🌹 #شهیدحمیدباکری:
🍃 #امام باید فقط فکر کند.
ما #دستهای امامیم و هر فکری کرد ما باید عمل کنیم او فکرهای بزرگی دارد و باید دستهای خوبی داشته باشد.
🌸🇮🇷🌸
🌸 #کلام_شهید..
🍃شهادت فقط در جبهههای جنگ نیست؛ اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد، شهید است.
🌷 #شهیده_زینب_کمائی
❤️
🌷 نمیدونم اسم این کانال چی بود!
ادمینش کی بود؟
چندتا عضو داشت؟
اما
❣ دم همه شون گرم
که تا آخر کانالو ترک نکردند...
🌾 #کانال_کمیل🌾
نفر اول کنکور تجربی . . .
#شهید_احمدرضا_احدی
🌷شهادت: شلمچه ۱۳۶۵🌷
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی «عشق» بنوشانیام ... .
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا..🌸
🌹 #شهیدسیداحمدپلارک🌹
🌷 #سیداحمد فرزند سیدعباس،
متولد ۱۳۴۴ #تهران و اصالتاً #تبریزی.
در سال ۶۶ عملیات #کربلای۸ در #شلمچه به شهادت رسید.🌹
در شش سالگی پدرش را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز برعهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.
او در خیابان ایران میدان شهدا و در محلهای مذهبی زندگی میکرد. مسجد حاجآقا ضیاءآبادی"علیبن موسیالرضا" مأمن همیشگیاش بود.
#سید دائماً به منطقه میرفت. او #فرمانده آر.پی.جیزنهای گردان #عمار در #لشگر۲۷حضرت_رسول(ص) بود.
مزار این شهید بزرگوار که در بهشت زهرا سلام الله علیها تهران در قطعه 26، ردیف 32، شماره 22 قرار دارد، بوی شمیم گل یاس و عطر به مشام می رسد که این مسئله او را شهره کرده است. درباره علت این موضوع تا بحال صحبتهای فراوانی شده و نقل قولهای زیادی شنیده شده است، اما فقط به این نکته از قول #مادرشهید اشاره می کنیم:
بوی مزار #احمد هیچ علتی جز لطف و فضل الهی و رابطه ماورایی که او با خدا و اولیا الله داشته است، ندارد و هیچ کس هم چیزی از این رابطه نمی داند، هر کس هم موردی نقل کرده، جز شایعه چیزی بیش نیست. علتش را فقط خدا می داند و بس!
🌼🌼 🌼🌼
🌷 #خاطـــره🔻
آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یکنفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن. یکی یکی بچه ها را به دوش کشیید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود. برگرفته از کتاب پلارک
🌼🌼 🌼🌼
#وصیتنامه🔻
قسمتی از وصیتنامه شهید: مادر! توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا علیه السلام می رفتم، مگر شما نگران بودید، بلکه خوشحال بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چرا که من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس همچون مادران شهید پرور، استوار و محکم باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیکترین کسان باشد.
#عشق_به_شهدا
🌴🌷🌴🌷🌴
🔻 دستور رهبر انقلاب به رئیسجمهور برای برخورد قاطع با متخلفین اقتصادی
🔹 رهبر انقلاب: در همین شرکتهای صوریای که درست کردند و آمدند به عنوان اینها ارز گرفتند، دستگاه امنیتی باید دنبال کند
🔹 آقای رئیسجمهور راجع به وارد کردن خودرو یک دستور خوبی دادند، که بسیار خوب است.
🔹 آقای دکتر روحانی! هرچه میتوانید از این کارها بکنید؛ این مردم را واقعا خوشحال میکند و کمک میکند به پیشرفت کشور
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
پس از خوش و بش با بچه ها گفت:
- حالا دخترم هلا به نشانه صلح و دوستی به شما گل های سفیدی میدهد و شما این گلها را یادگاری نگه دارید.
بعد از چند نصیحت ادامه داد:
- درس بخوانید و زرنگ باشید.
در پایان حرفهایش گفت:
- میخواهم با شما یک عکس یادگاری بگیرم.
به دستور و با اکراه تعدادی سمت راست و تعدادی سمت چپ و مابقی پشت سر صدام ایستادیم. صدام ادامه داد:
- این عکس را در آلبومی بگذارید و به همه بدهید تا برای خانواده هایشان ببرند. تا دو هفته دیگر با صلیب سرخ تماس میگیرم تا شما را پیش خانواده هایتان بفرستند.
بعد از عکس گرفتن با بچه ها از جا بلند شد، دست دخترش را گرفت و مغرورانه لبخندی زد. في امان الله گفت و از سالن بیرون رفت.
با رفتنش همه دمغ و ناراحت شدیم؛ چون می دانستیم تا مدتی خوراک تبلیغات روزنامه ها و خبرگزاری های خارجی خواهیم شد. خبری از صلیب سرخ هم نبود و این فقط یک دیدار ریاکارانه بود. بچه ها پکر به هم نگاه می کردند و باهم آهسته پچ پچ می کردند.
من بیش از همه ناراحت بودم و لبخند از لبم پریده بود. هرچند وعده وعیدهای توخالی صدامیان را می شناختم، باورم نمی شد این طور رودست بخوریم. چند دقیقه بعد هم مأمورها ما را دوباره سوار ماشین کردند و از همان راهی که آمده بودیم، به زندانمان در استخبارات وزارت دفاع برگرداندند. در مسیر برگشت هیچ کس حرفی نمیزد. انگار همه لال شده بودند.
به زندان که رسیدیم بچه ها با این فکر که در حق کشورشان خیانت بزرگی را مرتکب شده اند در جدال بودند و دل و دماغ نداشتند. با ورود دو زندانی جوان که از سازمان مجاهدین خلق بودند، مناظره ای شکل گرفت که وسطهای مناظره برای کمک به کسی که در حال مناظره بود، وارد عمل شدم و تا نیمه های شب مناظره ادامه پیدا کرد. با این کار توانستم آن دو جوان را به اقرار اشتباهات سازمان وادار کنم و هم از ناراحتی بچه ها از دیدار با صدام بكاهم.
فردای آن روز تیتر همه رسانه ها و روزنامه های عراقی و خارجی طرفدار رژیم صدام این جمله بود: همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.
و عکس دسته جمعی اسیران نوجوان با صدام در روزنامه ها چاپ شده بود.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
سیل خبرنگاران از سراسر دنیا به ساختمان استخبارات در بغداد سرازیر شد.
پس از آن روزی نبود که با بچه ها مصاحبه نشود. طفلکها دیگر آرامش نداشتند. هر بار خبرنگارها می آمدند و با سؤالات مختلفی که بیشتر برای خدشه دار کردن جمهوری اسلامی بود، آنها را درگیر می کردند. بعثی ها نمی دانستند نوجوانی که داوطلبانه به جبهه آمده و درس ایثار و فداکاری از رهبرش آموخته و حدود نه ماه زندان عراق را با آن شرایط و سختیها تحمل کرده، با تبلیغات بی اساس آنها از راه به در نمی شوند. همین نوجوانان زندانی، حرف هایشان در دفاع از نظام و انقلاب به خبرنگاران می گفتند؛ هرچند خبرنگاران فقط آنچه به نفع رژیم بعث بود، می نوشتند.
کم کم نوجوانان، به ماهیت واقعی دیدار صدام با خود پی بردند و به این نتیجه رسیدند که این دیدار ترفندی تبلیغاتی بود؛ چون نه از صلیب سرخیها خبری شد
ونه بازگشتی به وطن در کار بود. از آن روز به بعد تلویزیون و مطبوعات عراق هر روز از بچه ها فیلم و گزارش تهیه می کردند تا آنها را از بازگرداندنشان به ایران مطمئن کنند.
بچه ها روزهای سخت و طاقت فرسای زندان را به امید برگشت و با شنیدن خبر پیروزی رزمندگان در عملیات بیت المقدس که هدفش آزادسازی خرمشهر بود، سپری می کردند. با ورود هر اسیر تازه وارد، اخبار جبهه را جویا می شدم و از پیشروی رزمندگان مطلع میشدیم. یکی از همین روزها بود که با مطلع شدن از خبر آزادسازی خرمشهر، سر از پا نمی شناختم و بی قرار بودم. مدام سیگار می کشیدم و محوطه زندان را گز می کردم. دنبال فرصتی بودم تا خبر را به بقیه بدهم و آنها را هم از فتح الفتوح رزمندگان آگاه کنم که خودشان از سراسیمگی و لبخند روی لبم متوجه شدند که باید خبری باشد و پاپیچم شدند. در جوابشان شعری خواندم که متوجه منظورم نشدند، یک بیت از آن را برایشان ترجمه کردم و قفل از دهان برداشتم و با فریادی آهسته گفتم:
- خرمشهر آزاد شده...!
***
ماه رمضان هم با گرمای شدید تابستان از راه رسیده بود. اسیران نوجوان روزه گرفته بودند. من هم بیش از همه نگران حال آنها بودم و دلم می خواست هرچه بتوانم خدمتی هرچند کوچک در حقشان بکنم تا به آنها سخت نگذرد.
هر وقت سهمیه سیگار گیرم می آمد، آن را به عراقی های زندانی در سلول مجاورمان می فروختم و پولش را به نگهبانی می دادم که با او رفیق شده بودم. نگهبان هم با آن پول برایم شربت سان کوئیک می خرید و می آورد. من هم لحظه افطار شربت درست می کردم و به هرکدام نصف لیوان میدادم تا روزه شان را باز کنند؛ چون همه آنها جثه ای لاغر و بدنی نحیف داشتند و دیدن آنها با زبان روزه در اتاقی که هوایش گرم و بی حال کننده بود، دلم را به درد می آورد.
گاه ناچار بودم در برابر سربازان عراقی نقش ظالمی را بازی کنم که به اسیران سخت می گیرد.
روز بیست و سوم ماه رمضان، زندانبانان آمدند داخل زندان و دستور حرکت دادند. نه من و نه حتی زندانبانان نمی دانستیم که قرار است کجا برویم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند.
سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند.
به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم.
****
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم:
- من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم.
آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم.
صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت.
نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد:
- صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین)
خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم:
- نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟)
مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟!
- قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد:
- از آنها بپرس؟
گفتم :
اعتصاب غذا کردند.
_ اعتصاب غذا کردند؟😳
نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم.
پیگیر باشید...🍂
#تلنگر..🍃🌺
❤️✨دنیا چه قشنگ است اگر جنگ نباشد
بی پولی یک مرد بر او ننگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر دست گرفتار
در قافیه ی زندگی اش تنگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر در گذر عمر
آنکس که تو دلدادیش هفرنگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر بلبل مستان
از هجر گلش غمزده, دلتنگ نباشد
❤️💫 دنیا چه قشنگ است اگر آن دلِ دلبر
در پاسخ دلدادگیم سنگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر در ره یاری
این پای خدادادیمان لنگ نباشد…
❤️💫
وقتی قهرمان شدم فهمیدم..
برای آویختن مدال بر گردنم
باید بیشتر خم بشوم!
#تختی
╭✹🏆
🌹 #شهیدجمشیدشاه_محمدی🌹
❣دلم
به همین
" دوست داشتنت "
خوش است ؛
بیخیالِ نبودنت...!!!
🌷 #سالروزشهادت
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💚✨
باب الورود قلب مرا با دم #حسین
قلبی علی الهواڪ مدامی ڪشیده اند
❤️✨
#هرشب ازمیان دلم تا ضریح عشق
مِنّی الی الحسینِ #سلامی ڪشیده اند
💚✨
#سلام_ارباب
✍اے عاشقـان اباعبدالله
بایستے #شهادت را درآغوش گرفت،
گونہ ها بایستے
ازشوقش سرخ شود
وضربان #قلب تندتر بزند
بایستے
محتواے فرامین امام را
درڪ وعمل نمائیم
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🌴🌷🌴🌷🌴