#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_سوم
دریا: تقریباً یه پنج دقیقه ای می شد که بچه مشغول خوردن بودن ولی من با غذام بازی می کردم ، که این کار از چشم آقا داوود دور نموند و باعث شد از به پرسه:
داوود: دیدم دریا خانم داره با غذاش بازی میکنه برای همین از پرسیدم: دریا خانم چرا خودتون نمی خورید؟؟
دریا: یه نگاه به آقا داوود کردم ...
الان وقتش بود که بگم...برای همین گفتم:
راستش یه چیز میخوام بهتون بگم ولی از واکنش تون می ترسم ...😅
قول می دید وقتی که گفتم آروم باشید؟؟
همه: باشه بگو...
دریا: چه گروه سرود زیبایی😂
همه: 😐😐
دریا: بلند شدم و به سمت رسول رفتم و دستم روی شونه اش گذاشتم...
همه از این کارم تعجب کرده بودن به جز آقا داوود و داداش محمد، داداش محمد که می دونست اما آقا داوود چرا تعجب نکرد؟؟
کمی امم امم کردم ولی بعدش گفتم: ایشون رسول رادفر برادر بنده هستند😅
رسول اول کمی رفت تو شک ولی سریع به خودش اومد و گفت:
رسول: از این کارد دریا حسابی تعجب کرده بودم اما سریع به خودم اومد و گفتم:
ایشون هم دریا رادفر خواهر بنده هست😅
دریا: ولی آقای عبدی و آقا محمد می دونستند😁
محمد: منم امروز متوجه شدم😐
داوود: ولی من از اول می دونستم...
دریا: از حرف آقا داوود تعجب کردم بخاطر همین پرسیدم: از اول اول؟؟
اقا داوود که از لحن من خنده اش گرفته بو د و سعی در جمع کردن خنده اش بود گفت:
داوود: اره از همون دو سال پیش😎
دریا: خب چرا تا حالا نگفتین؟؟
داوود: دیدم خودتون چیزی نگفیتن منم نگفتم...
دریا: خب من حالا چشمای بعضی از شما رو که اندازه ی توپ پنگ پنگ شده رو با رسول جان تنها می زارم...
اومدم برم که با صدای فاطمه برگشتم...
فاطمه: نه دریا خانم نشد...
من با شما کار دارم پس در نتیجه باهات میام😏
دریا: نه فاطمه جان به خدا که من راضی نیستم ...
تو هنوز غذات رو نخوردییی😅
فاطمه: مهم نی من باهات میام😏
دریا: خدایا غلط کردم😭
فاطمه: دیگه فایده نداره...
دریا: نهههه😱😭
فاطمه: آرههه😏
ادامه دارد...