#قسمت_چهارم
...🕊🌹علیآقا بسیجی خستگی ناپذیر و بیریایی بود که هرگز اجرش را ضایع نمیکرد، حتی اگر بسیار کوچک بود. تقسیم کار در مؤسسه شهدای گمنام با وحدت و بهصورت همپوشانی بود علیآقا «منم» نداشت، «ما» هم نبود، او در کارها فقط خدا را میدید. علیآقا محوری برای جمع شدن بچههای حزباللهی و مذهبی در کنار یکدیگر بود. در خیمه شهدا ایام فاطمیه را بهطور مفصل و با برنامهریزی زیبا و بینقص بر پا میکرد. گاهی به برخی هئیتهای مذهبی که در روز عاشورا به خیابان میآمدند انتقاداتی داشت و میگفت: این شیوه عزاداری بیشتر شبیه کارناوال است و باید در نحوه عزاداری برای اهل بیت (علیهمالسلام) دقت بیشتری کنیم، وگرنه این نوع عزادرای برای من جوان فایدهای ندارد. علیآقا تابع محض ولایت فقیه بود و همیشه گوش به فرمان و صحبتهای رهبری بود. علیآقا از تاریخ خرداد ۹۲ به عضویت گردان امام حسین لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا درآمد تا بتواند بصورت تخصصی طرز بکارگیری ادوات نظامی مورد نیاز برای دفاع از حرم اهل بیت در سوریه و عراق را فرا بگیرد. علیآقا یکی از برترین اعضای دسته ویژه مالک اشتر گردان امام حسین(ع) بود و آمادگی جسمانی بسیار بالایی داشت و به صورت کامل مهارت استفاده از سلاحهایی همچون کلاشنیکف، تیربار پیکا، دراگونوف (سلاح تک تیرانداز) و خمپاره ۶۰ را کسب نموده بود. برای رفتن به سوریه سر از پا نمیشناخت، حتی در شهریور ۹۴ تلاش بسیار نمود تا از طریق تیپ فاطمیون (برادران افغانستانی مدافع حرم) به سوریه اعزام شود، اما در این امر موفق نشد. با این وجود ناامید نشد تا اینکه پس از برپایی ایستگاه صلواتی ایام فاطمیه در شهر نور و حضور در مناطق جنگی جنوب به عنوان خادم الشهدا در ایام نوروز ۹۵، بالاخره توانست روزی خود را از دستان حضرت زهرا و حضرت زینب (سلامالله علیهما) بگیرد و در فروردینماه به جبهه نبرد حق علیه باطل در کربلای سوریه اعزام شود. به جرئت بگوییم، اگر صد بسیجی قدرتمند جمع شوند نمیتوانند کار شهید علیآقا را انجام دهند. امروز پای صحبتهای مادر و خواهر شهید علی جمشیدی برای رجانیوز نشستهایم تا گذری کوتاه از زندگی علی آقا برای ما داشته باشند.
#ادامه_دارد
🍃👇🍃👇🍃👇
#قسمت_پنجم
...🕊🌹مادر شهید: علی، فرزند نهم ما بود. سال 69 با دختر آخرم که دو قلو بودند متولد شد. بهدلیل علاقهمان به اهل بیت این نام را برایش انتخاب کردیم. او پسر درسخوانی بود و بهقدری بهفعالیت در بسیج علاقه داشت که گاهی کتابش را در کلاس میگذاشت و میرفت در ستاد امر به معروف برایشان چای درست میکرد، استکانها را میشست. مسئولان ستاد هم به من اطمینان میدادند که بگذارید علی بیاید اینجا و مشغول باشد، درست تربیت شود. البته خودم هم دوست داشتم او در این مسیر برود، درسش که تمام شد کنکور داد و در رشته معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران سربازیاش را هم طی کرد.
#ادامه_دارد
🌻👇🌻👇🌻👇
#قسمت_ششم
...🕊🌹علی یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش میکرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزشهایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.
#ادامه_دارد
🌸👇🌸👇🌸👇
#قسمت_هفتم
...🕊🌹پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آنهم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.
او وقتی میدید هر چه میگوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار میکند، میخواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست میکنم و این شد که عاقبت فروردینماه رفت.
الان هم که رفت سوریه، اصلاً ناراضی نیستم. خودم رضایت دادم و خدا هم کمک کرد که این راه را برود. همسرم کارگر ساختمان است و زمین شالیزاری هم داریم. اتفاقاً وقتی هم خبر شهادت او را برایم آوردند من سر زمین مشغول شالیکاری بودم. از سرِ زمین که آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم. همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین اسلام، خدا و رهبر. اگر شش پسرم هم مانند علی بروند راضی هستم. افتخار میکنم خدا چنین فرزندی به من داده است.
#ادامه_دارد
💐👇💐👇💐👇
#قسمت_هشتم
...🕊🌹اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن، اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداریها میگویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم، اما الان که هستیم نمیگذاریم دو باره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند. گریه میکرد، چه گریههایی! و میگفت: بیبیجان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس میکردم قلبم در حال پرواز است. گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم، نمیدانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم، با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. برای علی شرط گذاشتم که اگر نماز صبحهایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن میدهم. هیچوقت ندیدم علی، نماز صبحش قضا شود، اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ خواهرش به اوگفت: علی قول بده و نذر کن میتوانی انجام بدی، مامان هم راضی میشود. علی، بچه با اخلاصی بود. هر وقت تابستان به اردوی جهادی میرفت به خواهرش میگفته: سامره تو را قسم به کسی نگو کجا میروم. عید هم که به عنوان خادم شهدا به جنوب میرفت همین درخواست را داشته. کارهایی که انجام میداد کسی نباید میفهمید، صبح زود میرفت و نیمه شب ساعت 3، 4 بر میگشت. صبح دو باره ساعت 8 میرفت. ما علی را فقط در حد یک صبحانه خوردن میدیدیم.
#ادامه_دارد
🌷👇🌷👇🌷👇
#قسمت_نهم
...🕊🌹علی تمام تلاشش را میکرد کارهایی که میخواست انجام شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت، ولی تمام سعیاش را میکرد، بعضیها پول ندارند و میگویند پس ما دستمان خالیست، بنابراین هیچکاری نمیکنند، ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک میکرد و پیگیر بود که پول بگیرد و آن کار را انجام بدهد.
#ادامه_دارد
🌺👇🌺👇🌺👇
#قسمت_دهم
علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. دخترم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت: من برای همه سوغاتی خریدم، اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هر کسی را در نظر داری فقط به ما بگو، میرویم خواستگاری. همهمان هم الان جمعیم. علی تا شنید فرار کرد و گفت: من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمیشوم. اتفاقاً خواهرهایش تصمیم گرفتند ایندفعه که برگشت بروند برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردند. لحظهشماری میکردند تا برگردد. 13 فروردین بود که برای اولین بار لباس نظامی پوشید و گفت: بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم. خیلی ذوق میکردیم. خواهرش که این شادی را دید به من گفت: رضایت بده برود. بعد هم با پسر بزرگترم که در سپاه تهران است تماس گرفت و گفت: تو را به خدا این دفعه علی را بفرستید، وگرنه خیلی اعصابش خرد میشود. بعد از همه این اتفاق ها روزی که خواست برود همه کارهایش جور شده بود و من هم کاملاً رضایت داشتم.
#ادامه_دارد
🕊👇🕊👇🕊👇
#قسمت_یازدهم
چندماه قبل از شهادتش، پسر بزرگم در خانطومان از ناحیه کتف مجروح شده بود و علی در بیمارستان پیش او میماند و پرستاریاش را میکرد. فروردین یکی از بچهها به او زنگ زد و گفت: فردا مازندران 105 نفر اعزام داریم، اما علی گفت: چون من بسیجی هستم، اعزامم نمیکنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بیا اینجا من فردا صبح میفرستمت. علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با برادرش تماس گرفته. گفته: به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ ایشان هم گفتند سر زمین است. گوشی را میبرم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی، اما گفت: نه دیگر نمیتوانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.
#ادامه_دارد
🌼👇🌼👇🌼👇
#قسمت_دوازدهم
خواهر شهید: جمعه شب ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم دیدم چراغ گوشی روشن است نگاه که کردم دو تماس بیپاسخ داشتم و یک پیام. پیام را باز کردم، دوستم نوشته بود علی جمشیدی که در نور شهید شده با شما نسبتی دارد؟ داد زدم به سامره گفتم: بیدار شو یک اتفاقی افتاده! او هم بیدار شد و زنگ زدیم به خواهرم که شوهرش در سپاه است. ماجرا را که گفتیم، گفت: شایعه است، ما هم خیالمان راحت شد، چون یکبار دیگر هم خبر شهادت آن برادرم که در سپاه است را شنیده بودیم که شایعه از کار درآمد. مادرم در همان نیمه شب شروع کرد به قرآن خواندن و تسبیح دست گرفت. دلش شور میزد با اینکه ما به مادرم نگفته بودیم که چنین پیامی دریافت کردهایم. نماز صبح را خواندم و رفتم حوزه سر کلاس دیدم همه بچهها میگویند برای چه آمدی؟ گفتیم شاید نتوانی بیایی؟ عدهای هم تا مرا میدیدند گریه میکردند. آن روز امتحان هم داشتم و استرس گرفته بودم. دوستانم میپرسیدند سمیرا برادرت حالش خوب است؟ گفتم: ظاهراً خوب است. آنها هم چون میدیدند من خبر ندارم چیزی نمیگفتند. وسط امتحان به خواهرم سامره که در آموزش و پرورش است زنگ زدم که چه شده؟ او گفت چیزی نشده چرا اینقدر زنگ میزنی؟ اگر خبری شود خودم بهت خبر میدهم. بعد از امتحان متوجه شدم بچهها یک چیزی را از من پنهان میکنند. از کلاس رفتم بیرون و زنگ زدم به همسر برادرم. تا گوشی را برداشت متوجه شدم پشت تلفن گریه میکند و میگوید چیزی نشده، اما حال داداش خوب نیست، برای او دعا کن. این را که گفت فهمیدم علی شهید شد. در بین شهدای خانطومان، علی تنها بسیجی آن جمع بود که به شهادت رسید.
#ادامه_دارد
🌸👇🌸👇🌸👇
#قسمت_سیزدهم
...🕊🌹خصوصیت اخلاقی شهید
به نمازاول بسیار پایبند بودند،
همیشه در قبال غیبت کردن حتی در موارد بسیار کوچک و ناچیز مقابله می کردند.
اهل دروغ نبود و ازین کار بیزار بودند.
به زیارت عاشورا انس بسیار داشتندو اینکارشان ترک نمی شد.
اعتقاد ویژه ای به امربه معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال می کردند و عمل می کردند.
از بی حجابی و بی عفتی بسیار رنج می بردند و از کم کاری و سهل انگاری مسیولین در این مساله خون دلها خوردند…
در صحبت نهایت ادب و احترام را رعایت می کردند، کم صحبت بودند بیشتر اهل عمل بودند.
در کار فرهنگی بسیار سخت کوش بودند و در این راه اهتمام فراوانی داشتند و توانستند تاثیر بسیاری بر روحیه جوانان شهر و فضای شهری بگذارند.
ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند و علاقه به خدمت به مردم محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقت فرسای سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزنده ای ارایه داشتند…
بسیار اهل تواضع و فروتنی بودند و همیشه در کارهایشان دوست داشتند اسم و نشانی از ایشان نباشد، به هیچ عنوان دنبال شهرت و مطرح شدن نبودند.
#ادامه_دارد
🍃👇🍃👇🍃👇
#قسمت_چهاردهم
با توجه به آتشبس سیاسی که انجام گرفته بود هواپیماهای روس هیچ پروازی در منطقه نداشته، لذا تروریستها از این فرصت استفاده کرده و تجهیزات و قوای خود را آماده مینمایند. تروریستها با کشف این موضوع که مدافعان روی خط آنها هستند، لذا هیچگونه ارتباطات رادیویی برقرار نکرده، مگر خیلی ارتباطات معمولی تا سپاهیان و نیروی مقاومت شک نکنند.
آنها از قبل با پهپاد، کل محور را شناسایی کرده بودند. حتی نقطه به نقطه را به دست آوردند. از طرفی بچههای ما هم چون اوضاع را عادی میدیدند و هیچ چیز مشکوکی را در ارتباطات بیسیمیشان ندیدند، در آمادهباش کامل قرار نداشتهاند تا اینکه حوالی ساعت 1:30 روز پنجشنبه مبعث حضرت رسول که صدای زنجیر نفربری آمد که بچهها اول فکر کردند خودی است، ولی خیلی سریع مشخص شد که نفربر تکفیری است و مستقیم دارد سمت مقر فرماندهی میرود، لذا یکی از تانکهای مستقر در محور به سمت این نفربر شلیک میکند و صدای انفجار این نفربر منطقه را میلرزاند و بعضی از بچهها بهخاطر موج انفجار دچار آسیبهای سطحی میشوند. نفربر یادشده پر از مواد منفجره بوده و برای انتحاری به سمت مقر فرماندهی میرفت که با تیزبینی بچهها عملیاتش شکست خورد. لذا فرماندهی محور پیامی از شهید رامهر مبنی بر اینکه تروریستها دارند حمله میکنند، دریافت میکند و از این رو فوراً آمادهباش اعلام میکنند و نیروها فوری آماده میشوند، اما غافل از اینکه این تکفیریها تا دندان به انواع سلاحها مجهز هستند، لذا در وهله اول، با ریختن آتش توپ و تانک و خمپاره که به قول بچههای مقاومت قدم به قدم منطقه را شخم زدند، اما این موضوع باعث نشد که نیروها عقب بکشند و جبهه را تخلیه کنند و با تمام توان خود به مقابله پرداختند، در وهله اول تکفیریها در برابر مقاومت بچهها تلفات زیادی دادهاند، لذا تصمیم میگیرند تا هر گروهی به صورت جداگانه از یک سمتی حمله کنند و در این درگیریها علی به شهادت میرسید.
در وصیتنامهاش خطاب به مردمی که کار فرهنگی میکنند، اینگونه آورده بود: «اگر در برخی ادارات میرویم و با بعضی از مسئولین برخورد میکنیم که انگار بویی از اسلام نبردهاند، مبادا دلسرد شوید، شما مصممتر برای کارهایتان پیگیر باشید، یعنی دست از تلاش خودتان بر ندارید.» برای انجام کارهای فرهنگی خودش را خاک میکرد، ولی آن کار باید انجام می شد.
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
☑️کانون همسران طلاب
مدرسه علمیه مسجد گوهرشاد
🆔 @Kanoon99HT
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷