#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_یکم
#فرزانه
وقتی رسیدیم پایگاه مارو راهنمایی کردن به سمت یه اتاقی که ابتدای سالن بود...
در رو که باز کردم دیدم از سقفش کلی سربند آویز شده و دیواره هاش همه عکس شهدا و و عکس رهبری هست...
داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یکدفعه فرهاد با لحنی گرفته گفت:
فرهاد: ما...ما..ن او...ن چ..یه؟
من که تعجب کرده بودم از لحن فرهاد بهش نگاه کردم و دیدم خیره شده به روبه رو و چشمای پر از اشک فرهاد...🥺
سرم رو آروم چرخوندم دیدم یه تابوت پرچم کشیده روی زمینه...
دست و پاهام شل شد...
زل زده بودم بهش ، نمیتونستم حرکت کنم ...
زبونم بند اومده بود و نفسم بالا نمی اومد...
فرهاد خیلی آروم اشک میریخت و با قدم هایی که انگار به اجبار برمی داشت به سمت تابوت میرفت ...
نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و داشتم می افتادم که یکی زیر بغلامو گرفت و مانع افتادنم شد...
از صداش فهمیدم عطیه خانمه ...
آروم آروم به سمت تابوت رفتیم و نشستیم کنارش...
دستم رو بالا گرفتم و پرچم روش رو آروم برداشتم...
صحنه ای که میدیدم خیلی اذیتم میکرد خیلی!
این....این ..فر..زا..د...منه؟؟
ای....نی که ای...ن...جا خواب..یده فر..زا..د منه؟؟
چشمای بستش آزارم میداد...
خیلی آروم و در سکوت خوابیده بود...
انگار...انگار دل من هم مثل این چشما شده بود...
باورم نمیشد که این دیدار ،دیدار آخره...
این دیگه آخرین باری هست که سایه سرم رو میدیدم...
همه چی تموم شد ...
فرهاد با صدایی لرزون گفت:ب...ب....بابایی
د..داری با..هام ش...ش ...شوخی میکنی د....د...دیگه آره؟؟
بعدش خودشو آروم کشوند به طرف تابوت و دست فرزاد رو گرفت...
مثل ابر بهاری اشک میریخت و به فرزاد نگاه میکرد...
دست فرزاد رو تکون داد و گفت:
بابایی پاشو دیگه بازی بسه ...
من دارم میترسما ...
بابایییی...😭
خیلی بد جور گریه میکرد و فرزاد رو تکون میداد...
اون قدر که یک آقا اومد بغلش کرد و بردش بیرون...
اصلا نمیتونستم تکون بخورم فقط زل زده بودم به چشمای بستش ...
یه بغض سنگین تو گلوم بود که خیلی اذیتم میکرد...
چشمام خشک خشک بودن و یه قطره اشک هم نمیومد...
عطیه خانم دستش رو آروم کشید روی شونم بعد گفت راحت باش و رفت...
آروم برگشتم پشت سرم دیدم کسی نیست و من و این جسم بی جون فرزاد تنهاییم...
خدا خدا میکردم تو خواب باشم و اینا هم یه کابوس باشه تموم بشه...
ولی انگار واقعا من دیگه بی پناه شده بودم...
انگار واقعا توی این دنیای بزرگ فقط همین دوتا یادگار فرزاد رو داشتم...
یه خورده خودمو کشیدم جلو تر و دستم رو بردم کنار سر فرزاد و شروع کردم موهاشو به نوازش کردن و گفتم:
آخر هم کار خودتو کردی آره؟؟
آخر هم به آرزوت رسیدی؟؟
فرزاد من بعد از تو چجوری این زندگی رو بگذرونم ؟
مگه تو وقتی با من عقد کردی نگفتی تنهات نمیزارم؟؟
پس چرا زدی زیرش؟؟
چرا تنهام گذاشتی؟؟
الان خودت بگو من چیکار کنم؟؟
من الان با این وضعیتم،با یه بچه چهار پنج ساله چیکار کنم؟؟
فرزاد من پدر و مادر داشتم؟؟
یادته روز عروسی و عقد به مامان بابات گفتی کاری کنن که من کمبود پدر و مادر رو احساس نکنم؟؟یادته؟؟
یادته بعد از اون اتفاق که پدر و مادرت توی اون تصادف از بین رفتن چی بهم گفتی؟؟
با اون حال خرابت گفتی نگران نباش ما باهم از پس این زندگی بر میایم...
الان من چجوری این زندگی رو تنهایی زنده نگه دارم؟؟
اصلا متوجه نشدم ولی گونه هام خیس خیس بود...
چشمام تار میدیدند...
فرزاد چجور دلت اومد؟؟
چجوری دلت اومد منو تنهام بزاری؟
فرزاد تو همه ی دلخوشی من بودی...
توی این دنیا به این بزرگی من فقط امیدم به تو بود...
الان من باید چیکار کنم؟
یه خانم با دوتا بچه توی یه شهر به این بزرگی چیکار کنه؟
فرزاد...
هیچ وقت نمیبخشم...
هیچ وقت نمیبخشم اون کسیو که این بلا رو سر بابای بچه هام،سر تکیه گاهم آورد...
فرزاد برام دعا کن...
برام دعا کن بتونم از پس این امتحان بر بیام...
برام دعا کن بتونم دسته گلاتو بزرگ کنم...
برام دعا کن بتونم دوام بیارم ...
بخواب...
بخواب و به بهترین جای جهان برو...
چشمای خوشگلتو ببند و به آغوش خدا برو...
فرزاد...
فرزاد جان...
شهادت مبارک مرد زندگیم...
بعدش صدای گریم بالا رفت که در باز شد و دو تا خانم منو بردن بیرون...
هنوز از در خارج نشده بودیم که صدای مداحی بالا رفت و داستان زندگی منو شروع کرد به خواندن...
میگفت:
این رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمت در به دری
آره میدونم آه
همینجور داشت میخوند...
چند نفر با لباس ارتشی رفتن داخل و در رو بستن...🥺😥
ادامه دارد...