#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهلم
#محمد:
عطیه: نفهمیدم چیشد فقط پامو روی ترمز فشار دادم و زدم کنار...
من: چیشده عطیه جان خوبی خانم؟
عطیه: محمد سربه سرم که نمیزاری؟
من: نه عزیزم سربه سر چیه؟؟
اینقدر حالم بده که به هرچیزی ممکنه فکر کنم به جز سربه سر گذاشتن...
عطیه:الان کجاست؟
من:بردنش پایگاه بسیج امام خمینی تا آمادش کنن😔
عطیه:آخییی انگار خانمش میدونست که قراره این اتفاق بی افته😭
من: چطور ؟؟ مگه چیزی شده؟؟
عطیه:وقتی رفتم خونشون خودشو آماده کرده بود که هرچیزی رو بشنوه😔
من: راستی تو چطور سر از خونه فرزاد درآوردی؟
عطیه:محمد جان انشاالله بعدا بهت میگم الان باید برم عابر بانک...
باشه؟
من:خب امم باشه برو مراقب خودتت باش🖤
عطیه: چشم عزیزم شما کاری نداری؟
من: نه فقط عزیز چیزی نفهمه ها ...
عطیه:باشه حواسم هست...
من:فعلا خداحافظ
عطیه: خداحافظ
#رسول
توی هلیکوپر نشسته بودیم...
داوود برعکس همیشه ،الان بی حال و بی جون جلوم خوابیده بود...
یه نگاه به صورتش کردم ،چشمای آرام بخش قهوهایش رو الان سه چهار ساعت بود ندیده بودم...
دستش رو گرفتم و به صورتم نزدیک کردم...
پشت دستش رو بوسیدم و بهش گفتم:
بلند شو دیگه...بسه ...
بلند شو ببین حال همه چجوریه؟؟
داداشی جونم چرا داری اذیتم میکنی مگه....مگه نگفتی طاقت نداری اشک منو فرشید رو ببینی ؟ هااا؟
بلند شو .... بلند شو یه جواب قانع کننده بهم بده...
داوود تو خواهر داری(( خواهرش واسه ادامه تحصیل یه شهر دیگه است ... که به زودی وارد رمان میشه)) و میدونی وقتی خواهرت تو دلش غصه باشه ولی نتونی براش هیچ کاری کنی خیلی بده🥺
داوود ، دریا داره مثل شمع آب میشه...
همش.....همش فکر میکنه اون تورو رو اینجوری کرده...
اصلا نه تو نه دریا هیچکدوم به فکر من نیستین...
این از تو که چشماتو بستی و بی جون خوابیدی ،اونم از دریا که از وقتی اینجوری شدی ساکت شده ...
داوود داداش ، محم...محمد برای اولین بار جلو ما زد زیر گریه...
البته گریه که چه عرض کنم،مثل ابر بهاری شده بود ...
تو خودتت بیشتر محمد رو میشناسی،میدونی چقدر دوست داره ،میدونی برای اینکه تو خوب باشی حاضر جونش رو هم بده...
بله آقا داوود یادت میاد تو سایت یه آقای محترم و غیرتی بود که حتی توفان هم تکونش نمیداد؟یادته آره؟
داوود الان همون آقا ،کمرش خم شده ،نمیتونه سرش رو بالا بگیره و تو چشمای مادرش نگاه کنه...
میدونی چرا؟
داوود جوابمو میدی یا بلایی سر خودم بیارم😭
داوود فرشید رو هر وقت نگاش میکردی ،با یه چهره جوون غیرتی و آقا مواجه میشدی ،اما .....اما الان وقتی سرت رو بالا میاری تا نگاهش کنی ،فقط یه جوون با چشمای لبریز از اشک میبینی ...
میفهمی چی میگم؟؟؟
آرهههه ؟؟
داوود به عزیز فکر کردی ؟ فکر کردی اگه از حال تو با خبر بشه اوضاعش چجوری؟؟
داوود جون رسول بلند شو ...
اصلا بلند شو بهم تیکه بنداز...
صلا بلند شو خودم پایه همه ی نقشه هات واسه آقا محمد و بقیه ی بچه ها میشم...
داوود پاشو دیگه ...😭
داداش کوچیکه ،همه دارن خودشون رو به هر دری میزنن که تو بیدار شی بعد تو اصلا خیالت نیس؟؟؟
اون از فرزاد که اینجوری رفت و تنهامون گذاشت...
اینم از تو که میخوای رفیق نیمه راه بشی 😭
داوود😭
ولی ......ولی بازم خداروشکر که میتونم صدای نفس هاتو بشنوم ...
گرمی ملایم دستاشو حس کنم ...
خدایا خودتت کمکش کن،خودتت میدونی اگه داوود چیزیش بشه چه اتفاقی واسه گروه و خانوادش می افته...
پس کمکش کن🥺😭
پ.ن: خدایا کمکش کن🖤
پ.ن: داوود رو چیکارش کنم؟؟
ادامه دارد...