eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: <Gنداریم فعلا😂do > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
آقامجید دررررررررررررررررر سریال جدیدش @Kafeh_gandoo12
________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۱۳ ادامه فلش بک به گذشته /رسول همشونو گرفتیم الا یلدا نجاتی، پخش شدیم من رفتم بالا یلدا: اسلحتو بنداز برگشتم با چشای خشمگین نجاتی طرف شدم یلدا: بندازش رسول: اون اسلحه رو بیار پایین، برای مجازاتت تخفیف میگیری یلدا: هه تخفیف؟ نقشه ریختم اسلحه رو بزارم زمین بعد با اسلحه کمریم بزنمش، انداختم دستمو بردم سمت کمرم که دیدم کُلتم نیست اون سریع به سمتم شلیک کرد، چشمامو بستم به این فکر کردم که مامان بعد من چجور دووم میاره دردی احساس نکردم یهو یکی جلو پام افتاد رقیه بود اون خودشو سپر من کرد سپر من بی لیاقت سرشو تو بغلم گرفتم تیر دقیقا خورده بود تو قلبش رقیه: ح.لا.لم.کن.د.ا.دا.ش +چی میگی رقیه، حرف نزن، تو هیچ جا نمیری خودت تو سایت گفتی فقط دستگیریه رقیه: ب.ه.رس.تا.ب.گو.ب.ه.قو.ل.ش.ع.م.ل.کن.ه اینو گفتو دستش افتاد داد زدم انقدر داد زدم که احساس کردم حنجرم پاره شد، آمبولانس اومد جنازه بی جون خواهرمو برد من موندم و حرفش، گفت به رستا بگو به قولش عمل کنه، چه قولی؟ حالم بد بود چجوری باید این خبرو به مامان و رستا میدادم اصلا چجوری به سروش(همسر رقیه) میگفتم سرمو به دیوار گذاشتم، کارها تموم شده بود سوژه رو دستگیر کرده بودیم. نمیخواستم بلند شم ولی مجبور بودم برم باید میرفتم خبر رو میدادم وقتی که رفتیم خونه خبرو که دادم مامان غش کرد وقتی بهوش اومد گفت به آرزوش رسید گریه نکرد ولی داغون شد، وقتی به رستا گفتم که رقیه چی گفته دو روز تو اتاقش خودشو حبس کرد بعد دو روز مجبور شدم درو بشکونم وارد که شدم روی زمین پر از عکس از رقیه بود +رستا میشه بس کنی، حال منم بده، حال مامانو نگاه کن حال سروش رو نگاه کن اون پیغام چی بود چه قولی رستا: یه قولیه بین منو آبجی رقیه +پس نمیخوای بگی، باشه نگو ولی حداقل بیا بیرون رستا: نمیتونم رسول، دلم بغلش رو میخواد😭 بغلش کردم هردوتامون خودمونو خالی کردیم اون حرف میزد و من گریه میکردم یا من حرف میزدم اون گریه میکرد اون قول محافظت از جون رسول بود که رقیه هیچ وقت دلیلشو بهم نگفت ولی یادمه بهم گفته بود. قسم بخور که نزاری اتفاقی برای رسول بیوفته. نمیدونم چرا انقدر نگران بود با صدای ناله آقا داوود به خودم اومدم صورتم خیس بود رفتم سمت آقا داوود، انگار تب داشت. حق داشت اون آب یخ تو این سرما با وضع خونی مالی و اون شکنجه ها بهتر از این نمیشد چقدر دلم واسه بابا و رسول تنگ شده بود مامان رو هر روز میدیم ولی رسول رو بزور،بابا رفته بود ماموریت تا یه ماه دیگه برنمیگشت با خودم گفتم اگه اتفاقی برام بیوفته بابا دق میکنه رقیه که شهید شد بابا خیلی شکسته شد حقم داشت رقیه یه ماه بعد ازدواجش شهید شد و از اون طرف سر کوفت های مادر سروش، مادر سروش بجای اینکه بیاد تسلیت بگه گفت شما پسرم رو بدبخت کردیم و رفت و ما از اون موقع سروش رو ندیدیم، تو این سه سال مامان و بابا پیر شدند از همه بدتر رسول بود خوشحال بود که خواهرش لیاقت شهادت داشته و از طرفی عذاب وجدان داشت میگفت من نتونستم حریفش بشم نتونستم در باز شد و کریم با تا نوچه هاش اومد تو کریم: قدرت! خانم فکر کردن مهمونیه پس پذیراییشون کن قدرت و اون یکی با چوب و شلنگ اومدن سمتمو افتادن به جونم، انقدر زدن که نمیتونستم تکون بخورم تموم بدنم درد میکرد مزه خون رو تو دهنم احساس میکردم دیگه چشمام باز نمیموند منم تلاشی واسه بیدار موندن نکردم، چشمام روی هم قرار گرفت _______.🍃 پ ن: راز رقیه چیه؟ پ ن: عذاب وجدان رسول🥺 پ ن: رستا رو زدن😢 _______.🍃 # کپی_ممنوع
_________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۱۴ امروز رسول مرخص شده بود و با علی پیگیر بودند علی فهمیده بود اون فیلم از سمت کدوم فرودگاه بود و رسول با همون حالش دوربین های اطراف رو هک کرد ولی چیزی پیدا نکرد، کارمون سخت بود نمیتونستیم که همه خونه ها رو بگردیم رفتم پیش آقای عبدی _سلام آقا عبدی: سلام محمد، چیشد؟ _ آقا فرودگاهو پیدا کردیم ولی نمیدونیم باید چیکار کنیم توی دوربین های اطراف چیزی پیدا نیست نمیشه که همه خونه هارو گشت عبدی: محمد دو تا کار باید انجام بدیم یک: دنبال خونه خالی در هوالی فرودگاه پیدا کنیم دو: باید درخواست خبر از حال داوود کنیم _درسته اقا. اولی رو همین امروز اوکی میکنیم ولی دومی... عبدی: چیه محمد _ آقا اون خیلی زرنگه بعید میدونم تن به همچین خواسته ای از طرف ما بده عبدی: درسته ولی اگه فریبش بدیم میشه، یه برنامه ریزی واسه فریب دادنش کن خیلی دقیق باشه نباید شک کنه _ حتما آقا عبدی: محمد؟ _جانم آقا عبدی: حامد چیشد؟ _آقا براش مراقب گذاشتم امیر میگه تماسی به فردی داشته گزارش حال اینجا رو داده بعد هم که امیرو دیده گفته مامانم بوده و نگران شده ولی بنظر من خیلی مشکوکه عبدی: به شهیدی میگم بازجوییش کنه شاید از این طریق بشه بچه ها رو پیدا کرد جونه اونا در خطره _ آقا بنظر من نباید احدی بفهمه که ما نفوذیش رو پیدا کردیم عبدی: درسته، پس همه جوره مراقبش باشید مخصوصا رفت و آمد هاش _چشم آقا حالم به حدی بد بود که نمیتونستم چشمامو باز کنم تب داشتم و کابوس میدیم به زور لای چشمامو باز کرد که با دیدن رستا خانم که خونیه مالی بود شوکه شد صورتش کبود بود، بیهوش رو زمین افتاده بود نمیتونستم طرفش برم ولی باید از حالش خبر دار میشدم صدام بزور در میومد = ر.ستا.خ.انم، رس.تا.خا.نم تکون نمیخورم نگرانش بودم فاصله بینمون زیاد بود و صدای ضعیف و خش دار من بهش نمیرسید، به هر زحمتی که بود خودمو بالای سرش رسوندم گفتم: تو.رو.خد.ا.اگه میشنوی.بهم.بفه.مون.رستا.....خانم تکون نخورد نگرانش بودم بزور نفس میکشید تو این دو روز هیچی بهمون ندادن که بخوریم /زهرا از روزی که امیر رضا خبر گوگان گرفته شدن رستا رو داد یه چشمم خون بود یکی اشک. رسول امروز از بیمارستان مرخص شده بود ولی اصلا نیومد خونه مستقیم رفت سرکارش تا دنبال رستا بگردن همش دعا میکردم ×خدایا رقیم شهید شد دم نزدم چون برای راهش و قسمش شهید شد رستا رو خودت نگه دار. درسته اونم قسم خورده ولی من طاقت ندارم بلایی سر رستا بیاد رقیم جوون مرگ شد بچم یه ماه بود رفته بود سره خونه زندگیش ولی رستا 19 سالش بیشتر نیست. رستا طوریش بشه رسولم دق میکنه رسول قلبش مریضه رقیه جلو چشماش تیر خورد😭 خدایا خودت مراقب دخترم و جوون مردم باش شنیدم رستا تنها گروگان گرفته نشده، خودت خوب میدونی هم من نگرانم هم مادر اون بیچاره /لیلا خدایا بچمو خودت نگه دار. بچم خیلی زجر کشیده دوست دارم به آرزوش برسه و شهید بشه عین باباش ولی اینجوری نه. اون روز وقتی از زیر زبونش کشیدم بیرون که دلش پیش خواهر همکارش گیره خیلی خوشحال شدم نزار ناکام بشه. اون دختر چه گناهی کرده خودت کمکشون کن خودت نجاتشون بده😭 _________.🍃 پ ن: نظرات و پیشنهاد های همیشه درست محمد پ ن: نگرانی مادر ها... _________.🍃