『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#پیکریکهبعداز۱۲سالبهوطنبرگشت #محمدرضا ۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت.
#کاشپسرهایبیشتریداشتم
باافتخار جواب میدادم: پسرم به وظیفهاش عمل کرد من هم باید وظیفه خودم را انجام دهم. خوشا به #سعادت پسرم که شهید شد، پسرم امانتی بود که خدا داد و خودش هم گرفت کاش پسرهای بیشتری داشتم و به #جبهه میفرستادم. این را از ته دلم میگفتم. اما بعد از تولد #محمدرضا خدا ۴ دختر و یک پسر دیگر به من داد که زمان جنگ خیلی کوچک بودند. بیشتر وقتها پسر کوچکم را آغوش میگرفتم و با دخترانم در راهپیماییها و #نمازجمعه شرکت میکردم.
روزه ماه رمضان بدون شرکت در راهپیمایی روز قدس قبول نمیشود
به #دخترانم یاد داده بودم شرکت در راهپیمائی روز قدس واجب است و اگر در راهپیمایی آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت نکنند #روزههایشان قبول نمیشود. بچههایم را طوری تربیت کردم که مدافع ولایت و #انقلاب باشند. با تمام شدن جنگ، باز هم در انجام کارهای جهادی با ستاد همکاری کردم. برای بچههای خانوادههای بیبضاعت لباس میدوختم. دوخت و دوز #جهیزیه نوعروسها را انجام میدادم. یک تنور کوچک روی پشتبام خانه داشتیم که برای بچههای نیازمند #کلوچه میپختم خلاصه هر کمکی که میتوانستم برای رفاه حال خانوادههایی که دست شان تنگ بود انجام میدادم اما هیچ کدام این کارها مرا راضی نمیکرد. بیتاب و بیقرار بودم انگار هنوز کار نکردهای داشتم. مادران #شهدا دلداریام میدادند و میگفتند: نگرانیات بیجاست، تو تکلیفت را انجام دادی! بعضیها هم میگفتند اگر پیکرت شهیدت به وطن برگردد دلت #آرام میگیرد. اما سال ۷۷ با آمدن پیکر پسر شهیدم و تشییع دوباره #محمدرضا گویی بیتابتر و بیقرارتر شدم.