#صفحه۲۸
🍃🌸
🍂🕯 آنشب من و مادر علی تب و تاب دیگری داشتیم. خواب به چشممان نمی آمد. دم صبح مادرعلی سراسیمه از خواب پرید و گفت:درخواب سیدنورانی را دیده که ساک علی را به او داده و رفته. بنده خداسرش را به گلخانه تکیه داده و خوابیده بود.
صبح خبرشهادت علی را شنیدم.💔🌹 فریاد زدم و بی هوش شدم. وقتی نفسم جاآمد، عده ای را اطرافم دیدم. گفتم من را به معراج شهدا ببرید.
وقتی به طرف معراج حرکت کردم، یاد روزی افتادم که برای دیدن برادرم رفتیم. خیال نمیکردم به دیدن علی میروم. دنبال روزنه ای میگشتم تا بازشود و علی را ببینم و فریاد بزنم که علی زنده است.😭
راه معراج آن روز طولانی ترین راه دنیا بود. اول مادرعلی رفت و او را دید و برگشت. انتظار داشتم بگوید اشتباه شده. اما دیدم به سرو سینه می زند و خدا را شاهد میگیرد که علی را با نان حلال بزرگ کرده، سختیهاکشیده.
زیر بازویم را گرفتند و من را پیش علی بردند. رویش را باز کردند. علی، به عینه لبخند زده بود....🌹❣
پیشانی اش زخمی شده بود. دنیا دور سرم چرخیده و بی هوش شدم. آرزو کردم چشم باز نکنم و همراه علی بروم.
شهر دگرگون شده بود. مردم دورتا دور معراج ایستاده بودند. به علی گفتم:روا نبود به این زودژ تنهایم بگذاری. ماقول و قرار داشتیم، پس چه شد؟
مادرش آرامم کرد. گفت:علی راضی نیست اینطور زاری کنی.
همسریکی از شهدا گفت که قران بخوانم. قران به دست گرفتم و بناکردم به خواندم.
🌷 #علی را همراه ۲۵شهید به مسجد صاحب الزمان(عج) بردیم. پدر شهیدعزیزی علی را زیر پای برادرم دفن کرد. قران شد مرهم دل سوخته ام. عهد کردم علی را شاد کنم. طولی نکشید که دلم آرام گرفت. اما میسوختم. باید میسوختم و دم نمی زدم. شیون من روح علی را آزرده میکرد. قران خواندم و از علی خواستم شفاعتم را در روز حساب بکند.
مانده ام تا آن روز....🕯🍂
#پایان_این_داستان
@Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۳۴
🍃🌸
🌱چندروز بعد علی آمدمسجد و گفت دارم میروم. خبری از عملیات نبود. گفتم لازم است اینقدر زود بروی؟
گفت شما که می دانید جبهه چه خبر است.
حریفش نشدم و بدرقه اش کردم.
علی که راه افتاد، دلم گرفت. من روی شهدای زیادی را بوسیده ام. اینها مثل بچه های خودم بودند. خیلی ها را بدرقه کرده ام. در مختلفهای مختلف دیده امشان. در بیمارستان به بالینشان رفته ام. خیلی ها تازه جوانک بودند، هنوز پشت لبشان سبز نشده بود، بعد می دیدی تناور شده اند، صدایشان کلفت شده، ریش و سبیل درآورده اند. هم می خندیدم و هم گریه میکردم. مثل نخل سفت و محکم بودند وقتی می رفتند. بعد می دیدم دستشان ، پایشان قطع شده. یک روز خبر می آوردند فلانی اسیر شده ، بهمانی مفقودالاثر شده و.... خب دلمان از سنگ نیست اما با همه این احوال نمی دانستم پدر یک #شهید چه رنجی میشکد.
روزی که خبر شهادت #علی را به من دادند، نتوانستم سرپا بایستم . رفتیم معراج شهدا. او را میان بچه های دیگرم پیدا کردم. رویش را بوسیدم ، دستش را بوسیدم. صدایش کردم. اما علی خنده به لب خوابیده بود. یک زخم کوچک بر داشته بود و آسوده خوابیده بود....🌹💔🍂
#پایان_این_داستان
@Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۴۰
🍃🌸
🌷علی همیشه تشنه بود. تشنه تغییر و تحول ، تشنه فقر زدایی، برقراری نظم و اجرای عدالت.
من در بخش اطلاعات کار میکردم و علی در طرح و عملیات. علی می توانست همراه فرمانده به مناطقی برود که هرکس نمی توانست.چون باید منطقه را آماده میکرد برای عملیات. در واقع محل قرار گرفتن گردانها، مسیرحرکت آنها، نقطه رهایی، نقطه تجمع نیرو در مراحل مختلف، نقطه الحاق گردانها و.... کار بچه های طرح عملیات بود. فردی که دراین موقعیت فعالیت میکرد باید #چریک تمام عیار بود تا میتوانست فعالیت کند. اگر او اسیر میشد یقین شرایط سختی را پیش رو داشت. رازداری از خصیصه بارز #علی بود. حتی جزئی ترین اطلاعات را به افراد خودی نمی داد، مگر در زمان #عملیات.
به دوستانش که میرسید میگفت:امروز و فردا شهید میشوی. من نشنیدم که او درباره شهادت خودش حرف بزند. تااینکه در #کربلای۴ شروع شد. از عملیات #والفجر۸ به بعد مسعول محور بود.
چیزی از اصلاح و آرایشگری می دانم. وقت بیکاری بچه ها را می نشاندم زیر آفتاب و موهایشان را کوتاه میکردم. همیشه هم دردسر می آفریدیم. بارها شده بود موهای بچه هارا کوتاه وبلند می زدم . داد آنها بلند میشد. یکی از مشتری های ثابت من علی بود. روز عروسی اش خودم را رساندم. علی من را کشید کناری وگفت سرم را اصلاح کن. متعجب گفتم تو داری داماد میشوی.
اصرارکرد منم بادقت تمام تر موهایش را آرایش کردم. یادم است موهای پشت سرش کوتاه و بلند شده بود.
شب #عملیات_کربلای۴ حال علی دگرگون شد. در آن چشمان زیبای رازآلود چیزهایی دیده میشد که تاکنون دیده نشده بود.
صبح روز عملیات علی و بی سیم چی اش و دوستانش به جزیره #ام_الرصاص رفتند. رسیدند به چهارراه کوچکی. گویا منتظر کسانی بودند که عنقریب می رسیدند. اینجا بود که خمپاره ای آمد و عده ای از بچه ها را #شهید و عده ای را مجروح کرد. علی زخم کوچکی برداشت. به پیشانیش. علی را به بیمارستان نمازی شیراز منتقل می کنند اما کار از کار گذشته بود.
وقتی خبرشهادت اورا شنیدم دنیا پیش چشمم تارشد. هر سوی جبهه را نگاه میکردم، یاد و خاطر علی موج میزد.😔
#پایان_این_داستان
@Karbala_1365