#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_سی_و_یکم
وقتی رسیدم ،داشتم میرفتم سمت رسول که دکتر شونم رو گرفت و گفت:
دکتر: ببخشید آقا جایی تشکر تشریف می بردین ؟؟
رسول: بله پیش برادرم🥺
دکتر: میشه به من بگین شما چندتا خواهر برادر دارین؟؟
محمد: من که اعصابم داغون بود یه نگاه به رسول کردم و گفتم:رسول جان ببخشید میشه اسم و فامیلتون رو به آقای دکتر بگین؟
رسول: ایشون مثل برادمه🥺
محمد: دکتر که ماجرا براش روشن شده بود،ساکت شد و رفت بیرون و گفت: ماهم نباید اینجا با صدای بلند حرف بزنیم...
رفتم پیش رسول...
اونم بلند شد و وقتی که رسیدم سمتش ،خودشو انداخت توی بغلم...🫂دلم داشت آتیش میگرفت وقتی رسول اینجوری گریه میکرد...😭
سرش رو از توی شونم برداشت ، سر شونم یه خورده خیس شده بود.صورت رسول هم قرمز قرمز بود...
همش دستش رو میزد به صورتش که من گریشو نبینم ...☹️
درگیر رسول بودم ،ذهنم پیش داوود بود ،قلبم پیش فرزاد 😔
اصلا این اتفاق چرا باید واسه اینا می افتاد؟؟
فرشید:آی سرم درد میکرد،یه جورایی بدنم کوفته شده بود..
اصلا صدام در نمیومد و نای حرکت در وجودم نبود...
وقتی چشمام رو باز کردم ،سرم رو چرخوندم ولی کسی پیشم نبود ...
اصلا من.....من واسه چی اینجام؟واسه چی بیمارستانم؟
سعی کردم و با کمک میله تخت ،خودم رو به سختی بلند کردم که یکدفعه یه پرستار خانم با تیپ و قیافه یه جورایی ناشایسته داشت از جلو در رد میشد که دید من دارم بلند میشم با عجله اومد سمتم و گفت: آقا لطفا بخوابین،این سرمی که بهتون وصل کردیم ،باعث سرگیجه میشه تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن...
ولی منی که اصلا صدای اون پرستار رو نمی شنیدم به کار خودم ادامه دادم...
پرستار اومد سمتم و گفت:خواهش میکنم بخوابین اگه نخوابین مجبورم خودم بخوابونمتون...
فرشید: دستت به من بخوره برای خودتت بد میشه فهمیدی؟؟
پرستار سرشو چرخوند و اومد سمتم ...
مثلا خواست کمکم کنه که درازبکشم یه خورده اومد جلو تر دستش رو آورد نزدیکم که من با صدا بلند و لحنی عصبانی داد زدم:گفتم دست به من نزن میفهمی؟😡
پرستار که چشاش چهار تا شده بود ،با ترس خودشو عقب کشید و من هم بلند شدم تا اومدم حرکت کنم دیدم یه چیزی دستم رو کشید.آروم و طوری که اون پرستار نفهمه یه آخ ریزی گفتم .وقتی سرم رو برگردوندم،دیدم سرم لعنتی هنوز وصله...😤
یه نگاهی با عصبانیت به پرستاره کردم دستم بردم روی قسمتی سرم وصل بود...
اول چسبش رو کندم و بعد سر سوزن سرم رو از دستم خارج کردم...
اههه لعنتی چقدر درد گرفت پوففف🤕
داشت از دستم خون می اومد به خاطر همین از جعبه دستمال کاغذی یه دونه دستمال برداشتم و گذاشتم روی دستم که از خون اومدنش جلو گیری کنم...
پرستار که همینجوری داشت به من نگاه میکرد رفت نشست رو تخت و ساکت و با چشمانی از حدقه بیرون زده وضعیت منو تماشا میکرد...👀
دیگه منم حوصله یه پرستاره دیگه یا دکتری رو نداشتم به خاطر همین سریع حرکت کردم به سمت اتاق عمل تا از وضعیت داوود با خبر شم...
وقتی رسیدم دیدم پرستارها دارن یه سری وسایل رو بیرون میارن ، ازشون پرسیدم که داوود رو کجا بردن ؟؟
اونا هم گفتن که بردنش به اتاق مراقب های ویژه وای خدای من یعنی......یعنی اینقدر حالش بده الهی بمیرم براش 🥺😭
ادامه دارد...