#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_سوم
#رسول
هر چقدر راه میرفتم احساس میکردم یکی پشتمه که یکدفعه یکی دستشو گذاشت رو شونم...
با این وضعیت پیش اومده اینقدر استرس داشتم و که وقتی برگشتم میخواستم گریه کنم...😭
تا برگشتم دیدم آقای عبدی جلوم ظاهر شد...
اصلا اون موقع یه حال عجیبی داشتم ...
به آقای عبدی گفتم: عه سلام آقا شمایین!! ... ترسیدم...
آقای عبدی: منو ببخش رسول میخواستم مطمئن بشم که خودتی...
واقعا شرمنده ام...😔
من: دشمنتون شرمنده آقا این چه حرفیه؟
آقا عبدی:رسول ،داوود حالش چجوری؟؟
من:بد آقا بد...
کرمانشاه که بودیم دکتر گفت که ما نمیتوانیم براش کاری کنیم...
ولی خدا خیر بده آقای شهیدی رو ...
ظاهراً دکتر اینجا دوست صمیمی و قدیمی آقای شهیدی...
آقا عبدی: هنوز به هوش نیومده؟؟
من: نه متاسفانه ...🥺
آقای عبدی: نگران نباش درست میشه توکلت به خدا باشه...😊
من: ...
آقای عبدی : خوب رسول جان برو به کارت برس تا منم برم پایگاه بسیج شهید بهشتی تا کارای فرزاد رو انجام بدم...
من: باشه آقا مراقب خودتون باشید...
آقای عبدی: آ... راستی رسول!
من: بله آقا؟؟
آقای عبدی: فرشید چجوره؟
من:اصلا حالش تعریفی نداره. ..
پاک دیوونه شده ،همش اشک می ریزه و بی تابی میکنه...
آقای عبدی:اخخخ مراقبش باش... رسول ...
درسته فرشید یکی مثل خودته ولی اون جوون خیلی عاطفیه ...😕
من: چشم آقا...
آقای عبدی: مراقب خودتون باشید خداحافظ...👋🏻
من:چشم آقا شما هم همینطور...🙂
خدانگهدار...👋🏻
#محمد
تقریبا یه نیم ساعتی میشد که رسیده بودیم تهران و من هنوز از حال فرشید و رسول و داوود خبر نداشتم...
همش نگران بودم اگه اتفاقی بی افته چه بلایی سر فرشید و رسول میاد؟؟
فرشید احساسات خودشو بروز میده ولی رسول میریزه تو دل خودش...
تو این مدت که باهم بودیم قشنگ شناختمشون ولی انگار اون سه تا چیزی تو دلشون دارن که ما بی خبریم...
قبل از عملیات از رفتار های داوود میشد فهمید که تو دلش چی میگذره ولی من مطمئن نبودم ...
اما امروز که آبجی دریا رو با اون اوضاع و حال دیدم یه جورایی مطمئن شدم...
این حسی بود که هر دوتاشون بهم داشتن...😢
میدونستم نه تنها رسول و فرشید آسیب جدی میبینن بلکه ممکنه همه داغون بشیم...
دلم همش میخواست برم جایی که هیچ کس نباشه هیچ کس...
داوود مثل بچمه جگر گوشمه ...
من بدون اون نمیتونم زندگی کنم...
انگار اگه یک ثانیه نباشه که سر به سرم بزاره ساعت ایست میکنه مثل قلب من که اگه اتفاقی برای داوود بی افته اینجوری میشه...😕
دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.انگار صد سال ندیدمش
هیچ وقت یادم نمیره که با شوق از دانشگاه برگشت و مدرکش رو جلوم گرفت یا اون روزی که گزینش شد اینقدر خوش حال بود که فشارش افتاد...
اصلا این بچه طاقت این همه درد رو نداره...
اصلا داوود ثانیه ای آروم نمیگیره و همش در حال جنب و جوشه ولی حالا چ...چطور...
زل زده بودم به جاده و صدا های اطرافم رو نمی شنیدم و فقط با خودم فکر میکردم...☹️
ادامه دارد...