سلام سلام
فال گاندویی
با توجه به رنگ هنزفریت
قرمز:علی افشار
سفید:وحید رهبانی
سیاه:پندار اکبری
ابی:مجید نوروزی
صورتی:اشکان دلاوری
سایر:شارلوت والر
با توجه به گل مورد علاقت
رز:تو رستوران
بابونه:تو قطار
نرگس:تو سایت
بنفشه:تو خیابون
سایر:تو خونه
با توجه به رنگ شلوارت
مشکی:میگه عاشقت شدم رفت
صورتی:میگه خیلی خوشملی
ابی:میگه خوبی ایا؟
بنفش:میگه چقد زیبایی
سایر:میگه خیلی بدی
جواب فال 👇
https://harfeto.timefriend.net/17030503535890
#احسانه
#فال
#ناشناس
فال گاندویی
کدوم رو بیشتر دوست داری
دایی:وحید رهبانی❤️
زن دایی:علی افشار🧡
خاله:پندار اکبری 💚
عمه:مجید نوروزی💙
عمو:اشکان دلاوری💜
زن عمو:سوگل طهماسبی💝
کدوم ایموجی رو بیشتر دوست داری
😘:توی خیابان
🤩:توی رستوران
😜:روی پل هوایی
😍:توی خندوانه
😅:توی پاریس
😔:داخل بیمارستان
چند بار رفتی سینما
1و2.. میگه چقدر باحالی😘
2و3... میگه بازیگر خوبی میشی 😜
4و5... میگه بیا گاندو 😀
سایر.... بهت گل میده❤️
جواب فالتون در.....👇❤
https://harfeto.timefriend.net/17030503535890
#فال
#احسانه
#ناشناس
فال گاندوییـــ😊
باتوجه به فصل تولدت: 😊
بهار:وحید رهبانی❤️
تابستان:اشکان دلاوری🧡
پاییز:علی افشار 💚
زمستان:مجید نوروزی💙
باتوجه به جایی که هستی❤️
😘بیرون: توی کافه
🤩 تو اتاقت: روی خط عابر پیاده
😜توی هال: توی رستوران
😍توی اشپزخونه: توی سینما
کدوم ترجیح میدی؟ 😍
کتاب: بهت پیشنهاد بازی تو گاندو میده😘
فیلم: میگه ناراحت نشی ولی خیلی زشتی😐
بازی: میگه برو اون ور میخوام رد شم😕
مدرسه: ازت خاستگاری میکنه😂😍
جواب در👇❤
https://harfeto.timefriend.net/17052526154282
#فال
#اد_کوثر
#ناشناس
🙈به نام خدا🙈
😍فال گاندویی😍
با توجه به شغل مورد علاقت👏🌹
معلم:علی افشار👩🏫
ادیتور: وحید رهبانی🏃♂🏃♂
هنر:مجید نوروزی😍❤️
پلیس:اشکان دلاوری🌹😁
دکتر:خسرو شهرزاد🌹😉
نویسنده:سوگل طهماسبی 👨💻
مدیریت:پندار اکبری🖤🥀
😜باتوجه به جایی که دوست داری بری
شمال:تو هواپیما✈️
اصفهان: تو خونتون🏯
تبریز: لب دریا🏝
مشهد:تو کافه💒
بندر عباس:روی کوه⛰🏔
⛱با توجه به کسانی که بیشتر دوسشون داری😉😃👏🙊
برادر:بهت میگه خیلی آدم مهربونی هستی😃🤤🤤
خواهر:بهت میگه بیا باهم بریم ؟کافه😻
مادر:بهت میگه چقدر زیبایی😉😍😍
دختر خاله:بهت میگه چقدر بد اخلاقی
پدر:بهت میگه دوست داشتن چه شگلیه
جواب به.....
https://daigo.ir/secret/857191150
#ناشناس
#احسانه
فال گاندوییـــ😊
باتوجه به زبان مورد علاقه ات 😊
فارسی:اشکان دلاوری❤️
انگلیسی:وحیدرهبانی🧡
فرانسوی:علی افشار 💚
سایر:مجید نوروزی💙
کدوم رو ترجیح میدی؟ ❤️
خاله😘 توی رستوران
دایی🤩 روی پل هوایی
عمو😜توی سینما
عمه😍توی پارک
کدوم بهت حس بهتری میده؟ 😍
کتاب خواندن: بهت میگه چقدر اینجا زیباست😘
فیلم دیدن: میگه ناراحت نشی ولی خیلی بی سلیقه ای😕
بازی کردن: میگه عه منم یه خواهر شبیه تو دارم😕
قدم زدن: بهت میگه زیبایی😍
جواب در👇❤
https://daigo.ir/secret/660279526
#فال
#اد_کوثر
#ناشناس
🕊فال گاندویی🕊
🌞باتوجه به رنگ جلد گوشیتون🌼
❤️علی افشار
🧡مجید نوروزی
💛پندار اکبری
🖤وحید رهبانی
💙اشکان دلاوری
💜سوگل طهماسبی
🤍شارلوت
💝باتوجه به میوه ایی که دوست داری
🍏توخیابون بهت میکه
🍊تو هواپیما
🍌تو کافه
🍒تو برج میلاد
🥝تو شهر بازی
🍓تو پارک
🍉تو رستوران
🍍در اصفهان موزه
🍋شمال لب دریا
💞باتوجه به رنگ مورد علاقت💞
🖤مکه خیلی دوست دارم🖤
💜مگه ازت ممنونم که هستی💜
💙مگه بدون تو زندگی برام سیاهه💙
💚بهت میگه رنگ موهات خوشگله💚
💛بهت میگه بیا بریم؟ ترکیه💛
🧡بهت میگه بیام خواستگاری🧡
❤️مگه چقدر خوشگلی تو❤️
جواباتون👇
https://daigo.ir/secret/857191150
#ناشناس
#احسانه
فال😂
رنگ مورد علاقه ات 👇👇
💜 وحید رهبانی
🧡بیانیا محمودی
❤️مجید نوروزی
💖اشکان دلاوری
💚پندار اکبری
💛علی افشار
سایر رنگ ها 🙂
سوگل طهماسبی
با توجه به اینکه بچه چندم خانواده ایی😚😚
بچه اول ۱ ) هم دیگه رو تو بیمارستان میبینید 😇
بچه دوم ۲ ) هم دیگه رو تو سینما میبینید 🙃
بچه سوم ۳) هم دیگه رو تو پارک میبینید 😘
بچه چهارم ۴ ) همدیگه رو تو فرودگاه میبینید 😉
سایر: هم دیگه تو شمال میبینید😋
با توجه به اینکه میوه مورد علاقه ات چیه 🦋🦋
موز 🍌 بهت میگه وااای چقدر تو خوشگلی
هندوانه 🍉 بهت میگه چقدر اشنایی خوابتو دیدم
گیلاس 🍒 بهت میگه میای باهم تو یه سریال بازی کنیم
توت فرنگی🍓بهت میگه میای باهم بریم کاف شاپ
سیب🍏🍎بهت میگه میشه بیای با هم تو یه سریال بازی کنیم
کیوی🥝بهت یه گل میده
گلابی🍐بهت میگهه گلابی
پرتقال🍊بهت میگه میشه شام بیام خونتون؟
اناناس🍍بهت میگه دل منو بردی😂
سایر: بهت آیفون پرومکس میده میگه بگیر برو وقت ندارم🤣😭💔📱
جواباتون در
https://daigo.ir/secret/857191150
#ناشناس
#احسانه
فال گاندویی🤓
بر اساس رنگ پرده خونتون یا اتاقت 🏡🧺
🖤روزبه حصاری
🤎احسان علیخانی
💜وحید رهبانی
💙اشکان دلاوری
💚مجید نوروزی
💛علی افشار
🧡سپند امیر سلیمانی
❤علیرضا طلیسچی
🤍پندار اکبری
بر اساس سین این پست (یکانش)👀🎩
1=تو خونتون🏡
2=تو خونشون🏘
3=تو خیابون🛣
4=تو رستوران🍽🍹
5=تو فروشگاه 🥤🧁
6=تو مدرست🎒🍭
7=تو دانشگاه 👜🍯
8=تو جنگل🌳🌴
9=کنار دریا🌊🌊
0=تو کافی شاپ ☕🍶
بر اساس یکان اعضای کانال 🍓🍎
1=میگه تو خیلی زرنگی😇😁😍
2=میگه خنگ ☹️🤭😑
3=میگه دوست دارم😍❤️😁
4=میگه دوست ندارم😢💔😭
5=میگه من ازت خوشم میاد😉😁❣
6=میگه ازت متنفرم😐😲😢
7=میگه بیا بریم باغ وحش🐵🐹🤪
8=میگه بریم رستوران🤭🍗🍔
9=میگه برو کنار میخوام رد شم🥲😏😐
0=میگه ترافیک کردی🚘🚔😆
https://daigo.ir/secret/857191150
#ناشناس
#فال
#احسانه
فال گاندویی
با توجه به کلاس تابستانی که دوست داری بری
زبان : وحید رهبانی 💜
کاراته : اشکان دلاوری 💙
شنا : مجید نوروزی 💛
والیبال : علی افشار ❤️
سایر : پندار اکبری 💗
باتوجه به { گلی که دوست داری }
مریم : میگه چقدر ماهی 🌷
نرگس : بهت گل میده 🌹
محمدی : بهت پیشنهاد کار میده ☃
رز : میگه چقدر درس خونی 📝
سوسن : ازت خواستگاری میکنه
میخک : بهت پیشنهاد بازی تو فیلم میده
باتوجه به علاقت نسبت به فیلم گاندو
۱۰ درصد : توی رستوران 💓
۵۰ درصد : توی شمال 💖
۱۰۰ درصد : توی مدرسه 🎒
جواب فال هاتونو به ناشناس زیر بفرستید
https://daigo.ir/secret/857191150
#احسانه
#ناشناس
#فال
______________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۳۷
#داوود
پنج دقیقه ایی بود داشتن باهم حرف میزدن!
نشستم کنار سعید
سعید: داوود
داوود: بله
سعید: نچسب
داوود: چرا اونوقت؟
سعید: چون گفتی بله
داوود: آهاا، خب جانم امر کن
سعید: لوس
داوود: این یکی رو چرا
سعید: چون گفتی امر کن
داوود: سعید حرفتو بزن؛ اههه
سعید: باشه بی اعصاب
داوود: سعیددددد
سعید: باشه! رسول چرا نگفت خواهرش شهید شده
داوود: چون نمیخواست به یه شکل دیگه بهش نگاه کنید
سعید: تو از کی میدونی
داوود: از همون اول! منو رسول خیلی وقته باهم رفیقیم! با اینکه اون چهار سال از من بزرگ تره ولی انگار نه انگار تفاوت سنی داریم!
سعید: ماجرای شهادت خواهرش چیه
داوود: خواهرش جلوی خودمون شهید شد توی یکی عملیات ها سوژه به سمت رسول تیر اندازی کرد اون لحظه خواهرش خودشو سپر رسول کرد و تیر خورد
رسول هنوزه هنوزه عذاب وجدان داره، واسه همین هر موقع حالش خوب نیست میره سر خاک خواهرش! یادم نبود میتونه اونجا باشه وگرنه رستا خانم رو نگران نمیکردم
سعید: الهی بمیرم واسش😔 وایسا ببینم رستا خانم کیه دیگه؟
هول شدم سریع گفتم: خ.خواهر کوچیکه رسول! همون که زنگ زد
سعید: باشه حالا چرا هول میکنی
داؤود: هول؟ نبابا، عه آقا محمد پیاده شد
سعید: داره میاد طرفمون پاشو
اخیش بیخیال شد یه زره دیگه ادامه میداد از دستپاچه گیم میفهمید، بلند شدیم
محمد: بچه ها منو رسول میریم جایی، شما با ماشین برید سایت
سعید: ماشین رو ببرید
داوود: کجا آقا
محمد: نه نمیخواد، یکم دور بزنیم حال و هواش عوض بشه! شما برید سایت به کاراتون برسید
داوود: خب اقا شما میخواید برید اینور و اونور، حال رسولم مناسب نیست به ماشین بیشتر نیاز دارید
سعید: راس میگه اقا! سایتم سه تا خیابون بالا تره، فوقش تاکسی میگیریم
محمد: باشه بچه! ممنون ما رفتیم
داوود: آقا
محمد: جانم داوود
داوود: این گوشیه رسوله، خانوادش زنگ زدن نگرانن! حالش بهتر شد بگید بهشون زنگ بزنع
محمد: باشه دستت دردنکنه
#ناشناس
+الو آقا
کریم: چیه
+از هم جداشدن
کریم: تنها نشد؟
+نه اقا
کریم: تنها گیرش بیار
+فهمیدم
#سایت(فرشید)
زنگ زدم به داوود، بوق بوق...
سومین بوق نخورده بودید جواب داد
داوود: سلام چش قشنگ
فرشید: سلام، تو هم هی منو دست بنداز
داوود:😅 بگو داداش
صداش خیلی با کیفیت میومد
فرشید: کجایید
داوود: پشت سر شما
با ترس برگشتم که داوود و سعید قهقهه زدن
سعید: داوود دمت گرم خوشم اومد
فرشید: ببند دهنتو
امیر: دوستان با ادب باشید
فرشید: چیشد؟ اقا محمد و رسول کجان پس؟
داوود: هیچی! آقا محمد رسول رو برد بگردونه حالش بهتر بشه
فرشید: کجا پیداش کردید؟
سعید: فرشید چقدر سوال داری
امیر: اینو بزارید تا صبح سوال میپرسه
فرشید: امیررررر
داوود: بچه ها بریم از صبح کارا مونده، بعدا براتون میگم
سعید: توام همیشه میخوای همچیو بعدا بگی
رفتیم سرکارهامون با صدای داوود به خودم اومدم
داوود: سعید این پسره حسام کجاست؟ این که میگفت همه کارا رو دوششه
فرشید: هه! قبل از اینکه شما بیاید مرخصی ساعتی گرفت
داوود: براش ت.میم گذاشتید؟
فرشید: اره صادق رفت
________________.🍃
پ ن: وقتی داوود حوصله نداره سعید کرم میریزه
پ ن: کیو تنها گیر بیاره؟!
پ ن: خیلی دلم میخواد این حسام رو خفه کنم!
________________.🍃
#کپی_ممنوع
___________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۷۰
شهریار: اینو قبول دارم
آیهان: مگه میری خونه مامانت
شهریار: نه داداش از لحاظ خانم خونه گفتم! منم دیر برم زنم تو خونه راهم نمیده
آیهان: پس خوش به حال من که نامزدم اینجوری نیست
شهریار: میری خونه خودت بهت میفهمونه
داوود: الان دقیقا بحث مهم این وسط حال منه یا وضعیت زن و نامزد شما دوتا؟
شهریار و آیهان: دومی
داوود: با تشکر دیگه هیچ حرفی نداریم
شهریار: خب جدا از شوخی پاشو داوود
#لیلا(مامان داوود)
دیگه دلشوره امونم رو بریده بود! درسته صبح صداشو شنیدم ولی نمیدونم چرا انقدر نگرانش بودم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید
قلبم میگفت بچت حالش بده مغزم میگفت صداشو شنیدی خوبه
بین دو راهی مغز و قلب مونده بودم!
آخرش حرف قلبمو قبول کردم. من یه مادر بودم قلبم بهم دستور میداد نه مغزم
شمارشو گرفتم.....هرچقدر صبر کردم جواب نداد
از دیشب حالم همین بود نگران بودم. بلند شدم و از روی طاقچه قرآن سبز رنگی که داوود بهم داده بود رو باز کردم
چند آیه که خوندم آروم تر شدم ولی بازهم نگران بودم! اصلا مگه میشه مادر نگران نباشه
اونم ما، ما که بچه هامون برای امنیت کشور از جان و مال و همه چیشون میگذرن! عادت کرده بودم به بی خبری، به دیر اومدنا، ماموریت رفتنا و... ولی این بار فرق میکرد حسم میگفت حال بچم بده
گوشیمو برداشتم تا شماره رسول رو بگیرم ولی نمیخواستم مزاحم کسی بشم واسه همین بیخیال زنگ زدن به رسول شدم.
رفتم تو آشپز خونه که نگاهم به قرمه سبزی افتاد تنهایی هیچی از گلوم پایین نمیرفت، برداشتمش و باهمون قابلمه گذاشتم توی یخچال
#ناشناس
با داد گفتم: یعنی از پس یه کار آسونم برنمیای
+آقا موقعیتش نبوده! همش با بقیه است
_یه فرصت بیشتر نداری! هرجوری شدهههه هرجوری که شدههههه من میخوامش
+چشم آقا میگیریمش
_گفتم بری کلاه بیاری نری سرو با کلاه بیاری
+نه آقا
_برو دیگه
+یه خبر دارم
_بنال
+آقا یکیشون بیمارستانه
_کدوم؟
+همون قد کوتاهه جوونه
_همون که کریم میشناستش؟
+بله اقا
_اسمش چی بود
+دالوین، داریوش، دانیال....اوم آقا "د" داشت فقط همینو یادمه
_داوود بود بابا توام با اون گچت
#امیر_حسین_عبدی
زنگ زدم به محمد و گفتم بیاد اتاقم
چند دقیقه بعد در زد و وارد شد
محمد: سلام اقا
_سلام محمد! بشین
محمد: اتفاقی افتاده اقا
_محمد به توان مندی های تو و قدرت مدیریتت هیچ شکی نیست ولی این حرفایی که میخوام بزنم خیلی مهمه و الزامی
محمد: لطف دارید آقا....بفرمایید
_ با این اتفاقاتی که توی این یه هفته اخیر افتاده هیچ کس حواسش درست به کار نیست! احساس میکنم پرونده ایستاده و توی کار ما متوقف شدن بی دلیل پرونده خیلی بده!
محمد: همه اینا درسته اقا! ولی من با شما صحبت کردم درباره حسام و...
_کاراش انجام شده میتونی اقدام کنی
محمد: ممنونم اقا
_امروز یه جلسه سوری بزار همچیو بهش بگو و راهیش کن! بعد از راهی کردنش جلسه فوری بزار که همه باشن
محمد: چشم فقط یکم شکاک نمیشه؟
_ایده اون روزت عالی بود، نترس انقدری که اون اطلاعات واسشون مهمه شک نمیکنن
محمد: اقا من برم جلسه رو بچینم
__________________.🍃
پ ن: قلب به مادرا دستو میده نه مغز❤️
پ ن: دنبال کین؟
پ ن: ایده های همیشه ناب محمد🙂
پ ن: حسام رو قراره کجا راهی کنن؟ چه ماموریتی که بهش شک نمیکنن؟
_________________.🍃
#کپی_ممنوع
_____________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۸۷
رسول من بابامو از دست دادم! با اینکه تو بودی پیشم ولی پشتیبانم فرو ریخته بود
تا وقتی که وارد این سایت شدم! محمد شد داداش بزرگم، شد بابام، شد پشتیبانم شد همه کسم
*حالا هم من گریه میکردم و هم اون.
هر دوتامون دلمون پر بود
من از خاطرت میگفتم و اون اشک میریخت اونم از دلگرمی هاش و استوار بودن محمد میگفت و من گریه میکردم
سبک شده بودم ولی درد قلبم صد برابر شده بود
نمیخواستم بروز بدم ولی نمیشد
آروم لب زدم: داوود
داوود: جانم
رسول: آخخخ
داوود: چیشدی رسول
و...
#ناشناس
_بهوش اومد؟
+نه اقا
گوشیش زنگ خورد
+الو....باش
_چیشد
+اقا مثل اینکه بهوش اومده
رفتیم پایین
بیحال روی زمین افتاده بود ولی چشماش باز بود
دستو پاش رو بچه ها بسته بودن به ستون
رو بهش گفتم: سلام محمد اقا! فرمانده عزیز تیم لجباز! که یکی از لجبازاشم رسوله
محمد: چی میگی؟ تو کی هستی اصلا؟ محمد کیه؟ رسول کیه؟ من اینجا چیکار میکنم
ناشناس: از من میپرسی آقای صالحی؟ یعنی فرمانده نیروشو نمیشناسه؟ اونم کی رسولو؟
محمد: فرمانده؟ نیرو؟ من نمیفهمم
ناشناس: اشکال نداره یادت میارم! هم اینو و هم اون اطلاعاتو
محمد: اقا شما کی هستی؟ اطلاعات چیه؟
دیگه عصبیم کرده بود، داد زدم
ناشناس: ببند دهنتو! بهت میفهمونم شوخی با من چه عواقبی داره!
بعدم رو به نوچه ها گفتم: حالشو جا بیارید!....توام بیا اینجا ببینم
+ بله اقا
_کوفتو اقا! تف به روت بیاد که وقتی میگم برو کلاه بیار سرو هم باهاش میاری!
+اقا این بازیشه
_اها یعنی تو بیشتر از من میفهمی! من میدونم بازیشه، ولی اگه واقعا یادش نباشه بیچاره میشیم! بی چاره که میشیم بی چارت میکنم
ترسیده گفت: چشم اقا
_چی چشم اقا؟ چشم واسه چی
هول گفت: یعنی به حرفش میارم
_گمشو
بعدم بلند گفتم: انقدر بزنیدش تا حساب کار دستش بیاد!
نوچه ها: چشم اقا
[فردا صبح سایت]
#آقای_عبدی
نگران محمد بودم.
اولین بار بود که انقدر نگران بودم
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم یه اتفاقی قراره براش بیوفته
تقه ایی به در خورد و منو از افکارم کشید بیرون
عبدی: بیا تو
سعید: سلام
عبدی: سلام! کاری داشتی سعید
سعید: راستش...اقا...هیچی ببخشید مزاحم شدم
از روی صندلیم بلند شدم رفتم طرفش
عبدی: درسته عین محمد باهام راحت نیستید ولی دلیل نمیشه حرفتونو نزنید و ازم دور باشید! حالا بگو چیشده
سعید: درسته اقا، راستش از فرشید شنیدم قراره نیرو بیارید
عبدی: خب! کجاش مشکل داره
سعید: اقا رسول که تا چند روز دیگه مرخص میشه، داوودم که حالش فعلا خوبه! ما قول میدیم جای اقا محمدو پر کنیم! میدونیم نمیشه ولی حداقل تا پیداشدنشون کمک میکنیم. نیازی به نیرو نیست...
____________________.🍃
پ ن: وای دوباره حالش بد شد...
پ ن: محمد چیزی یادش نیست؟😳
پ ن: نیروی جدید؟؟
پ ن: هیچ کس نمیتونه جای آقا محمد رو پر کنه
____________________.🍃
#کپی_ممنوع