eitaa logo
حفظ قران کریم( عاملان وحافظان قران)
13 دنبال‌کننده
690 عکس
371 ویدیو
133 فایل
"ܢܼܚܚߺ🌤ߺܩِ ࡆࡋࡋّܘࡋܝ‌ܥߺ🦋ߺܩࡆࡍ߭ ࡆࡋܝ‌ܥࡅ࡙ߺ🌸ߺܩܢ" 💫💫💫💫 تاسیس اذر ۱۳۹۸ کلاس حفظ روخوانی و روانخوانی تجوید 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ.. 💢سلام بر تو ای مولایی که دل های گم‌کرده راه را به سوی #خدا می خوانی! و راه‌یافتگان💫 را در مسیر خدایی شدن، #می_پرورانی... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 👈 یا رب العالمین ذکر روز شنبه(100 مرتبه) روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @Keepers_quran
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ.. 💢سلام بر تو ای مولایی که دل های گم‌کرده راه را به سوی می خوانی! و راه‌یافتگان💫 را در مسیر خدایی شدن، ... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 👈 یا رب العالمین ذکر روز شنبه(100 مرتبه) روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @Keepers_quran
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده:
⚫️ ✨ ⚠️این روزها توی این همه دغدغه شون این شده که بیشتری بگیرن😏 و های بیشتری داشته باشن😳 و کسی شون نکنه❌ ❔ی سوال برام پیش اومده? ⚠️توی دنیای واقعی مون آیا تا حالا خدا برامون اولویت داشته❓❕🤔 تاحالا از ترس اینکه خدا مون کنه،از دست کشیدیم⁉️😞 تاحالا هامون رو از فیلتر رد کردیم🤔❓ 💔خدایی،خدامون خیلی 😔 📛دوره زمونه ی ما دوره ای شده ک آدم ها توی خیالات و پُست های خودشون و دارند👌🏻 ولی در عمل ,,,,,متاسفانه نه😔 📛وقتش نیست پامونو از این فضای غیرحقیقی بیرون بکشیم و ب دنیای واقعی برگردیم 📛شاید ته زندگی مون یکی مون کرده باشه یکی مثل ...😭 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ @Keepers_quran
. پناهیان: خودمان را با پر کنیم، در تنهایی ها، در رنج تنهایی ها یک وقت از خدا نبرّیم! (: تنهایی فلسفه اش این است که بگوییم « الهی من لی غیرک »🌸 اگر کسی از تنهایی تبدیل شد به یک آدم بد خلق، یعنی تنهاییش را با خدا پر نکرده @Keepers_quran ‌‌‌‌
میگُفت: همیشـہ تویِ متوجـہ باش . . . ! عاشـق مےخواد💕 نـہ مشترےِ بهـشت :) •|خدآ می خواهد @Keepers_quran
✅ 🔴 این روز ها های زیادی رو می بینیم که زدن، نه کسی از گرما گله میکنه، نه میگه برام محدودیت میاره و نه میگن زشتمون کرده، اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و بدن خودشه😐 و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن : بی فرهنگه و داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه اهمیت نمیدن وضع کنن، این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟؟؟ 🌺 قانون هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به حجاب حمله میشه؟ شاید اگه برای حرفهای به اندازه دکتر ها ارزش قایل بودیم و به علم ایمان داشتیم که امرش برای روح و جسممون مفیده، جور دیگه ای رفتار می کردیم.. ماسک زدن دقیقا مثل حجاب پوشیدنه.. بهترین تمثیل.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩ @Keepers_quran
دلم .. ! آے تویے ڪه رفته‌اے و رسیده‌ای..! من تنهاے تنها .. ! با نوشته‌اے از شما .. و بر دوش! لااقل گاهے نگاهی! به خاطر ... مے شود؟...😢😭 🆔 @Keepers_quran
💢قبل از شروع مراسم علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از بخواهد، اجابتش حتمی است☺️ گفتم: چه آرزویی داری؟ 💢در حالی ‌که چشمان را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید💞 و به خوشبختی من می ‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم بخواهید 💢از این جمله تنم لرزید😔 چنین آرزویی برای یک در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم🤲 ناچار قبول کردم 💢هنگام جاری شدن هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم🌷 و بلافاصله با چشمانی پر از نگاهم را به علی دوختم😢 آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود 💢مراسم ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همگی به فیض نائل شدند🕊 🔰عروس نیز به جمع آسمانی شان پیوست(دیروز روز خاکسپاری همسر بزرگوار شهید تجلایی🌷 بود) راوی: فاتح سوسنگرد (خانم نسیبه عبدالعلی زاده) 💓 شهدا 🆔 @Keepers_quran
🔹همسرم سال ۱۳۸۱📆 عضو سپاه شده بود. اوایل در اصفهان و بعد تهران و کرمانشاه می‌کرد. بعد از ازدواج💍 سالی سه بار به مأموریت یک هفته‌ای می‌رفت. تقریباً به عادت کرده بودم. 🔸وقتی وارد شد شخصیتش تغییر کرد. ایمانش بیشتر شد. می‌گفت: من همه چیز را مدیون سپاه هستم🙂 ائمه اطهار (ع) را بیشتر شناختم. همیشه را شکر می‌کرد و می‌گفت: حقوق و پولی💰 که از سپاه می‌گیرم پاک‌ترین و حلال‌ترین پول و لقمه است👌 شاید اگر شغل دیگری داشتم به بودن حقوقش اینقدر اطمینان نداشتم. شهدا 🆔 @Keepers_quran