eitaa logo
کانون همسران طلاب مدرسه علمیه مسجد گوهرشاد
41 دنبال‌کننده
9هزار عکس
2هزار ویدیو
412 فایل
{{ بِـسْـــمِ الله الـرَّحْـمَٰـنِ الـرَّحِـیــم }} کانون وابسته به واحد فرهنگی-تبلیغی مدرسه علمیه مسجد گوهرشاد بوده و زیر نظر آن فعالیت می کند. {{ اَللَّهُمَّ‌ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ }} آیدی ادمین کانال)): 🆔 @Z535774
مشاهده در ایتا
دانلود
علی‌آقا نیز به خاطر نزدیکی به خدا جاذبه خاصی داشت. علی‌آقا عاشق اهل بیت و فاطمه زهرا(س) بود و نام مستعار (حسن فاطمی) را به نیت امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) برای خود انتخاب کرده بود. او مدت‌ها تلاش می‌کرد تا خود را به حرم حضرت زینب(س) برساند و در کارها بسیار جدی و پیگیر بود. هنگام کار اگر غذایی بین بچه‌ها تقسیم می‌شد، تا همه بچه‌ها غذا نمی‌خوردند علی‌آقا لب به غذا نمی‌زد. او در مناطق عملیاتی جنوب از جمله معراج‌الشهدای شهید محمودوند اهواز و یادمان طلاییه و شلمچه خادم شهدا بود، از ویژگی‌های شهید علی جمشیدی مراقبت در دوری از گناهان بود (چشم، گوش و زبان) پاکی داشت و می‌توان علی آقا را مصداق این شعر که «درجوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است»، دانست. امر به معروف از دغدغه‌های علی‌آقا بود و اعتقاد داشت که باید خوراک فرهنگی به مردم ارائه شود و اگر در قرآن ابتدا امر به معروف و سپس نهی از منکر آمده حتماً علتی دارد و باید معروف را به مردم نشان داد. 🌿👇🌿👇🌿👇
...🕊🌹علی‌آقا بسیجی خستگی ناپذیر و بی‌ریایی بود که هرگز اجرش را ضایع نمی‌کرد، حتی اگر بسیار کوچک بود. تقسیم کار در مؤسسه شهدای گمنام با وحدت و به‌صورت هم‌‌پوشانی بود علی‌آقا «منم» نداشت، «ما» هم نبود، او در کارها فقط خدا را می‌دید. علی‌آقا محوری برای جمع شدن بچه‌های حزب‌اللهی و مذهبی در کنار یکدیگر بود. در خیمه شهدا ایام فاطمیه را به‌طور مفصل و با برنامه‌ریزی زیبا و بی‌نقص بر پا می‌کرد. گاهی به برخی هئیت‌های مذهبی که در روز عاشورا به خیابان می‌آمدند انتقاداتی داشت و می‌گفت: این شیوه عزاداری بیشتر شبیه کارناوال است و باید در نحوه عزاداری برای اهل بیت (علیهم‌السلام) دقت بیشتری کنیم، وگرنه این نوع عزادرای برای من جوان فایده‌ای ندارد. علی‌آقا تابع محض ولایت فقیه بود و همیشه گوش به فرمان و صحبت‌های رهبری بود. علی‌آقا از تاریخ خرداد ۹۲ به عضویت گردان امام حسین لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا درآمد تا بتواند بصورت تخصصی طرز بکارگیری ادوات نظامی مورد نیاز برای دفاع از حرم اهل بیت در سوریه و عراق را فرا بگیرد. علی‌آقا یکی از برترین اعضای دسته ویژه مالک اشتر گردان امام حسین(ع) بود و آمادگی جسمانی بسیار بالایی داشت و به صورت کامل مهارت استفاده از سلاح‌هایی همچون کلاشنیکف، تیربار پی‌کا، دراگونوف (سلاح تک تیرانداز) و خمپاره ۶۰ را کسب نموده بود. برای رفتن به سوریه سر از پا نمی‌شناخت، حتی در شهریور ۹۴ تلاش بسیار نمود تا از طریق تیپ فاطمیون (برادران افغانستانی مدافع حرم) به سوریه اعزام شود، اما در این امر موفق نشد. با این وجود ناامید نشد تا اینکه پس از برپایی ایستگاه صلواتی ایام فاطمیه در شهر نور و حضور در مناطق جنگی جنوب به عنوان خادم الشهدا در ایام نوروز ۹۵، بالاخره توانست روزی خود را از دستان حضرت زهرا و حضرت زینب (سلام‌الله علیهما) بگیرد و در فروردین‌ماه به جبهه نبرد حق علیه باطل در کربلای سوریه اعزام شود. به جرئت بگوییم، اگر صد بسیجی قدرتمند جمع شوند نمی‌توانند کار شهید علی‌آقا را انجام دهند. امروز پای صحبت‌های مادر و خواهر شهید علی جمشیدی برای رجانیوز نشسته‌ایم تا گذری کوتاه از زندگی علی آقا برای ما داشته باشند. 🍃👇🍃👇🍃👇
...🕊🌹مادر شهید: علی، فرزند نهم ما بود. سال 69 با دختر آخرم که دو قلو بودند متولد شد. به‌دلیل علاقه‌مان به اهل بیت این نام را برایش انتخاب کردیم. او پسر درس‌خوانی بود و به‌قدری به‌فعالیت در بسیج علاقه داشت که گاهی کتابش را در کلاس می­‌گذاشت و می­‌رفت در ستاد امر به معروف برای‌شان چای درست می­‌کرد، استکان­ها را می­‌شست. مسئولان ستاد هم به من اطمینان می­‌دادند که بگذارید علی بیاید اینجا و مشغول باشد، درست تربیت شود. البته خودم هم دوست داشتم او در این مسیر برود، درسش که تمام شد کنکور داد و در رشته معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران سربازی‌اش را هم طی کرد. 🌻👇🌻👇🌻👇
...🕊🌹علی یک‌سال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می­‌کرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمی­‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند. 🌸👇🌸👇🌸👇
...🕊🌹پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آن‌هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.   او وقتی می‌دید هر چه می‌گوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار می‌کند، می‌خواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزش‌­ها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچه‌های تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست می­‌کنم و این شد که عاقبت فروردین‌ماه رفت.    الان هم که رفت سوریه، اصلاً ناراضی نیستم. خودم رضایت دادم و خدا هم کمک کرد که این راه را برود. همسرم کارگر ساختمان است و زمین شالیزاری هم داریم. اتفاقاً وقتی هم خبر شهادت او را برایم آوردند من سر زمین مشغول شالی‌کاری بودم. از سرِ زمین که آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم. همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین اسلام، خدا و رهبر. اگر شش پسرم هم مانند علی بروند راضی هستم. افتخار می­‌کنم خدا چنین فرزندی به من داده است.   💐👇💐👇💐👇
...🕊🌹اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن، اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداری‌ها می­‌گویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم، اما الان که هستیم نمی­‌گذاریم دو باره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند. گریه می­‌کرد، چه گریه­‌هایی! و می­‌گفت: بی­‌بی­‌جان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس می‌کردم قلبم در حال پرواز است. گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم، نمی­‌دانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم، با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. برای علی شرط گذاشتم که اگر نماز صبح‌هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می‌دهم. هیچ‌وقت ندیدم علی، نماز صبحش قضا شود، اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ خواهرش به اوگفت: علی قول بده و نذر کن می‌توانی انجام بدی، مامان هم راضی می‌شود. علی، بچه با اخلاصی بود. هر وقت تابستان به اردوی جهادی می­‌رفت به خواهرش می­‌گفته: سامره تو را قسم به کسی نگو کجا می­‌روم. عید هم که به عنوان خادم شهدا به جنوب می­‌رفت همین درخواست را داشته. کارهایی که انجام می­‌داد کسی نباید می­‌فهمید، صبح زود می­‌رفت و نیمه شب ساعت 3، 4 بر می­‌گشت. صبح دو باره ساعت 8 می­‌رفت. ما علی را فقط در حد یک صبحانه خوردن می‌دیدیم.   🌷👇🌷👇🌷👇
...🕊🌹علی تمام تلاشش را می‌کرد کارهایی که می‌خواست انجام شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت، ولی تمام سعی‌اش را می‌کرد، بعضی­‌ها پول ندارند و می­‌گویند پس ما دست‌مان خالیست، بنابراین هیچ‌کاری نمی­‌کنند، ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک می­‌کرد و پیگیر بود که پول بگیرد و آن کار را انجام بدهد. 🌺👇🌺👇🌺👇
علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. دخترم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت: من برای همه سوغاتی خریدم، اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هر کسی را در نظر داری فقط به ما بگو، می­‌رویم خواستگاری. همه‌مان هم الان جمعیم. علی تا شنید فرار کرد و گفت: من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمی­‌شوم. اتفاقاً خواهرهایش تصمیم گرفتند این‌دفعه که برگشت بروند برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردند. لحظه‌‌شماری می­‌کردند تا برگردد. 13 فروردین بود که برای اولین بار لباس نظامی پوشید و گفت: بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم. خیلی ذوق می‌کردیم. خواهرش که این شادی را دید  به من گفت: رضایت بده برود. بعد هم با پسر بزرگترم که در سپاه تهران است تماس گرفت و گفت: تو را به خدا این دفعه علی را بفرستید، وگرنه خیلی اعصابش خرد می­‌شود. بعد از همه این اتفاق ‌ها روزی که خواست برود همه کارهایش جور شده بود و من هم کاملاً رضایت داشتم. 🕊👇🕊👇🕊👇
چندماه قبل از شهادتش، پسر بزرگم در خان‌طومان از ناحیه کتف مجروح شده بود و علی در بیمارستان پیش او می‌ماند و پرستاری‌اش را می‌کرد. فروردین یکی از بچه­‌ها به او زنگ زد و گفت: فردا مازندران 105 نفر اعزام داریم، اما علی گفت: چون من بسیجی هستم، اعزامم نمی‌کنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بیا اینجا من فردا صبح می­‌فرستمت. علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با برادرش تماس گرفته. گفته: به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ ایشان هم گفتند سر زمین است. گوشی را می‌برم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی، اما گفت: نه دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.   🌼👇🌼👇🌼👇
خواهر شهید: جمعه شب ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم دیدم چراغ گوشی­ روشن است نگاه که کردم دو تماس بی‌پاسخ داشتم و یک پیام. پیام را باز کردم، دوستم نوشته بود علی جمشیدی که در نور شهید شده با شما نسبتی دارد؟ داد زدم به سامره گفتم: بیدار شو یک اتفاقی افتاده! او هم بیدار شد و زنگ زدیم به خواهرم که شوهرش در سپاه است. ماجرا را که گفتیم، گفت: شایعه است، ما هم خیال‌مان راحت شد، چون یک‌بار دیگر هم خبر شهادت آن برادرم که در سپاه است را شنیده بودیم که شایعه از کار درآمد. مادرم در همان نیمه شب شروع کرد به قرآن خواندن و تسبیح دست گرفت. دلش شور می­‌زد با اینکه ما به مادرم نگفته بودیم که چنین پیامی دریافت کرده­‌ایم. نماز صبح را خواندم و رفتم حوزه سر کلاس دیدم همه بچه­‌ها می­‌گویند برای چه آمدی؟ گفتیم شاید نتوانی بیایی؟ عده‌ای هم تا مرا می‌دیدند گریه می­‌کردند. آن روز امتحان هم داشتم و استرس گرفته بودم. دوستانم می‌پرسیدند سمیرا برادرت حالش خوب است؟ گفتم: ظاهراً خوب است. آنها هم چون می‌‌دیدند من خبر ندارم چیزی نمی­‌گفتند. وسط امتحان به خواهرم سامره که در آموزش و پرورش است زنگ زدم که چه شده؟ او گفت چیزی نشده چرا این‌قدر زنگ می­زنی؟ اگر خبری شود خودم بهت خبر می­‌دهم. بعد از امتحان متوجه شدم بچه‌ها یک چیزی را از من پنهان می­‌کنند. از کلاس رفتم بیرون و زنگ زدم به همسر برادرم. تا گوشی را برداشت متوجه شدم پشت تلفن گریه می­‌کند و می­‌گوید چیزی نشده، اما حال داداش خوب نیست، برای او دعا کن. این را که گفت فهمیدم علی شهید شد. در بین شهدای خان‌طومان، علی تنها بسیجی آن جمع بود که به شهادت رسید. 🌸👇🌸👇🌸👇
...🕊🌹خصوصیت اخلاقی شهید به نمازاول بسیار پایبند بودند، همیشه در قبال غیبت کردن حتی در موارد بسیار کوچک و ناچیز مقابله می کردند. اهل دروغ نبود و ازین کار بیزار بودند. به زیارت عاشورا انس بسیار داشتندو اینکارشان ترک نمی شد. اعتقاد ویژه ای به امربه معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال می کردند و عمل می کردند. از بی حجابی و بی عفتی بسیار رنج می بردند و از کم کاری و سهل انگاری مسیولین در این مساله خون دلها خوردند… در صحبت نهایت ادب و احترام را رعایت می کردند، کم صحبت بودند بیشتر اهل عمل بودند. در کار فرهنگی بسیار سخت کوش بودند و در این راه اهتمام فراوانی داشتند و توانستند تاثیر بسیاری بر روحیه جوانان شهر و فضای شهری بگذارند. ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند و علاقه به خدمت به مردم محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقت فرسای سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزنده ای ارایه داشتند… بسیار اهل تواضع و فروتنی بودند و همیشه در کارهایشان دوست داشتند اسم و نشانی از ایشان نباشد، به هیچ عنوان دنبال شهرت و مطرح شدن نبودند. 🍃👇🍃👇🍃👇
محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برمي‌گشت. آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد. در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: "اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد." محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتي‌هاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم." رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد." رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.... محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد. عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند. لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت. پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت: "بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!" افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت. ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله‌ي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت.... رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي مي‌رفت و گاه آن منظره را در هاله‌اي از ابهام مي‌ديد. افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.... ... 📚عقیق 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤 ☑️کانون همسران طلاب مدرسه علمیه مسجد گوهرشاد 🆔 @Kanoon99HT 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶