『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
° هر "شب" دوست داشتنت شکل دیگری ست یک "شب" میانِ غزل واژه میشود یک "شب" میانِ گریه بغل یک "شب"
#محمدجان❤️
باشد که قرار دلهای بی قرارمان باشی…
🌱🦋
@Karbala_1365
26.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺صحبت های #رهبری و #استاد_مسعود_یوسفی درباره ی #شهیدحمیدسیاهکالی مرادی
#یادتــ_باشــد… 💕
@Karbala_1365
#عاشقانه_شهدا❤️
کت و شلوار دامادیاش را
تمیز و نو در کمد نگه داشته بود☺️
به بچههای سپاه میگفت:
«برای این که اسراف نشود،
هر کدام از شما خواستید داماد شوید،
از کت و شلوار من استفاده کنید.😉
این لباس ارثیهی من برای شماست.»😇
پس از ازدواج ما،✌️
کت و شلوار دامادی محمد حسن،
وقف بچههای سپاه شده بود
و دست به دست میچرخید😅😊
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،❤️
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند.😅
جالبتر آن که،
هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛
به شهادت میرسید!😔
همسر #شهیدمحمدحسن_فایده🌹
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
,
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🍃
خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی
مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان
🌺بازآفرینی:
#محمدرضامحمدی_پاشاک
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴ 🍂بچه های امثال ما طفولیت ندارند. یک پیراهن داشت، شبها می شستمش، خشکش میکردم و فردایش می پوشا
#صفحه۵
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌱برایم سخت بود. از زمانی که چشم باز کرده بودم باسختی زندگی کرده بودم. تازه آن سالها گلستان زندگیم بود. میتوانستیم خانه بگیریم ولی علی، رضا نمیداد و من هم حرفی نداشتم.
✨چندسالی بود که رضاخان به سلطنت نشسته بود. آن موقع من به دنیا آمدم. کشاورزی میکردیم:گندم، جو. قدری سر درختی هم داشتیم. پدرم کارگر این و آن بود. ده ساله بودم که کوچ کردیم از کهنوج آمدیم #کرمان.آبادانی نبود و ترک دیار کردیم. آن زمانی که آژانها چادر مردم را می کشیدند پ میگفتند زنان باید کلاه بگذارند یاسربرهنه راه بروند. مادرم که ازخانه بیرون نمی آمد، من هم گفتم اگر سرم را ببرند کلاه نمیگذارم.
ما می رفتیم سرسبیل رخت می شستیم، این پاسبانها می آمدند برای چل وچاپ. اگر گیرمان می انداختند باید یک پول سیاه به آنها می دادیم. پدرومادرم مردند و مث ماندم تنها و بی کس. نه برادری نه خواهری و نه ایل و تباری. می رفتم در خانه کسی که مردم دار بود. اسمش زهراخانم بود. آنجا فرش بافی یاد میگرفتم. جوانکی به خانه زهراخانم آمدوشد میکرد. یک الاغ داشت برای این و آن گندم و جو می برد و رزقش را در می آورد. گویا دکانی هم داشت در بازار مظفری..اسمش حسین بود...
یک روز زهرا خانم من را از پای دار پایین کشید و گفت:حرفی دارم.
این حسین اقا میگوید اگر سکینه زنم بشود خیلی خوب میشود. چه میگویی؟
گفتم ایل وتبارش کی هستند؟ گفت بی کس است ولی آدم زحمتکش و باخدایی است.
بعدازیک ماه راضی شدم باحسین شفیعی زندگی کنم.💞
پشت صفحه عزاخونه خانه گرفتیم. خانه میرزاآقاخان بود. رهایش کرده بود به امان خدا. خوش بودم که سایه ای بالای سرم است.💝
حسین آقا دکان داشت،باربری میکرد و حلال وحرام هم سرش میشد. سال بعد نرگس به دنیا آمد و سال بعدش #علی به دنیا آمد.
#صفحه۶
🍃🌸
🍃🌸
🌱حسین آقا داشت پر در می آورد از خوشی. می گفت هم من تنها هستم هم تو. خدا برایمان سنگ شمام گذاشته...✨
رفت سبزی فروشی راه انداخت. تامجبور نمیشد من را به کار نمی گرفت. گاهی می رفتم ور دستش می ماندم. بچه هایم بزرگ می شدند. مال و منال نداشتیم اما دست به راه کسی هم نبودیم. علی و نرگس توی اتاق بازی میکردند. خیلی کم بیرون میرفتند. تنها که اصلانمی رفتند. باز من می بردمش مسجدی و بازاری و یامیدان مشتاق. این هارا فرستادم مدرسه. بد درس نمی خواندند. اگر دیر میکردند یا بی ادبی میکردند، یک ترکه انار می کندم و نی افتادم به جانشان. حسین اقا مثل من تندخو نبود.
خوش بودیم تااینکه دخترکم حصبه گرفت. قدر دوا درمان کردیم اما بی فایده بود. نرگس کلاس سوم بود که مرد.😔
من آنقدر نسوختم که علی سوخت! اصلا خانه نشین شد این بچه. مات نگاه میکرد به درو دیوار. چشم انتظاری می کشید. می خواستم فراموش کنم ولی حال و روز علی جگرم را سوراخ سوراخ میکرد. 💔پدرش اندرزش کرد، اورا همراهش برد سرکار این ور و آن ور..... دیگر چه کشیدیم تا توانستیم علی را به حال اولش برگردانیم.
می بردیمش سر خاک نرگس بدتر میشد. می آوردیمش خانه بی قوت و غذا میشد. شمع پای صفه روشن کردم دخیل بستم. دردسرتان ندهم؛ من و حسین پوست ترکاندیم تا دل علی سرد شد...🍁
لباس #سپاه به علی می تابید. بلندبالابود و چشمان قشنگی داشت. شب عروسی اش هم لباس سپاه را نیاورد. گفتم برو سلمانی وقتی آمد معلوم بود که سلمانی ناشی بود. هرچه پیچ و تابش دادم بروز نداد. گفت قشنگ است؟ گفتم:ها😏
موهای سرش را دوستانش زده بودند.
سرپدرش همیشه گرم کاربود. آدم سالم را باید از چشمانش شناخت. چشم مریض برق نمی زند، سو ندارد، به زردی می زند. پدر علی اینجوری بود. گاه گداری توی دلم میگفتم این آدم یک گرفتاری ای دارد، ولی نمیخواستم باورکنم که مریض احوال است. دل دروغ نمیگوید. حسین اقا از خستگی می نالید. به سختی از زمین کنده میشد. می پرسیدم چه دردی داری؟ می گفت:سبزی فروشی دمار آدم را در می آورد.
حسین اقا رنجور و رنجورتر شد. قدری دوا و درمان کردیم، نتیجه نگرفتیم. متوسل شدم به قدمگاه. زد و حسین سرماخورد و افتاد کنج خانه. مادام از سینه اش می نالید. رساندمش به دکتر. هنوز بنه ما خالی نشده بود. کاربه عکسبرداری کشید.
دکتر گفت باید بخوابد.
گفتم الان یک ماه است خوابیده.
گفت چاره ای نیست.
بنددلم پاره شد. پاپیچ دکتر شدم تاراست واقعه را اقرار کند. من را کشید کناری و گفت:برسانش تهران.
قسم و آیه اش دادم. بالاخره گفت آنچه را که نباید میگفت.
گفتم این درد علاج پذیراست که برویم؟
گفت توکل بخدا...
حسین اقا را برگرداندم خانه. بی جهت نیست آدم نباید از مرگ خودش خبرداشته باشد. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. علی از اصل ماجرا خبر نداشت. اما بیخبر بیخبر هم نبود. غصه میخورد. پدر رفقایش را می دید همه سالم، ولی پدر این زمینگیر شده بود.
بناکردم به دلداری علی. وانمود میکرد که بی خیال است. علی همیشه اینجوری بود؛ به ظاهر خوش بود و شوخ بود اما از درون....😔❣
اگر بگویم غم عالم در دل علی بود دروغ نگفته ام. شبهایی که حال حسین اقا بد میشد، علی همپای من بالای سر پدرش می نشست. تشرش می زدم تا بخوابد. بچه ام دراز می کشید ولی چشمانش سو می زد و پدرش را می پایید. از گریه میان خوابش می فهمیدم که چه آتشی در دلش شعله می زند.
هر روز که می گذشت بنه مان خالی تر میشد. من برای حسین اقا زیلوی زیر پایم را هم فروخته ام. بعداز او دست به راه این و آن هم شده ام. غروبها چادر می کشیدم به سرم و دور از چشم همسایه و آشنا می زدم به بازارچه و میدانگاه، دست دراز میکردم سوی مردم. آدم آبرودار می تواند تکدی کند؟ خدا می داند چه کسانی من را شناخته بودند و به روی خود نمی آوردند من بی کس خیال میکردم روی خود را خوب پوشانده ام. وقتی ناچار شدم علی را بفرستم پی کار، دلم دوپاره شد. گمانم سال آخر حسین اقا بود که علی رفت پیش اصغرآقای دوچرخه ساز.
یک روز غروب آمد و گفت:ننه اگر بروم دوچرخه سازی چطور است؟
گفتم کی به تو کار می دهد؟
گفت اگر دادند، چه؟
پرسیدم که چی بشود؟
گفت یک صنعتی یادمیگیرم و به کارم می آید. وقتی گفت یادبگیرم. دلم راضی شد.
گفت مزد هم میگیرم.
براق شدم و گفتم:کارگری ات را نمیخواهم. باید درس بخوانی.
اخرش هم رفت پیش اصغرآقا.😔
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
*ما در شناساندن رهبرعزیزمان کم کاری کردیم...*
*لطفا" .تا به انتها و با دقت خوانده شود!!!!*
*آقا سیدعلی حسینی خامنه ای کیست ... که تو نیویورک و کالیفرنیا چهارصدهزار نفر مقلد دارد؟*
*👈کدام مرجع تقلیدی، دومین تندخوان کشورش بوده است؟*
*👈کدام رهبری در دنیا هشت سال*
*سردار جبهههای جنگ بوده است؟*
*👈کدام فرمانده جنگی هشت سال رئیس جمهوری بوده است؟*
*👈کدام رهبری دشمنش مهاجرانی میگوید تو زندگینامهاش نه یک برگ سیاه بلکه یک برگ خاکستری هم وجود ندارد؟*
*👈کدام سیاستمداری در دنیا*
*کدام مرد سیاسی بچههایش این قدر سالم و پاک هستند؟*
*چه طور تربیتشان کرده است؟*
*👈همان که هفتهای دو بارخارج فقه و اصول میگوید؟*
*👈رئیس جمهوری روسیه گفته است:*
*بیشتر از من به روسیه مسلط بود.*
*👈همان که آیتالله جوادی گفته است:*
*وقتی میهمانش بودم،اجازه نداد پسرش با ما ناهار بخورد که از بیت المال است.*
*👈همان که استاد ما میگفت خانهاش موکت استفقط یک فرش دارد ازجهیزیه خانمش.*
*👈کدام مدیری با این حجم کاری،*
*اخبار 20:30 پخش کردمثل* *همیشه سر وقت به قرارش آمد رٵس ساعت 8 صبح*
*نه دقیقهای دیر و نه دقیقهای زود.*
*👈همان که به خاطر نگهداری پدر، درس و قم را رها کرد.*
*👈همان که دستش هنوز هم به خاطر ترکشها عذاب دارد و چهرهاش عذاب زده است.*
*👈کدام مرجع شیعه میتوانست این همه عالم سنی را مدیریت کند؟*
*👈این مرد 77 ساله کیست؟*
*که امیر کویت گفته است:*
*از نصایحتان، منطقه بهره میبرندوما…*
*👈پسر امیر امارات گفته است:*
*بابایم می گوید عالم اسلام، یک مرد دارد آنهم سیدعلی.*
*👈کوفی عنان رئیس سابق سازمان ملل گفته است:*
*دیدم در اوج معنویت،در اوج سیاست بود ، باید رئیس سازمان ملل، او بود."*
*👈پوتین:*
" *آنچه دیدم، منطبق بود بر داستانهایی که از مسیح در انجیل خوانده ام."*
*حالا این سیّاس کیست؟*
*👈کسی است که وقتی آیت الله بهجت کاملترین نفس عالم در بیمارستان بستری بود و به همان درد مرحوم شد پسرش گفته است:*
" *دیدم در ساعات آخر عمرش پدرم ختم صلوات گرفته!!*
گفتم چرا؟*
*گفت آقای خامنهای کردستان هستند!"*
*آخرین عمل بهجت صلوات برای سلامتی اوست.*
*👈اگر نایبت اینچنین دلهای جهانیان را مدیریت میکند،*
*منو تو چه میکنیم؟*
*👈بیا باور کن دشمنانمان هم ماندهاند و از دشمنی این مردپشیمان شدهاند!*
*👈 او بینظیر است*
*افتخار میکنیم*
*به نفسش*
*به قدمش*
*به نورش*
*این مطالب ارزشمند رو آنقدر تبلیغ بفرمایید تا همه بخوانند و رهبرشان را بهتر بشناسند و صد البته ابعاد مختلف شخصیتی ایشان را به تدریج کامل تر بفرمایید تا همگان بهره ی بیشتری ببرند.*
YEKNET.IR - shoor 2 - fatemyeh 2 save 98.10.22 - mehdi rasouli.mp3
6.51M
#شهادت_حاج_قاسم_سلیمانی
ته خوشبختی
یه عاشق وقتی
🎤 #مهدی_رسولی
👌فوق زیبا
حاج حسین یکتا.mp3
4.05M
🍃 #پادکست | خبری در راه است...
🎙بخشی از صحبتهای #حاج_حسین_یکتا در حسینیه ریحانةالحسين سلاماللهعلیها در مورد #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
- ۹۸/۱۰/۱۴
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 #پادکست | خبری در راه است... 🎙بخشی از صحبتهای #حاج_حسین_یکتا در حسینیه ریحانةالحسين سلاماللهعل
فدای تن اربا اربایت😭😭😭
@Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ لحظاتی از نوازش یک نوزاد در آغوش #سردارسلیمانی❤️
#بادلتنگیت_چکنم؟😭😭😭
#روایت
#مادرجان
فرمودند:
اى سلمان!
كسى كه #فاطمهسلاماللهعلیها را دوست بدارد، اهل #بهشت
و كسى كه او را دشمن دارد، اهل #دوزخ است.
" خداراشکر که بهشت من بسته به حُبّ شماست مادرجان..."
@Karbala_1365
رو به بهبودیست حالت
یا برای دلخوشی
بسترت را جمع کردی
خانه را جارو زدی؟
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
رو به بهبودیست حالت یا برای دلخوشی بسترت را جمع کردی خانه را جارو زدی؟ @Karbala_1365
این غم کُجا برم
که تورا مردها زدند ...💔🍂
#مادر میگه:
| یا الهی عجِّل وفاتی سریعاً.. |
بچه ها میگن:
| اللّهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَرِیضٍ.. |
#یافاطمه🖤
@Karbala_1365
هدایت شده از « حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
•😔🖤•
مـآدَر ڪہ نَـباشَـد
نَـظـمـِ خـاݩـہ بِههَـم میریـزَد🥀
حِیدَردَرنَجف
حسَندَربَقیع
حُسیـندَرکربَلا
زِینَبدَرشام
#جوانننه💔
°•°ʝoɨn↓
∞ @Gordane118