#دلنوشته_یک_مادر
🌱 مادرانه های من 🌱 ۱
✳️ چشمهایم با دیدن نوزاد در آغوش مادرش بارانی شد، 😭آه کشیدم و با حسرت از مادر خواستم با نفس پاکش برای من هم دعا کند.
با نگاه ترحم آمیز و مهربانش گفت به زودی خدا روزیتون کنه. آمینم تمام نشده بود که با صدای مامان مامان پسرم برگشتم.
مامان آبجی ها رفتند خونه شما نمیاید؟
نگاه ترحم آمیز مادر پر از تعجب شد!!!
شما مگه بچه دارید ؟!
بله ولی بعد بچه سوم به لحاظ پزشکی برای بارداری منع شدم.
گوشه لبشو داد بالا. دلت خوشه خانم سه تاااا بچه چه خبره ؟!!
لبخند زدم و آرزوی عاقبت بخیری. 😊
تازه در مقطع دکتری قبول شده بودم. 📖📚
اما احساس میکردم پله های کمالم را جای دیگری باید جست وجو کنم.
پای یک معامله وسط آمد
🌱من و مولایم. 🌱
همیشه دوست داشتم وظیفه خودم را در عصر غیبت تشخیص دهم. جرقه ای که تحفه زیارت اربعین بود.
آرزویی که شوقش هیجان مرا دوچندان میکرد.
سلول سلول مرا برای تربیت فرزندی آماده کرد که به عشق مولایم همه سختی های جسمی اش را بپذیذم و تربیتش برای سربازی را به صاحبش حواله کنم.
روزهای سخت بارداری، دلم تنها و تنها گرم معامله ای بود که دو طرف معامله لطف خودشان بود و بس. و جسم ناتوانم پلی برای این بده بستان. 🤰
همه آن روزهای سخت که رنگ و بوی جهاد داشت تمام شد. اما پسری روزیمان شد که فقط به عشق آقایش پا به عرصه وجود نهاده است.🤱🤱
#تجدید_بیعت_عمل_به_وظیفه_است.
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
#دلنوشته_یک_مادر
🌱 مادرانه های من🌱 ۲
⭕️بی بی سی خبیث که سالها از سیاستهای وزارت بهداشت درباره #کنترل_جمعیت حمایت میکرد از اینکه سخنان رهبری دربارهی ازدیاد جمعیت مورد توجه قرار نگرفته است ذوق زده است.⭕️
«امیدوارانه» ای ...که نیمه تمام در گلویت رسوب شد😔
دشمن به «تو» به خاطر«امیدواری» ات به «ما»، پوزخند میزند... از شرم بر کدام خاک حسرت فرو روم...
بغضی شدیم که از چشمت افتادیم...
💢.
بارها و بارها این کلیپ را پلی کردم.
برای بارداری پنجم به شدت منع شده بودم اما آتش پوزخند دشمن به تو ، تمام وجودم را میسوزاند. میدان نبردی بود که ترس از جان مرا به کناره می کشید. ناخودآگاه به یاد همه کسانی می افتادم که در طول تاریخ با توجیه تراشی حرف امام خود را بر زمین نهاده و سرخوش راه خود رفته اند و زمین خوردند.
عاجزانه از خدا خواستم خودش مرا در مسیری که مصلحت می داند قرار دهد.
دوهفته بعد، میهمان بدن من شد و من عاشقانه با تمام وجودم پذیرایش شدم.
از اولین روزها محک امتحان شروع شد و من دلنگران روسیاهی..
تهوع خیلی شدید و مشکلات عجیب و غریب بارداری که یک دقیقه هم به من امان نمیداد. گویا گام های ضعیفم باید استواری یک ادعای سنگین را ثابت میکرد.
در اوج لحظاتی که جسم ناتوانم مرکب امتحان بود اشک میریختم و از خدا میخواستم این را از حقیر بپذیرد.
سرزنش تیز و بران اطرافیان آخرین قطرات رمق را هم از من میربود و تنها دلخوشی من امید به «امیدواری» تو بود.
بارها و بارها با خودم درس ولایت پذیری را تکرار میکردم. و مشق عشقی مبهم را با خون دل مینوشتم.
روزهای سختی بدنم میزبانش بود و ناتوانی و ضعف شرمگینم میکرد.
اکنون که طفلم بعد از نه ماه پر تلاطم در آغوشم آرام گرفته است، لمس گونه های لطیفش خستگی نبردی سخت را از تنم خارج می کند. و صدای تسبیح گریه اش آرام جانم می شود.
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
#دلنوشته_یک_مادر
🌱مادرانه های من ۳/۱
بعد از مدتها پیچ و خم برای موضوع رساله دکتری تصمیم خودم را گرفتم. بیس کار یک کتاب چهارصد صفحه ای چاپ آکسفورد بود، شبانه با هر زحمت بود فایل کتاب را دانلود کردم.
چشم هایم از بیدارخوابی های طولانی خسته تر ازین بود که بتواند از روی فایل مطالعه کند.
منی که برای هر بیرون رفتن دویست بار ذکر "ولش کن ضروری نیست" را تکرار میکردم، به ذوق پرینت کتاب اول صبح زدم بیرون.
تمام مسیر منزل تا پاساژ قدس پیاده رفتم و تمام مدت در ذهنم برای ترجمه کتاب زمانبندی مینوشتم. طبق محاسباتم دوماهه باید تمام میشد.
امروز دقیقا چهل روز از آن دوماه برنامه ریزی شده در ذهنم میگذرد.
نمیدانم چرا اینقد طولانی گذشت...
از بعد از ظهر همان روز، نازگل هفت هشت ماهه من تب کرد و سه بار بیمارستان و آی سی یو بستری شد...
برای احتمالات مختلفی که متخصصین برای بیماری دخترم دادند به اندازه خط به خط کتاب اشک ریختم.
جزوه سنگین را تمام مدت به دوش میکشیدم تا شاید در خلوتهایی که سهم من فقط دلهره هست بتوانم کمی با مطالعه آرام شوم...
دریغ از حتی یک خط...
گویا جسم سفیدش برگه امتحانی بود که خدا در مقابلم گذاشته و چه سخت امتحانیست.
کلمات امتحان به لطافت هایش بیرحمانه چنگ میزد.
گاهی چشمانم را محکم میبستم تا صورت سوال را نبینم.
سیلاب اشک، اولین پاسخ مبهمی بود که به پای سوالات میریختم به این امید که کلمات را بشوید و ببرد.
اما خدا خواست که بمانند
بمانند و من در نبردی سخت با کلمات نداشته هایم را ببینم
ببینم ناتوانی ام را
ببینم هر آنچه میتوانست کمرم را صاف نگهدارد و ندارمش.
راه حل های مختلف را ذهنی پیش می رفتم
آخر تمام مسیر ها بن بست بود و بس.
چشم امیدم به تقلبی بود که آرامم کند...
بالاخره رسید.
وصف آن نفحه لطیف تر از کلمات است و حروف ناتوان از بیان،
همین اندازه فقط بگویم :
نداشته ام بعد سالها زیرورو کردن های علمی و گشت و گذار تحصیلی، «توحید ربوبی» بود...
ادامه دارد...
https://www.instagram.com/p/CfjGUjatmdW/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#تحصیل_فرزندآوری
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
🌱 مادرانه های من🌱 ۳/۲
من بودم و پاسخ معادله چند مجهولی : «توحید ربوبی»
باید مجهول ها را از طریق حل معکوس پیدا میکردم
تمام توانم را برای مقابله با هجوم «اگر»های مادرانه جمع کردم؛ اگرهایی که شاید بی پایه اما مرا از پای در می آورد
اگر هیچ وقت خوب نشود...
اگر من نباشم چه کسی مراقبت میکند...
اگر ...
اگر...
اولین جرقه؛ یک جمله از مادری بود که فرزندش سالها مریض بود. وقتی دید خیلی برای حال دلش غصه میخورم با لبخندی سرشار از رضایت گفت:«شما شبانه روز زحمت میکشید تا بچه هاتونو طوری تربیت کنید که عاقبت بخیر بشن، اما پسر من قطعا عاقبت بخیر هست».
جرقه دوم: وقتی در ایام بارداری میگفتند فرزند روزی را زیاد میکند دعا میکردم، رزق معنوی ما با آمدن فاطمه زیاد شود.
جرقه سوم: وقتی با اضطراب به پرستار گفتم فکر میکنید چند وقت دیگه فاطمه خوب میشه؟ گفت« معلوم نیست فردا حال بچه های سالمت چی هست، تو غصه ی فردای فاطمه میخوری؟»
مجهول ها یکی یکی پیدا شد. اما هنوز در ابهامی آمیخته از شلوغی و سکوت گم بودم.
تیر خلاص جرقه خورد، مدعایی بود گنده تر از دهانم که همیشه در خلوت با رب خودم نجوا میکردم:«پروردگارا من جز خدمه ی فرزندانم نیستم، سختی حمل و زایمان و شستشو و رفت و روب امور بچه ها با من، تربیت بچه ها با تو »
معادله حل شد به سختی سالها خون دل خوردن در مسیر آدم شدن که برای هربار مرورش همان اندازه باید جان بکنیم
من ماندم و دنیایی از....«سخت در اشتباه هستم اگر» ها...
ادامه دارد....
#دلنوشته_یک_مادر
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
🌱مادرانه های من 🌱 ۳/۳
باید راه حل های غلط را روزی هزار بار مرور کنم تا راه درست را یاد بگیرم...
سخت در اشتباه هستم اگر...
اگر... در سلسله تربیت و رشد فرزندم، خودم را چسبیده به او بدانم که باید تدبیر کنم و بکوشم و تلاش کنم تا آن شود که فکر میکنم درست است.
و خدایی که در دور دست ها نشسته و من باید او را التماس کنم که برای فرزندی که مالکیتش به من چسبیده، بهترین هایی رقم بزند که در خیال خودم ساخته ام...
اگر تقدیر خدا براین باشد که فرزندم در پیچ و تاب بیشتری پرورش پیدا کند، این من هستم که باید تلاش کنم از خم های زمانه توشه بردارم و تربیت شوم.
گاهی نقطه هدف را بر اساس تقدساتمان در زمینی مشخص میگذاریم و تمام تلاشمان را میکنیم تا فرزندمان را به هر سختی شده به آن نقطه برسانیم.
اما...
اما غافل از اینکه خدایی مهربانتر، داناتر، قدرتمندتر از خسی چون من تدبیر میکند و تقدیر مینویسد...
حواسم باشد با اعمالم و رفتارم و اعتقادم مسیر فیض و کمال را بر بندگان معصوم خدا نبندم.
در خوش بینانه ترین حالت و با ارفاق زیاد من چیزی بیش از واسطه ای خیلی ضعیف نیستم که چند صباحی به ظاهر امانت دار بهترین خلق خدا میشوم.
و درمقابل قرار است در بستر ربوبیت خدا توشه ای بردارم و اگر خیلی با عرضه باشم رشد کنم
همین و بس.
و وقتی فرزندی به فرزندانم اضافه میشود لطف خدا، نردبانی از معصومیت بچه ها، رو به بالا ، پیش رویم قرار میدهد که میتوانم بالا روم، مسیری که میتوانم رشد داشته باشم.
اگر
و فقط اگر
عنوان
«مالکیت»
را
از
«خودم»
خط بزنم...
#دلنوشته_یک_مادر
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
بعد از نماز صبح مثل همیشه دفترچه برنامه ریزی ام را برداشتم و مشغول لیست کردن کارهای روزانه شدم.
عادتی که سالها برای نظم نصفه نیمه کارها به کمکم آمده...
داروهای فاطمه را لیست کردم که از قلم نیفتد
ماساژ هایش
دم کردنی هایش
غذاهایش
صفحه دفترچه تمام شد و هنوز دو سه قلم از کارهای فاطمه مانده بود قبلا کمتر پیش میآمد که برنامه ام به صفحه دوم کشیده شود
اما اواخر زیاد تکرار می شد
ادامه دادم ...
مرتب کردن لباس هایش
و...
تازه نوبت به کارهای بقیه بچه ها رسید
ذهنم یاری نمیکرد
برای یادآوری صفحات قبل را ورق زدم
ارزیابی مقالات...
وای چرا جلو ارزیابی مقالات تیک نخورده
با فشار ابروهایم در هم، تلاش کردم تمرکزم را بیشتر کنم تا به خاطر بیاورم که واقعا انجام نداده ام یا یادم رفته تیک بزنم ...؟!
نکند باز هم کار جامانده داشته باشم... !
صفحات را برگشتم و برگشتم
تغییرات برنامه هایم در چند ماه گذشته نظرم را جلب کرد.
دیگر نه از پایان نامه نوشتن خبری بود
نه از مطالعه های جانبی
نه کار فرهنگی
نه وقت گذاشتن برای دیگران
نه...
نه...
نه...
برنامه هایی که بعد از چند مرتبه تیک نخوردن یکی یکی حذف شدند...
مسیری که در دست اندازی شدید چرخیده بود...
و چه زیباست چرخش هایی که جهت فلش را خدا مشخص میکند....
گاهی با هزار تدبیر به ظاهر متعالی، برنامه ای می ریزیم و خدا طور دیگری میپسندد و ربوبیتش را آن چنان زیبا، به رخ بندگانش میکشد.
طوطی وار، در اوج فشار، جمله «جز زیبایی نمی بینم» را به زبان می کشم تا شاید گرمایش ذره ای در جان یخ زده ام نفوذ کند..
من، خس بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
#دلنوشته_یک_مادر
#تحصیل_فرزندآوری
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
#دلنوشته_یک_مادر
آقا جان،سلام
امروز که جمعی از بانوان فرهیخته میهمان شما بودند،
چشممان از پشت تصویر ها به نگارمان روشن شد
اما دلمان گرفت😔
ای کاش منت بگذارید و یک روز هم اختصاص بدهید به خانم هایی که همه انرژی جوانیشان را با افتخار صرف لبیک گفتن به فرمان فرزند آوری رهبر عزیزشان کرده اند
نه فرصت نخبه شدن داشتند
و نه در قالب های تعریف شده از فرهیختگی جا می شوند.
در پیچ و خم فرزند آوری پله های منتهی به شاخص فرهیختگی را یکی یکی رها کردند.
هربار که سختی های بچه داری، دردش تا استخوان هایشان میرسد، به عکس قاب شده شما نگاه میکنند و میگویند فدای سرتان آقا جان.
جوانی و نخبگی و فرهیختگی که هیچ، تمام جان و هستی مان را میدهیم تا حرف شما روی زمین نماند.
اما در این عرصه سخت، دیدار شما توانمان را دوچندان میکند که محکم و ثابت قدم گام برداریم.
به امید آن روز
#خانم_زهره_ابراهیمی
#سایه
دانشجوی دکتری فلسفه فیزیک
مادر پنج فرزند
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#پویش_تشکر_از_همسران_اربعینی
#پویش_تشکر_از_پدران_اربعینی
«اربعین جای زن و بچه نیست» جمله ای که به راحتی میتوانست زبان و قلب مرا از اصرار برای همراه شدن منصرف کند...
اما تو آسایش سفر را فدای اربعینی شدن زن و فرزندانت کردی.
نه تنها کوله ات را سنگین کردی، خستگی فرزندان و کم طاقتی همسرت را هم به دوش کشیدی.
می توانستی تمام مسیر را به راحتی گام بزنی و در سکوت خلوت هایت صفا کنی اما خلوت هایت را با دغدغه جای خواب و غذا و بیماری بچه ها پر کردی .
میتوانستی سبکبار با هر وسیله ای سفر کنی اما ساعت ها در گرمای شدید دنبال وسیله ای مناسب برای حمل و نقل ما بودی.
از زیارت های دلچسب گذشتی تا ما کمی طعم شیرین زیارت را بچشیم...
گذشتی و گذشتی تا ما هم بیاییم...
#سایه
@iderize
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#مامان_نویس
#دلنوشته_یک_مادر
محرم هایی که پسر ۶ ماهه یا دختر سه ساله داشتم حال و هوای دیگری داشت،
روضهی شیرخوار و مصائب سه ساله را در آغوش میگرفتم و میسوختم
امسال با همه سالها فرق میکند
دخترک سه ساله من
با ظرافتهای شیرخوارگی
برای مصیبت اهل بیت هر دو گریه میکنیم
فاطمه قشنگم..
بودنت برای من از همه بودنها ارزشمندتر است. نهایت این ارزشمندی را فقط خدا میداند.
سومین محرمی است که تو را در اغوش میگیرم و هیئت میروم
اگر محرم های تمام عمرم تو را در آغوش بگیرم و هیئت ببرم ، جز لطف و عنایت خدا نیست.
دنیای من بعد #آمدنت
و بعد از #ماندنت
پر از هزاران رنگی شد که پیش ازین نبود
#ممنون_برای_بودنت
#ممنون_برای_ماندنت
#سایه
@iderize
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee