#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_هفتم
#رسول
روی صندلی های جلوی در نشسته بودم و دستام رو فرو برده بودم تو موهام...
همش فکر میکردم اگه حدسی که در مورد داوود زده بودم درست باشه ...
اگه واقعا دریا...نه اصلا اینجوری نیست ...
مگه میشه دریا چنین حسی داشته باشه و به من نگه؟؟
تو حال و هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم...✋
با تعجب سرم رو بالا آوردم و دیدم فرشید...
من: عه سلام داداش خوبی؟؟
رسیدن بخیر...✨
فرشید: علیک سلام آقا رسول...
ممنون من خوبم تو چطوری؟
من: اصلا حالم خوب نیست همش دلشوره دارم...🥺
فرشید:آخییی ...😢
از داوود چه خبر؟؟
من:حالش خرابه ...
دلم براش میسوزه...
تا حالا اینجوری ندیده بودمش...😔
فرشید:الهی بمیرم براش...
همش به خودم میگم یعنی میشه یه روز دیگه دوباره سه تایی باهم سربه سر محمد بزاریم؟؟😕
#چند_دقیقه_بعد
چند دقیقه گذشت و دکتر اومد...
فرشید ازش پرسید:
فرشید: آقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: به به دو دقیقه رفتم و برگشتم دوتا شدین...😉
فرشید: بله؟
دکتر: هیچی ...
دکتر: آقای دکتر میتونیم بریم پیشش؟؟
دکتر: فقط دو سه دقیقه...
بعد هم لطفاً بی قراری نکنین و سعی کنید بهش آرامش بدین ...
چون ممکنه اون تا چهل درصد حرف ها را بشنوه ...👂
فرشی: چشم آقای دکتر ...
ممنونم🥰
فرشید وقتی این حرف آقای دکتر رو شنید از خود بی خود شد و با عجله داشت میرفت به سمت در که دستشو گرفتم...
فرشید: چی شده؟؟
چرا دستمو گرفتی؟؟
من: برادر من بهتر نیس یه لباس مخصوص به تنت کنی؟؟
فرشید : آها آره چرا باید کجا برم ؟؟
من: چقدر بی قراری !فکر کنم باید از اون اتاق کناری بگیری...
#فرشید
یه نگاهی به در انداختم و در زدم...
بعد از چند دقیقه یه صدا اومد و گفت :
+بله؟
-ببخشید میشه یه لحظه بیاین جلو در
وقتی درباز شد با یه قیافه یه خانم مواجه شدم...
ازش پرسیدم که کجا میتونم لباس مخصوص این بخش رو بگیرم...
اون هم گفت: بله بفرمایید همینجا ...
وقتی وارد شدم دیدم یه آقا از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد رفت...
یه کاور درآورد و روبه من گرفت و گفت:
با آقای دکتر هماهنگ کردین؟؟
من: بله ...
پرستار: خوب پس اگه میشه موبایلتون هم بزارین تا لباس رو بدم...
من: بله فقط اگه اشکالی ندارد شما لباس رو بدین من گوشیمو میدم دست داداشم...📱
پرستار:خیلی خب...
#رسول
یه چند دقیقه ای می شد که فرشید رفته بود توی اون اتاق آخر سالن...
به در زل زده بودم که در باز شد و فرشید با لباس ICUاومد بیرون و اومد سمت من...
گوشیشو گرفت سمتم و گفت: داداش میشه مراقب گوشی من باشی تا برگردم؟
من: باشه بده من...
فرشید: ممنونم...
بعدش هم به رفت به طرف ICU ...
هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر بود ...
همش دستش رو مشت میکرد رو میفشرد ...🤛🏻
داشت همینجور میرفت که یکدفعه...
ادامه دارد...