لینک های داستانی
1⃣داستان ۳۱ پول دود کباب
لینک
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
2⃣داستان دختر شینا قسمت ۳۷
لینک
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
3⃣داستان های تربیتی
من میترا نیستم قسمت ۶۴
لینک
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
4⃣داستان های زیبا و تاثیرگذار
جمجمه سرد
لینک
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
5⃣رمان و حکایات و خاطره شهدا
✓عاشقانه دو مدافع
و
6⃣بدون تو هرگز قسمت سوم
لینک
https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec
لینک کانال های داستانی
دو داستان
عاشقانه دو مدافع
و
بدون تو هرگز
لینک
👇
@ShohadayEAmniat
دختر شینا قسمت ۳۷
لینک
👇
@DastanD
داستان های زیبا و تاثیرگذار
سریالی
اخرین داستان جمجمه سرد
@KanaleDastan
#امام_حسن_مجتبی_سلام_الله_علیه
♦️گر زنان مصر، شیدای جمال یوسفاند
یوسف از دلدادگانِ رویماهِ مجتباست...
⚡️حکایت زنِ زیبایی که شیفتهٔ جمال بیبدیل امام حسن مجتبی علیهالسلام شدهبود...
در روایت آمده است:
روزى امام حسن علیهالسلام در «ابواء» مشغول نماز بودند، ناگاه زن زيبايى وارد اتاق شد، بدين جهت امام حسن علیهالسلام نمازش را مختصر نمود و به وى فرمود: آيا حاجتى دارى؟
گفت: آرى.
فرمود: حاجتت چيست؟
گفت: من زنى بى شوهر هستم از تو مىخواهم كه مراد مرا حاصل نمايى.
امام حسن علیهالسلام فرمود:
از من دور شو، مرا به همراه خودت با آتش دوزخ مسوزان.(گویا آن زن به دروغ اینگونه ادعا میکرد و امام علیهالسلام به علم امامت میدانست)
زن بر اين امر اصرار مىنمود و امام حسن علیهالسلام میگريست و مى فرمود:
واى بر تو! از من دور شو!
🔻حضرت گريهاش شدّت گرفت، وقتى آن زن اين منظره را ديد به گريه آن حضرت، گريست، در اين حين امام حسين علیهالسلام وارد شد، آن دو را ديد كه گريه مىكنند، آن حضرت نيز نشست و مشغول گريه شد.
پس از آن يارانش يكى پس از ديگرى وارد شدند و آنها نيز گريه كردند، تا اين كه صدا به گريه بلند شد.
در اين هنگام آن زن خارج شد، ياران حضرت نيز برخاسته و همگى رفتند.
مدّت زيادى گذشت و امام حسين علیهالسلام به احترام برادر بزرگوارش ازآن جريان چيزى نمىپرسيد.
🔻شبى امام حسن علیهالسلام خوابيده بود، ناگاه بيدار گشته و شروع به گريه نمود. امام حسين علیهالسلام رو به برادر كرد و فرمود: براى چه گريه مى كنى ای برادر؟
امام حسن علیهالسلام فرمود: به جهت خوابى كه امشب ديدم.
امام حسين علیهالسلام فرمود: چه خوابى ديدهاى؟
امام حسن علیهالسلام فرمود:
يوسف پیامبر را در خواب ديدم، من نيز همانند ديگران كه به جمال زيباى او تماشا مىكردند، نگاهش مىكردم، وقتى زيبايى او را ديدم،گريان شدم.
حضرت يوسف از ميان مردم نگاهى به من كرد و گفت:
پدر و مادرم فدایتان باد! چرا گريه مىكنید؟
گفتم: به ياد يوسف و همسر عزيز مصر افتادم، گرفتاريهايى كه از جانب او به تو رسيد، زندانى شدن تو، سوزى كه يعقوب از فراق تو كشيد، به خاطر اينها گريسته و (از اين همه صبر و شكيبايى تو) شگفت زده شدم.
حضرت يوسف عرضه داشت:
این امور که شگفتی ندارد؛ شگفت آن است که شما با آن جمال و زیبایی، آن زن بسیار زیبا را كه در «ابواء» مزاحمتان شد، از خودتان (با گریه) به دور راندید...
📚المناقب، ابنشهرآشوب، ج۹ ص۱۴۶
@mohtavayerozeh
🌷🌷خطاطی کردن امام حسن و امام حسین (علیه السلام)
علامه مجلسى در كتاب شريف بحارالانوار روايت كرده است كه روزى امام حسن و امام حسين عليهما السلام هر كدام خطّى نوشته بودند
فَقالَ الْحَسَنُ لِلْحُسَيْنِ خَطّى اَحْسَنُ مِنْ خَطِّكَ (امام حسن به امام حسين عليهم السلام فرمود خط من زيباتر از خط تو است)
امام حسين عليه السلام فرمود: اينطور نيست بلكه خط من از خط تو زيباتر است فَقالا لِفاطِمَةَ عليها السلام احْكُمى بَيْنَنا (هر دو به مادر خود حضرت فاطمه عليها السلام عرض كردند: شما بين ما دو نفر داورى كنيد،
حضرت زهراعليها السلام دوست نداشت يكى از آن دو آزرده خاطر شود لذا فرمود: سَلا اَبا كُما )از پدرتان على عليه السلام سؤال كنيد)
وقتى كه از آن حضرت درخواست كردند او هم مايل نبود يكى از آن دو عزيز اذيت شوند به همين خاطر فرمود: سَلا جَدَّكُما رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم (از جد خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم سؤال كنيد)
رسول خدا صلی الله عليه وآله وسلم فرمود: من بين شما قضاوت و داورى نمى كنم تا از جبرئيل سؤال كنم (لا اَحْكُمُ بَيْنَكُما حَتَّى اَسْأَلَ جَبْرَئِيلَ)
وقتى كه جبرئيل آمد او هم عرض كرد: من داورى نمى كنم تا اسرافيل داورى كند، و اسرافيل عرض كرد: من حكم نمى كنم ولى از خداوند متعال درخواست مى كنم تا او قضاوت كند.
وقتى كه از درگاه الهى مسألت نمود، خداوند فرمود: لا اَحْكُمُ بَيْنَهُما وَ لكِنَّ اُمَّهُما فاطِمَةُ تَحْكُمُ بَيْنَهُما (من هم داورى نمى كنم ولى مادرشان حضرت زهراعليها السلام بايد داورى كند، فاطمه عليها السلام عرض كرد: اَحْكُمُ بَيْنَهُما يارَبِّ ( فرمان تو را اطاعت كرده و داورى مى كنم)
حضرت زهراعليها السلام گردن بندى داشت به هر دو فرزندش فرمود: أَنَا أَنْثُرُ بَيْنَكُما جَواهِرَ هذِهِ الْقِلادَةِ، فَمَنْ اَخَذَ مِنْها اَكْثَرَ فَخَطُّهُ اَحْسَنُ
(من مرواريد هاى اين گردن بند را بين شما روى زمين مى ريزم، هر كدام از شما تعداد بيشترى برداشت خط او زيباتر است، آنگاه گردن بند را باز كرد و روى زمين ريخت،
جبرئيل در اين هنگام كنار عرش الهى بود، خداوند تبارك و تعالى به او فرمان داد فوراً به زمين فرود آمده و آن مرواريدها را بين آنها دو نصف كن تا هيچكدام از آنها آزرده نشوند، فَفَعَلَ ذلِكَ جَبْرَئيلُ اِكْراماً لَهُما وَ تَعْظِيماً
جبرییل هم از روی تعظیم و تکریم چنین کرد
کتاب احادیث الطلاب ص 558
✾📚 داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat📚✾
سلام دوستان
ما پست زیاد نمیزاریم که شما خسته بشین
پست کمتر ؛ دقت بیشتر
🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است
🌾در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود، ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :
🌾چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟ يكى از آنها گفت : من او را مى فريبم .
ابليس پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها.
🌾شيطان گفت : تو اهل او نيستى و اين ماءموريت از تو ساخته نيست ، او زنها را تجربه نكرده است . ديگرى گفت : من او را مى فريبم .
🌾 پرسيد: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟ گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل اين كار نيست كه با اينها فريفته شود. سومى گفت : من او را فريب مى دهم ، پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راه عمل خير و عبادت ! ، شيطان گفت : برو كه تو حريف اويى و مى توانى او را فريب دهى .
🌾آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن كرده ، مشغول نماز شد، عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد. عابد مى خوابيد، شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابد عمل خود را كوچك دانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت :
🌾 اى بنده خدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟ او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت : اى بنده خدا من گناهى كرده ام و از آن نادم و پشيمان شده ام ؛ يعنى توبه كرده ام ، حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نيرو پيدا مى كنم .
🌾عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آن را مرتكب شوم و توبه كنم كه هر گاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم . شيطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن . عابد گفت : دو درهم از كجا بياورم ؟ شيطان گفت : از زير سجاده من بردار. عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد.
🌾عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناكار را مى گرفت . مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند. عابد به خانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود.
🌾آن زن گفت : تو به هيئت و شكلى نزد من آمده اى كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنت را برايم بگو، من در اختيار تو هستم . عابد جريان خود را تعريف نمود.
🌾 آن زن گفت : اى بنده خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى ، برو، آن كه تو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است . عابد بدون آن كه مرتكب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت ، صبح كه شد مردم ديدند كه بر در خانه اش نوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است ! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحى فرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش (36) كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امر كن مردم را كه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام ، و بهشت را بر او واجب گردانيدم ؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت
وسائل الشيعه ، ج 11، چاپ جديد، ص 406.
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 گزارش کارهای شیعیان به امامان
🔹موسی بن یسار میگوید:
من در خدمت #امام_رضا علیه السلام بودم؛ وارد کوچههای شهر طوس شدیم (شهر مشهد امروز) سر و صدایی شنیدم به طرف آن صدا رفته دیدم جنازه ای است میبرند ناگاه امام علیه السلام از مرکب پیاده شدند و تابوت را گرفتند و از پی آن به راه افتادند.
🔹آنگاه فرمودند:
«ای موسی بن یسار! هر کس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع نماید چنان گناهانش میریزد گویا اینکه تازه از مادر به دنیا آمده است و آثار گناه در پرونده او نمی ماند.»
🔹امام همچنان از پی جنازه رفتند تا اینکه او را در کنار قبر گذاشتند.
حضرت جلو رفتند و مردم را از جنازه کنار زدند، تا میت را مشاهده کردند سپس دستشان را روی سینه میت گذاشتند و فرمودند:
«فلانی پسر فلان! تو را به بهشت بشارت میدهم؛ دیگر از این ساعت، ترسی نخواهی داشت.»
🔹عرض کردم:
فدایت شوم این مرد را میشناسید؟! شما که تا کنون به این منطقه قدم نگذاشته اید!
🔹حضرت فرمودند:
«مگر نمی دانی "تعرض علینا اعمال شیعتنا صباحا و مساء"؛ اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما پیشوایان عرضه میشود هرگاه کوتاهی داشته باشند، از پروردگار تقاضا میکنیم از آن چشم پوشی نماید، و هر کار خیری را انجام داده باشند، از خداوند درخواست میکنیم اجر آنها را بدهد.»
📚 بحار،ج ۴۹، ص ۹۸
📝من یادم نمی رود هیچ وقت یک بار پروازی داشتم از تهران به شیراز ، کنار من دوتا صندلی بود دونفر آمدند یک آقای ایرانی و مترجم یک خارجی بود مال ایتالیا بود. من دیدم یک تکپوش پوشیده بر روی تکپوش او امضاهایی شده امضاهای متفاوتی ، شکل های متفاوت . من از این مترجم پرسیدم ببخشید ایشان کیه؟ گفت ایشان معلم است در ایتالیا قانون است در کشور ایتالیا که وقتی یک معلم سی سال رفت سر کلاس زحمت کشید به خاطر بچه های مردم و بچه های ملت ، از خوشی هایش باید بگذرد از سفرهایش بگذرد دولت یک قانون وضع کرده دیگر وقتی یک معلم وقف بچه های مملکت می کند باید یک بودجه ای برای معلم ما در نظر بگیریم که بعد از سی سال بتواند در هرجای دنیا می خواهد برود سفر کند پول بهش بدهیم. یک حقوق و پول عجیب غریبی به معلم ها بدهند که شما سی سال زحمت کشیدید برو بگرد تو دنیا ببین چه خبر است ؟!
ایشان معلم است ؟ گفت بله، در چه سطحی؟ گفت در سطح ابتدایی خودمان معلم چهارم پنجم ابتدایی. راهنمایی و دبیرستان و استاد دانشگاه نه؛ معلم ابتدایی. گفتم جرا برای ابتدایی انقدر ؟ گفت برای اینکه ابتدایی خیلی سخت تر است از دانشگاه ، و حقوق و مزایای یک معلم ابتدایی بالاتر است تا یک استاد دانشگاه یعنی دقیقا برعکس ماها. با بچه سروکله زدن یعنی قلب از دست دادن یعنی کلیه و کبد از بین رفتن یعنی سیستم عصبی از بین رفتن یعنی عمر سی ساله شده سه سال. بچه است دیگر آدممدرش در می آید تا الف با یادش بدهد.اما تو دانشگاه همه بزرگ اند استاد می گوید من مطلب را می گویم می خواهی گوش کن می خواهی گوش نکن من حرفم را می زنم ، به بچه می شود بگویی؟ می خواهی بلد شو یا نه؟ این باید جان بکند تا یاد بگیرد الف با یعنی چی؟
🔷لذا می گفت بالاترین حقوق مال اینهاست ، گفتم این پیراهنش چرا اینجوری است؟ چاپی است امضاها؟ گفت نه، من اتفاقا وقتی دیدم مثل شما سوال کردم پیراهنت چیه؟ گفت این آخرین روزی که رفتیم سر کلاس بچه های کلاس من یک تیشرت برای من هدیه آوردند و همه ی دانش آموزان رو تیشرت من به عنوان یادگاری امضا کردند این امضای بچه های من است.
🔷اینجا من یک خراب کاری کردم خیلی افتضاح یعنی خودم روی منبر اعلام می کنم که خیلی بد شد ،من خیلی خجالت کشیدم سوالی کردم که بسیار بی جا بود.
گفتم بهش بگو من هم معلم هستم و معلم بودم ، دانش آموز دارم در سطح دبیرستان و دانشگاه . بین این امضاها کدام امضا را بیشتر از همه دوست داری؟ این را گفت، آتش گرفت ، شروع کرد انگلیسی حرف زدن من فهمیدم دارد فحش می دهد خدایی داشت فحش می داد. از چشمانش پیدا بود. گفتم جی می گوید ؟ گفت حاج آقا شرمنده ام ، نمی توانم بگویم. فقط دارد می گوید غلط کرد این می گوید من معلمم دروغ می گوید ؛ گفتم چرا؟ گفت اگر معلم است چطور به خودش اجازه می دهد بین بچه ها تبعیض قائل بشود؟ یکی را بیشتر از بقیه دوست بدارد؟ همه برای من یکی اند.
🔷 و یک مثال قشنگی زد گفت : به این آقا که می گوید معلمم بپرس ، بگو این چشمت را بیشتر دوست داری یا این چشمت را؟ می شود بین این دوتا فرق گذاشت؟ گفتم نه. دیگر این حرف را نزنی. و آن روز این آقای معلم ایتالیایی برای من هم معلم شد.
استاد دانشمند
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱
🌴بی مقدمه🌴
برویم سراغ اصل مطلب. یکی از سرداران بزرگ این سرزمین که مدیون رشادت های او و امثال او هستیم، حاج محمد طاهری است...
حاج محمد در روستای مهدی آباد از توابع خلیل آباد کاشمر، در خراسان به دنیا آمد و در روزگاری که هر نوجوان را به صفت خاصی صدا میکردند که با او تناسب داشته باشد، محمد ما را «شیخ محمد» صدا می کردند.
او تحت تاثیر خانواده ساده و روستایی خودش و علمای بزرگ آن منطقه بود...
محمد از چهار سالگی در مکتب خانه ابوتراب در روستا قرآن آموخت و سپس به دبستان رفت و تا ششم ابتدایی درس خواند. بعد از آن مشغول دامداری و کشاورزی شد چرا که در روستا امکان ادامه تحصیل نبود.
ذهن خلاق و استعداد عجیبی داشت. او عاشق نقاشی بود و در مدت کوتاهی توانست فنون نقشه کشی و طرح قالی را یاد بگیرد.
طراحی قالی کار هر کسی نبود. یک هوش سرشار و توانایی خاصی احتیاج داشت.
او از دامداری و طراحی درآمد خوبی به دست آورد، به طوری که بسیاری از مردم، حسرت شرایط مالی محمد را می خوردند.
حاج محمد در اوایل دهه پنجاه راهی سربازی شد و سپس با دختر دایی اش ازدواج کرد. ازدواج آنها بسیار ساده و شاد اما بدون گناه بود.
او برای مراسم خودش، شعری سرود و مجلس را با شادی و بدون گناه برگزار کرد.
حاج غلامرضا (دایی محمد) از قاریان و روحانیون با سواد آن منطقه بود. خداوند به حاج محمد هم صدای خوبی عنایت کرده بود. او هم مداح و قاری مسلط قرآن شد.
مدتی بعد زمزمه های انقلاب اسلامی را شنید. در آن روزگار بود که امام آمد. او به جمع انقلابیون پیوست و با خان و خان بازی مخالفت کرد.
داستان
@KanaleDastan
داستانی بدون تو هرگز
از زبان همسر و فرزند شهید
https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58
قسمت ← ۲
🌴تابستان ۱۳۸۲🌴
سال آخر تحصیل در رشته داروسازی دانشگاه علوم پزشکی مشهد بودم. من سعی می کردم در کنار تحصیل علم به فکر معنویات باشم و از این بُعد نیز خودم را رشد دهم و به خدای متعال نزدیک شوم...
آن سال مسئول فرهنگی دانشگاه شده بودم و در زمینه شهدا نیز فعالیت داشتم.
یادم هست که با قلم بر روی برگه ای نوشتم: «خودسازی برتر از داروسازی» و در ورودی اتاق خوابگاه نصب کردم...
عدهای از دانشجویان از این جمله خوششان نیامد. آنجا بود که احساس کردم برای ایجاد دانشگاه اسلامی باید تلاش بسیاری انجام دهیم.
تابستان سال ۱۳۸۲ یعنی حدود ۱۰ سال پیش بود که شنیدم یکی از دوستانم به عنوان پزشک در روستای پدری ما در اطراف کاشمر مشغول طبابت شده.
در تیرماه و ایام امتحانات قرار شد برای کار اداری از مشهد به کاشمر بروم. این را هم بگویم که قرار بود بعد از امتحانات پایان ترم، مراسم عروسی من خیلی مختصر برگزار شود.
قبل از ظهر چهارشنبه، ۴ تیر ماه ۱۳۸۲، از کاشمر با خودروی یکی از بستگان راهی روستا شدیم تا دوست پزشکم را ببینم و برای ناهار به منزل مادربزرگم دعوتش کنم...
چند کیلومتری تا روستای مهدی آباد کاشمر مانده بود...
راننده از درد شدید زیر قفسه سینه اش می نالید. با راننده صحبت کردم. از علت دردش پرسیدم. او از مشکلات زندگی و حرص خوردن و گرفتاری هایش برای من گفت...
یادم هست، آخرین صحبت من این بود که به او گفتم: بیخود حرص دنیا را نخور؛ همه چیز دست خداست؛ هر وقت مشکلی پیدا کردی از شهدا مثل شهید محمد طاهری که خیلی ها در مشکلات زندگیشان ایشان را واسطه قرار می دهند بخواه که تو را کمک کنند. آنها نزد خدا آبرو دارند و من مدتی است که علاقه مند شده ام در مورد گره گشایی مشکلات مردم توسط شهدا تحقیق کنم...
با اینکه سرعت ما زیاد نبود، اما یکباره همه چیز تغییر کرد. به علت دست انداز ها و چاله های بزرگی که روی جاده قدیمی روستا ایجاد شده بود؛ ماشین از سمت راست منحرف و بعد از چند بار ملق زدن به بیرون جاده پرتاب شد...
در جاده خلوت روستایی، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...
بعداً فهمیدم راننده صحیح و سالم بوده، اما من جای سالمی در بدنم نمانده بود.
از ماشین به بیرون پرتاب شدم...!!!
ضربات شدیدی بر سر و صورت و سینه من وارد شده بود...
من بیهوش وسط جاده افتاده بودم و اطرافم را خون فرا گرفته بود.
راننده بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و تقاضای کمک داشت، تا اینکه نیسانی از راه رسید...
بلافاصله مرا با همان خودرو به بیمارستان شهید مدرس کاشمر منتقل کردند. در آنجا اعلام کردند که حال من اصلا مساعد نیست.
دچار ضربه شدید مغزی شده بودم...
پزشکان گفتند که او را باید به بیمارستان مشهد منتقل کنید. آمبولانس به همراه تیم پزشکی به سوی مشهد حرکت کرد...
یکی از اقوام در کنار من نشسته بود تا مرا همراهی کند...
من بیهوش روی تخت آمبولانس دراز کشیده بودم.
در نزدیکی مشهد بود که پرستار به شیشه راننده زد. آمبولانس کنار جاده متوقف شد.
به راننده خبر دادند که من از دنیا رفته ام...!!!
راننده هم آمد و بدنم را چک کرد. قلبم از کار افتاده بود؛ تنفسم قطع شده بود و بدن من کاملاً سرد بود.
عوامل اورژانس با هم صحبت کردند...
به دلیل نزدیکی به مشهد قرار شد برای بررسی دقیق و صدور گواهی فوت به بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد بروند...