eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
146 دنبال‌کننده
120 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان های پندآموز تربیت دینی فرزندان
کانال داستان جدید https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef eitaa.com/KanaleDastan @KanaleDastan کانال دیگر داستان قدیم داستان های تربیتی https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
*داستانهاوحکایت ها3️⃣* 💰📚💰📚💰📚💰 *https://chat.whatsapp.com/BRj6W8EzNLuEJVyp0k8UPy* *داستانها وحکایت ها2️⃣* 📚💰📚💰📚💰📚 *https://chat.whatsapp.com/KTpYrPITFWXIHd9CeqNury* *داستانها وحکایت ها1️⃣* 📚💰📚💰📚💰📚 *https://chat.whatsapp.com/EXqkY1XfqcN042AwxjnhT4* *❣️حکایات عبرت آموز❣️* 9️⃣9️⃣2️⃣ *✍🏻پیرمردی که‌ شغلش بود‌، نقل‌ میکرد:* * در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌* *بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌.* *این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌.* *اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌.* *ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا"* *مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند.* *یک‌بار و در ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از را کشتند!* *ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌.* *روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ا نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»* *این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و* ** ** *و * *‌شناخته‌میشود‌ هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ دادو احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید* *هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!* ▪️▪️🌿🌺🌿▪️▪️ "به نقل از دکتر الهی قمشه ای"
S Sojoudi: نکات تربیتی 💌💌💌 🔶️ *راهکار کلیدی برای افزایش هوش اجتماعی بچه ها* 🔸️در نسل جدید EQ یا هوش اجتماعی پایین است. یکی از علل اصلی بالا بودن هوش اجتماعی، تعداد فرزندان است. هر چه تعداد فرزندان بیشتر شود، این هوش فعال‌تر می‌شود. تنها درگیری که باعث رشد و تربیت می‌شود درگیری است که درون یک خانواده اتفاق می‌افتد، چون بعد از درگیری، خواهر و برادر به دنبال راهکاری برای ایجاد محبت و عاطفه نسبت به یکدیگر هستند و این راهکارها همان افزایش هوش اجتماعی است. 🔸️وقتی بچه‌ها با هم درگیر می‌شوند، مادر و پدر به هیچ عنوان نباید دخالت و بین آنها قضاوت کنند. بلکه بچه ها فقط می‌توانند راجع به درگیریشان با پدر مادر حرف بزنند و تخلیه عاطفی کنند. در درگیری بچه‌ها هیچ وقت تعیین مقصر نکنید! چون ما نصف موضوعاتی که بین بچه‌ها رخ داده است را نمی‌دانیم. بنابراین تعداد بچه ها باعث می‌شود درگیری بین بچه ها بالا برود و خودشان به دنبال راه حل مشکلات بگردند؛ آن راهکارهای محبت‌افزایی که بعد از درگیری بین بچه‌ها ایجاد می‌شود همان چیزی است که موجب تربیت و افزایش هوش اجتماعی خواهد شد. ✍دکتر سعید عزیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب الف لیله و لیله یا هزار و یک شب رو تو نوجوونی خوندم چاپ 1332 کراچی که از بحرین به ایران آورده شده بود بخاطر نگارش به شیوه نثر و داستانهای مهیجی که اتفاق میفته کتاب قبل از دوره هخامنشی ودر هند روایت شده نوسینده مشخصی نداره و از سانسکریت به فارسی و عربی برگردونه شده علی کل حال خالی از لطف نیست🌹🍃
به نام خدا باسلام وعرض ادب واحترام محضرهمه بزرگواران وعزیزان گروههای مختلف تاریخی ، فرهنگی، واجتمائی درادامه سلسله مطالب تاریخی که چندیست بنده باتشویق دوستان واساتید بزرگوار منطقه بیخه جات جنوب درگروهها به اشتراک میگذارم اکنون قصدان دارم همزمان باانتشارمطالب تاریخی یکی ازکتابهای داستانی وتاریخی به نام هزارویک شب که شامل قصه های شیرین وزیبایی می باشد روزانه درگروههامنتشرنمایم امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قراربگیرد وهمچنین تشویقی باشدبرای دوستان وعزیزان به خصوص جوانان عزیز این امیدهای اینده که فرهنگ کتابخوانی رادرجامعه نهادینه نمایند باسپاس : محمدصادق فریدون نژاد *مقدمه* کتاب قدیمی وتاریخی وداستانی هزارویک شب ازمعروف ترین کتابهای ادبیات داستانی شرق وغرب عالم است ازجمله معدودکتبی که ازدوران باستان وحتی قرون قبل ازمیلاد مسیح باقی مانده وبه یقین بهترین یادگارهای موجودازاداب ملل قدیم مشرق زمین است مجموعه داستانی هزارویک شب ، دراصل همان هزارداستان هخامنشی است که هزارداستان هخامنشی نیز دربرگیرنده داستانهای قدیم وقوم یهود به اضافه قصه اصیل وقدیمی ایران باستان واسطوره های کهن این سرزمین است گرچه توضیحات بسیاری درمورداین کتاب قطور وداستانهای زیبا یش میتوان داد اما به همین بسنده می نمائیم باسپاس محمدصادق فریدون نژاد
*آغاز داستان* *قصه های هزارویک شب* حکایت شهریار و برادرش شاهزمان چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد. شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته‌اند. ستاره به چشم اندرش تیره شد در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می‌رفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می‌راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمی‌رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه‌ات زرد می‌شود؟ شاهزمان گفت: گر من زغمم حکایت آغاز کنم با خود خلق به غم انبار کنم خون در دل من فسرده بینی ده توی چون غنچه اگر من سر دل باز کنم شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید. شاهزمان گفت: گر روی زمین تمام شادی گیرد ما را نبود به نیم جو بهره ازآن شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره‌ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه‌ها بکندند. خاتون با او داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند. زنگی گهران میان گلزار اندر لب بر لب لعبتان فرخار اندر گفتی که به گلشن اندرون زاغانند برگ گل سرخشان به منقاراندر چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملوم شوم. پس از آن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونه‌ات زرد می‌شد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟ شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر. شاهزمان گفت: به نخجیرده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره‌ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آن گاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمّان زیر درختی که در پیش چشمه‌ای بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به درآمد. ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت: ای پری روی آدمی پیکر رنج نقّاش وآفت بتگر که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است. پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد. سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند. ماهروی ایشان را به خود را اجابت کردند. پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا…. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه: ما را به دم پیر نگه داشت درخانه دلگیر نگه نتوان داشت آن راکه سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان
که نقاب از روی دختر برکشد. شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک، خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم. ملک، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک را نیز خواب نمی‌برد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد. *منبع:کتاب هزارویک شب* *تهیه وتنظیم*:محمد صادق فریدون نژاد
داشت ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیب‌تر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند. شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست. اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند. روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت: بر دل، غم روزگار تا کی داری بگذار جهان وهر چه در وی داری با یار شرابی طلب وپای گلی در دست کنون که جرعه می‌داری وزیر قصّه بر وی فرو خواند. دختر گفت: ای مبارک رای دستور، ای مبارک پی وزیر ملک خسرو را عمید و دولت او را مجیر مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟ حکایت دهقانی وخرش وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی. روزی به طویله رفت. گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می‌برد و می‌گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن می‌گزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند. ترا شب به عیش وطرب می‌رود ندانی که بر ما چه شب می‌رود دازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی. اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد. سستی گاورابه خواجه بازنمود. خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافرازبه گردن او بنه. خادم چنان کرد. به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیها ی اوسپاس گفت. خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را به شیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت. گاو به شکرگزاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید، به قصّابش ده. من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو این را بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار به شیار روم. اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد. بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما. چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که: سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: تراخنده برمن است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می‌داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آن گاه خواجه فرزندان وپیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی ومرغان خانگی در آن باغ بودند. خواجه شنید که سگ با خروس می‌گوید: وای برتو، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی به نرمی وگاهی به درشتی مدارا می‌کنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی‌دارند با او چگونه رفتار کند. چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون راچندان نمی‌زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد. در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت. چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد وپای خواجه را همی بوسید تا بر وی ببخشود. اکنون ای شهرزاد، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید. وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید، برخاسته به بارگاه ملک رفت وپایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد. اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را به خود خوانده با او گفت که: چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهند. چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم. پس چون شب برآمد دختر وزیر رابیاراستند وبه قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست
❤️(ردّپا) ✍ 🔷 شبي مردي در رؤيا بود. او در خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند، و در پهنه‌ی آسمان صحنه هائي از زندگيش آشكار مي‌شود. در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روي ماسه‌ها هستند. يكي متعلق به او وديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روي ماسه نگاه كرد. 🔸متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد. او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني و با من در طول راه زندگي قدم برميداري اما من متوجه شدم در مواقعي كه در زندگيم آشفته‌ام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟ 🔹معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریده‌ی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را مي‌بيني، آن همان وقتيست كه من تو را روي شانه هايم حمل ميكنم." 💠💠🌐💠💠 ✍ @hekayate_quran کانال داستان جدید https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef eitaa.com/KanaleDastan @KanaleDastan کانال دیگر داستان قدیم داستان های تربیتی https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
🌺❣️داستان آموزنده توسل❣️🌺 🏴نذر، سیاه پوش کردن بر امام حسین(ع) یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف خدمت آیت الله خویی رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتا پایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود. من درحالی که تعجب کرده و نگران حالشان بودم سوال کردم که آیا فکر نمی‌کنید با این وضعیت سر تا پا سیاه‌پوش در گرما، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!! فرمودند: فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء (ع) دارم. پرسیدم: چطور؟؟ فرمودند: پدرم، آسید علی‌اکبر از وعاظ معروف زمان خود بود. همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار می شد پس از دو سه ماه بارداری بچه‌اش سقط می شد و بچه‌دار نمی شدند. روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم می گوید:...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت (علیهم السلام) رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخششند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ایشان جای دیگری نروید که این‌ها حلال مشکلاتند. پس از آنکه از منبر پائین می آید زنی به او می گوید شما که به ما سفارش می کنید تا برای گرفتن حوائج‌مان درب خانه اهلبیت و امام حسین برویم، چرا خودت از امام حسین(ع) نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!! ایشان درحالی که به شدت ناراحت می شوند به خانه می رود. مادر بنده می پرسد: چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟ و ایشان قضیه را بازگو می کنند. مادرم می گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما بچه‌دار شویم؟؟ پدرم می گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟؟ مادرم در می گوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلا شما نذر کن که امسال تمام ۲ ماه محرم و صفر را برای امام حسین از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید. در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتا پا سیاه پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار می شود و ۷ ماه نیز از بارداری می‌گذرد و بچه اش سقط نمی‌شود. یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید. وقتی پدرم درب را باز می کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می کند که من یک سوال دارم. پدرم که گمان می کند سوال او یک مساله علمی و یا فقهی باشد می گوید بپرس. اما در کمال ناباوری آن طلبه می پرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟ ایشان با تعجب می گوید بله، تو از کجا میدانی؟ باز می پرسد ایشان ۷ ماهه باردارند؟؟ پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت می دهد. ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و .... ......... ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و می گوید: آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صل را زیارت کردم. حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبر بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی این بچه ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می کنیم و او سالم می ماند و ما او را بزرگ می کنیم و او را فقیه و عالم در دین می‌گردانیم و به او شهرت می دهیم و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار. حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟؟؟ 💠💠🌐💠💠 ✍ کانال داستان جدید https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef eitaa.com/KanaleDastan @KanaleDastan کانال دیگر داستان قدیم داستان های تربیتی https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
*شهرزاد در شب نخستین گفت* *حکایت بازرگان وعفریت* ای ملک جوانبخت، شنیده ام بازرگانی سرد وگرم جهان دیده وتلخ و شیرین روزگار چشیده سفر به شهر‌های دور ودریاهای پر شور می‌کرد. وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد وهمی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی برآساید. چون برآسود، قرصه نانی وچند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد وتخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد وگفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد وهمان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت. بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان، من مالی بی مرّ وچند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه بازگردم ومال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم وپس از سالی نزد توآیم. عفریت خواهش او را پذیرفت. بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان ازبهر چیستی؟ بازرگان ماجرا بازگفت: پیر راعجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت: از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد. بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیر دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که: در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر نشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن درآن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خویش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی. حکایت پیر و غزال پیر گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عمّ و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیزپسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد. مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عمّ من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز وپسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود. پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت. من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواسته که قربانی کنم. شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود، من آتشین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم. گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان راگفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود. چون گوساله مرادید، رسن پاره کرده پیش من آمد. بر خاک غلتیده خروش کنان همی گریست. من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور. چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیا زاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیثی گویم. ملک با خود گفت: این را نمی‌کشم تا باقی داستان بشنوم. چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود. در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست. *منبع : کتاب داستانهای هزارویکشب* *تهیه وتنظیم* (محمدصادق فریدون نژاد)
🌺دیدار امام زمان(عج) با آهنگر ‼️ شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بی‌توجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: «یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم». اینگونه بود که استنباط شخص سوم، مبنی بر اینکه فقط خودش متوجه حضور حضرت است، غلط از آب درآمد. پس از مدتی پیرزنی به دکان مرد آهنگر مراجعه کرد و گفت: «فرزندم بیمار است و خرج مداوای او هفت درهم است، تنها دارایی من هم همین قفل است که هیچ کس در این بازار بیش از شش درهم برای آن نمی‌پردازد، به خاطر خدا آن را به قیمت هفت درهم از من بخر»، مرد آهنگر با دیدن قفل بدون کلید، به پیرزن گفت: «که متاع او با این شرایط 10 درهم ارزش دارد و در صورت ساخته شدن کلید برای آن دوازده درهم در بازار به فروش می‌رسد، حال هر یک از این دو کار را که بخواهی، برای تو انجام می‌دهم»، سپس در برابر دیدگان متعجب پیرزن، 10درهم در ازای خرید قفل به او پرداخت کرد، آن‌گاه بقیة‌الله(عج) رو به شاهد کرد و فرمود: «برای پیدا کردن ما رمل نیندازید، اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما می‌آییم. کانال داستان جدید https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef eitaa.com/KanaleDastan @KanaleDastan کانال دیگر داستان قدیم داستان های تربیتی https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14