🌸 ﷽ 🌸
🐑عیدتون مبارک
📚دانلودکتابهای مناسبتی عیدسعید قربان
🎁هدیه کتابخانه کتب دینی
📙پرشکوه ترین مراسم عبادت و قربانی👈دانلود
📘مقالات اعیاد بزرگ اسلامی،قربان👈دانلود
📗ماه ولایت،قربان-غدیر👈دانلود
📕فلسفه و تاریخچه عید قربان👈دانلود
📒ویژه نامه عید سعید قربان👈دانلود
📔احکام عید قربان مقام معظم رهبری👈دانلود
📓تکبیرات منی در روز عید قربان👈دانلود
🔮به مرور کتاب های دیگر مناسبتی عید سعید قربان برای شما گرامیان در کتابخانه کتب دینی بارگذاری می شود.
@KotobeDini
📲 در ثواب نشر این لیست شما هم سهیم باشید
✅برخورد با فرزند بی ادب
🎆. قال الامام الصادق (علیه السلام):
بادِرُوا اَحْداثِكُمْ بِالْحَديثِ قَبْلَ اَنْ يَسْبِقَكُمْ اِلَيْهِمُ الْمُرْجِئَةُ
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
احاديث اسلامي را به نوجوانان خود بياموزيد (و در انجام اين وظيفه تربيتي تسريع نماييد)، پيش از آن كه مخالفان گمراه بر شما پيشي گيرند (و آنان را گمراه سازند).
(الكافي، ج6، ص 47)
✅خانواده ای از دست فرزند شرورشان کلافه شده بودند. بی ادبی فرزند خردسال پدر و همه اهل منزل را رنج می داد بیرون از منزل نیز کسی از آزار و اذیت او آسایش نداشت. پدر نیز هر بار او را به بادکتک می گرفت، به امید این که بر اثر تنبیه، دست از کارهای زشت بردارد؛اما فایده ای نداشت روزی دست فرزند خود را گرفت و نفس زنان، نزد حضرت ابوالحسن (علیه السلام) آورد و از وی شکایت کرد. حضرت نگاهی به آن مرد کرد و خواست راه و روش تربیت کردن را به او بیاموزد. فرمود: « فرزند را نزن» مرد از خودش پرسید: پس چگونه فرزندم را تربیت کنم منتظر بود تا ادامه کلام امام را بشنود. امام ادامهداد: « برای ادب کردنش از او دوری و قهر کن. »
مرد گویا دنیای جدیدی در تربیت فرزند به رویش گشوده شد
در همان لحظه تصمیم گرفت شیوه قهر و دوری را پیشه خود سازد و با فرزندش سخنی نگوید در همین فکر بود که ادامه کلام امام، او را آگاه تر کرد. امام فرمود: « ولی مواظب باش قهرت زیاد طول نکشد و هر چه زودتر با فرزندت آشتی کن.» (1)
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
✅داستان اویس قرنی
✅داستان حلیمه سعدیه
✅اثر دعای مادر
✅ترک اولی یوسف ع
✅سنگ ریزه
✅جبهه اول .جبهه دوم
✅اتفاقی درد ناک ، اثر تشویق
✅ماجرای عفت یوسف ع
✅ماجرای عفت حضرت مریم
✅ماجرای عفت حضرت زهرا
✅امام زمان عج در کنار جنازه ی بانوی باعفت
✅فریاد دختر باحجاب در کشور ضد دین
✅داستان بی احترامی به مادر
✅عادت دادن فرزندان به دعا و سوگند
✅تقویت ارتباط کلامی
✅موعظه و راهنمایی
✅حجاب
✅پدر مقدس اردبیلی
✅توجه به کودک
✅مسئولیت پدران
✅تبعیض ناروا
✅تربیت قبل از تولد
✅فرزند نتیجه دعا
✅کودکی وتاثیرات محیط
✅بوسیدن کودک
✅ گام اول تنبیه کودک
✅عاق اولاد
✅حق فرزند
✅برخورد با بی ادبی فرزند
✅تعلیم قرآن
✅کلید خوشبختی (احترام به فرزند هشت ساله)
✅الگوی تربیت اجتماعی
✅رقابت بر سر شهادت
✅حکایت آن درخت
✅تلخ وشیرین
✅خداوندا چه زیبا صفت است
✅نامه ای به ابوذر
✅احترام به پدر
✅مهربانی پیامبر در حال نماز خواندن نسبت به سید الشهدا
✅تشبیه زیبا
✅مرد دین فروش
✅وارستگی
✅سکاکی
✅رضایت مادر
✅کتک به پدر
✅سخن حکیمانه حضرت زهرا س
✅چگونه لقمان شدی
✅سه سفارش امام زمان به دلاک نسبت به پدر پیرش
✅صدرالمتاهلین
✅سه نفر در غار
✅محبت به کودک و اسلام آوردن یک یهودی
✅نیکی کننده به پدرو مادر همنشین انبیاست
✅اتفاق عجیب حضرت زهرا س در شب عروسی
✅داستان تولد حضرت موسی
✅داستان مباهله
✅دلسوزی عزرائیل
✅علت نامگذاری دعای مشلول
✅همسر عمران مادر مریم
✅مریم مادر عیسی ع
@KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
✅.تعلیم قرآن
🎆 قالَ رَسُولُ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم):
اِذا بَلَغَتِ الْجارِيَةُ سِتَّ سِنينَ فَلا يُقَبِّلْهَا الْغُلامُ و الْغُلامُ لا تُقَبِّلْهُ الْمَرْأةُ اذاجاوَزَ سَبْعَ سِنينَ
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
هنگامي که دختر بچه اي شش ساله شد، پسر بچه اي او را نبوسد و همچنين زن ها از بوسيدن پسر بچه اي كه سنش از هفت سال تجاوز كرده است، خودداري كنند.
(مكارم الاخلاق، ص 115)
تعلیم قرآن(2)
زمانی که «فرزدق» در دوران کودکی، همراه پدرش به حضورامام علی (علیه السلام) رسید، امام از پدرش سؤال کرد: «این پسر کیست؟»
جواب داد: «او فرزند من است و همام نام دارد.»
پدر فرزدق در ادامه سخنش گفت: «شعر و کلام عرب را آن چنان به او آموختم که مهارت کامل در این فن دارد.»
آن مرد انتظار داشت که فرزندش مورد تشویق امام (علیه السلام) قرار بگیرد، ولی امام (علیه السلام) که افتخار کودک مسلمان را در فراگیری قرآن می دانست فرمود: «اگر قرآن را به او یاد می دادی برایش بهتر بود.» فرزدق وقتی این سخن امام را شنید به فکر فرو رفت. کلام امام (علیه السلام) در قلبش نشست و این سخن همیشه در خاطرش ماند از آن لحظه خودش را مقّید کرد تا وقتی قرآن را حفظ نکند آرام ننشیند. چنین نیز کرد و قرآن را کاملاً حفظ نمود.
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
✅احترام به فرزند هشت ساله
🎆. قالَ اَبِي الْحَسَنِ (علیه السلام):
اِذا اَتَتْ عَلَي الْجارِيَةِ سِتُّ سِنينَ لَمْ يَجُزْ اَنْ يُقَبِّلَها رَجُلٌ لَيْسَتْ هِيَ بِمَحْرَمٍ لَهُ وَلايَضُمُّها اِلَيْهِ
امام کاظم (علیه السلام) فرمود:
وقتي دختر بچه شش ساله شد، جايز نيست مرد نامحرم او را ببوسد، و همچنين نمي تواند او را در آغوش بگيرد (بغل کند).
(وسائل الشيعه، ج 5، ص 28)
در شرح حال آیت اللّه العظمی میزای شیرازی بزرگ آمده است:
«چون اذن دخول داده می شد و فردی از خانواده اش داخل اطاق (میرزای شیرازی) می شد، میرزا در مقابلش بر می خاست و او را با کمال ادب احترام می نمود. حتی من دیدم که این رفتار را با فرزند هشت یا نه ساله اش انجام می داد. من (آقا برزگ طهرانی) نزد ایشان بودم که خادم وارد شد و اجازه دخول برای وی (فرزند میرزا) خواست. میرزا اجازه فرمود و فرزندشان وارد شد و سلام کرد و ایستاد. میرزا اجازه نشستن داد وی دو زانو بر زمین نشست و چشم به زمین انداخت. پدرش از احوال و درس او جویا شد و در هر مرتبه او را جز با « آقا» خطاب نمی کرد. پس از مدتی فرزندشان اجازه خروج خواست. میرزا به وی اجازه فرمود و به احترام او برخاست.»(1)
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
🎆. قالَ الامام علي (علیه السلام):
تَعَلَّمُوا الْعِلْمَ صِغاراً تَسُودُوا بِه كِباراً
امام علي (علیه السلام) فرمود:
در خُردسالي علم بياموزيد تا در بزرگسالي به برتري و سيادت نائل آييد.
(شرح ابن ابي الحديد، ج 20، ص 267
✅مردی بود در «مرو»، که او را «نوح بن مریم» می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر، در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت: اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرو مانده بود.
قاضی، خدمتکار جوانی داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبار» بود و باغی داشت بسیار آباد و پر میوه روزی به او گفت: امسال به تاکستان (باغ انگور) برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ به کار پرداخت.
روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور.
جوان، انگوری بیاورد، ترش بود قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور، آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور برش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟!
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدامترش! قاضی گفت: سبحان اللّه! تو امروز دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی شیرین کدام است؟
ص: 65
گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین!
پرسید: چرا نخورده ای؟
گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه می توانستم خیانت کنم!
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان، بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم، باید انجام دهی! گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای مبارک! مرا دختر است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت:کافران در جاهلیت، در پی نسب بودند و یهودیان و مسیحیان، روی زیبا می خواستند و در زمان پیامبر ما، دین می جسستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی اختیار کن!
قاضی گفت: ای قاضی! آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی و او کی مرا می خواهد؟!
قاضی گفت: بر خیز و با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند.
ص: 66
قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته است، مرا رغبت افتاد که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
زن گفت: هر چه تو گویی، امّا بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر بیامد و پیغام پدر به او رسانید.
دختر گفت: چوپان این جوان دیندار و امین است، می پذیرم و آنچه شما فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم! قاضی، دخترش را به مبارک داد، با ثروتی بسیار پس از چندی، خدای تعالی به آنان پسری داد که نامش را «عبداللّه بن مبارک» گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی!(1)
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
.🎆 قالَ رَسُولُ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم):
والَّذي نَفْسي بِيَدِهِ لَوْ اَنَّ رَجُلاً غَشَيَ امْرَأتَهُ و فِي الْبَيْتِ صَبِيٌّ...
✅رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:قسم به آنکه جانم در دست اوست، اگر مردي با همسر خود آميزش كند و در آنجا، كودك بيداري آن دو را در حال آميزش ببيند و سخنان آنان و همچنين صداي تنفسشان را بشنود، آن طفل هرگز رستگار نخواهد شد، چه دختر باشد و يا پسر، سرانجام به زنا آلوده مي شود.
(وسائل الشيعه، ج 5، ص 16)
در آستانه شروع جنگ بدر، مسلمانان مي كوشيدند هرچه زودتر خود را به سپاهيان اسلام برسانند. در اين ميان، پدر و پسري بر سر اينكه كدام يك به ميدان برود وكدام يك در خانه بماند، به بحث و مشاجره پرداختند. پدر مي گفت: من به جهاد مي روم و تو در خانه بمان. پسر نيز مي گفت: خير، تو بمان و من به جهاد مي روم. در نهايت، قرعه انداختند و قرعه به نام پسر افتاد و او به جهاد رفت و شهيد شد.
بعد از مدتى، پدر، پسر را در عالم رؤيا،در سعادت بي نظيري ديد كه به او مي گويد: پدر جان! آنچه خدا به ما وعده داده بود، همه حق و راست بود. پدر نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت: يا رسول الله! اگر چه من پير شده ام و استخوان هايم ضعيف و سست شده است، ولي آرزوي شهادت دارم. من نزد شما آمده ام تا دعايم كنيد كه خداوند شهادت را روزي من كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دست به دعا برداشت و فرمود: خدايا! براي بنده مؤمنت شهادت روزي فرما. يك سال بعد درجريان جنگ احد، آن پيرمرد به فيض عظيم شهادت رسيد.(1)
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
.
🎆 --» قصه های قرآنــی «--
🎆 --» عکس نوشته های قرآنی «--
🎆 --» تفسیر روزانه «--
🎆--» تلاوتهای دلنشین «--
💫 دعا و ذکرهای روزانه💫
💫ختم هفتگی قرآن💫
با ما همراه باشین👇👇
در گروه
✅ «قــــــرآن و دعا» ✅
انجمن قرآن و دعا
https://eitaa.com/joinchat/2442461601C72aa4ac014
╰─┅🍃🦋🍃
🎆. قالَ رَسُولُ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم):
إنَّ اللَّهَ تَعالي يُحِبُّ أن تَعدِلُوا بَينَ أولادِکم حَتّي في القُبَلِ
پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
✅خداوند دوست دارد که ميان فرزندانتان عادلانه رفتار کنيد، حتي در بوسيدن آنها.
(ميزان الحکمه، ح 22665)
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. . . ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. . . ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، توکه پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت:« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن
دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی».
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
🎆پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم):بَیْتٌ لا صِبْیانَ فیهِ لا بَرَکَةَ فیهِ
خانه اى که کودک در آن نباشد، برکت ندارد.
(کنز العمّال، ح 44425)
✅خواجه اى غلامش را ميوه اى داد. غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى خورد. خواجه، خوردن غلام را مى ديد و پيش خود گفت: كاشكى نيمه اى از آن ميوه را خود مى خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد. پس به غلام گفت: يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى خورى.
غلام نيمه اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت. روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه اى را بدين تلخى، چون خوش مى خورى. غلام گفت:اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته ام و خورده ام. اكنون كه ميوه اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست. صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينى هاى بسيارى استكه از تو ديده ام و خواهم ديد
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
.🎆 پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم):
اِنَّ الْوَلَدَ الصّالِحَ رَیْحانَةٌ مِنْ رَیاحینِ الْجَنَّةِ
فرزند شایسته، گُلى از گل هاى بهشت است.
(کافى، ج 6، ص 3، ح 10)
ص: 71
روزي ملك الموت نزد حضرت موسي (علیه السلام) آمد همينكه چشم موسي (علیه السلام) به او افتاد پرسيد براي چه آمده اي ؟ منظورت ديدار است يا قبض روح من.
گفت براي قبض روح.
موسي (علیه السلام) مهلت خواست تا مادر و خانواده خود را ببيند و وداع نمايد. ملك الموت گفت اين اجازه را ندارم. گفت آنقدر مهلت بده تا سجده اي كنم.
او را مهلت داد.
به سجده رفت و در ان حالت گفت خدايا ملك الموت را امر كن مهلت دهد تا مادرم و خانواده ام را وداع كنم.
خداوند به عزرائيل امر كرد قبض روح حضرت موسي (علیه السلام) راتاخير اندازد تا مادر و خانواده اش را ببيند.
موسي (علیه السلام) پيش مادر آمده گفت مادر جان مرا حلال كن
سفري در پيش دارم
پرسيد چه سفري.
جواب داد سفر آخرت.
مادرش شروع به گريه كرد. با او وداع نموده پيش زن و فرزند خود رفت. با همه آنها نيز وداع كرد.
ص: 72
بچه كوچكي داشت كه بسيار مورد علاقه اش بود. دامن پيراهن حضرت موسي (علیه السلام) را گرفت زار زار گريه مي كرد. حضرت موسي نمي توانست خودداري كند شروع به گريه كرد. خطاب رسيد موسي اكنون كه پيش ما مي آئي چرا آنقدر گريه مي كني؟
عرض كرد:پروردگارا ! به واسطه بچه هايم گريه مي كنم چون به انها بسيار مهربانم و علاقمند. خطاب رسيد موسي! با عصاي خود به نزديك دريا برو. . . . . عصا را به دريا بزن. . . . حضرت موسي (علیه السلام) عصا را به دريا زد. دريا شكافته شد و سنگ سفيدي نمايان گشت.
كرم ضعيفي را در دل سنگي مشاهده كرد كه برگ سبزي بر دهان داشت. و مشغول خوردن بود.
خداوند خطاب كرد كه موسي ! در ميان اين دريا و دل اين سنگ،كرمي به اين ضعيفي را فراموش نمي كنم آيا اطفال تو رافراموش مي كنم.
آسوده خاطر باش من آنها را نيكو حافظم.
موسي (علیه السلام) به ملك الموت گفت ماموريت خود را انجام بده و عزرائيل او را قبض روح كرد.(1)
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan