پدر یعنی دو روز نشده لباس خریدی دوباره میگی لباس میخوام و با حس خوبش دوباره میگه بیا دخترم برو بخر❤️😁🙂
پایان چالش رو اعلام میکنم به دلیل شلوغی کانال!:)✨😁
و بعد کلیپ رو خدمتتون ارسال میکنم!:)
خودمم متنم رو بگم…
پدر یعنی بابای زینب!
پدر یعنی امام خوبی ها پدر مهربانی ها
پدر یعنی آقا صاحب الزمان
پدر یعنی حیدر کرار❤️
23.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر کسیه که میگه : پشمک من بیااااا :)))
[ 1:05 ] »»
«روز پدر مبارک»
با صدای شما❤️
@sedkhareji | سازنده کلیپ ←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرچشمهۍ عشق با علۍ آمده است
گل کرده بھشت تا علۍ آمده است
شد کعبہ حرمخانه میلاد علۍ
کز کعبہ صدای یاعلۍ آمده است:))
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در آسمان علی باشد مثل اختر💫😍
#یازینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر حیدر باش! ولی مردانه😌❤️
#یازینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق ابو فاضله زینب🖤🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علی زینب بنت الهدی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با عفت و حیا
پا به رکابشون باشی... 💔
زنی دیدم که در گودال می رفت
پریشان خاطر و احوال می رفت
گلی گم کرده بود اما بمیرم
به هر گل می رسید از حال میرفت...
#وفات_حضرت_زینب(س)🥀❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی رو به مقر میره
صوتش به حیدر میره😍
حیدری که بی لشکر...
تا قلب خیبر میره❤️🌹
سلام خواهرا..
شرمنده رمان قبلی فعلا ارسال نمیشه .
حلال کنید ..
و ان شاءالله از فردا رمان جدید فرستاده میشه .🌱
#پارت1
دندان هایم را با شدت تمام روی هم فشار میدادم و هر از گاهی لب میگزیدم.
پای چپم را با صدا و پشت سر هم روی زمین میکوبیدم و نگاه عصبانیم به سمت چهره ی بی تفاوتش بود.
اگر اینجا کلانتری نبودو این سرباز خپل کنار من نایستاده بود لنگه کفشم را درمیاوردمو مستقیم در دهانش میچپاندم.
یا نه میتوانستم موهای ژل زده اش را در دست بگیرمو سرش را دقیقا چهل بار به دیوار بکوبم یا حتی میشد ...
همانطور که در حال قتل عام کردن آن مردک بی ظرفیت بودم صدایی مرا از خون و خونریزی بیرون کشید
_لیلی خانم؟ شما اینجا چیکار میکنید؟
وقتی نگاه خشمگینم به سمتش چرخید با محمد حسین مواجه شدم. محمد حسین برادر بهترین دوستم و همسایه ی روبه رویی ما بود.
اما خب من حتی یکبار هم در این چند سال او را از نزدیک ندیده بودم. یعنی شغل سختی داشت و هیچوقت خانه نبود. یا شاید وقتی من انجا بودم نبود.
برایم عجیب بود کسی ک شاید جواب سلامم را به زور میداد حالا روبه رویم ایستاده بودو با من حرف میزد آن هم با لباس نظامی!!!
سلام سردی تحویلش دادمو گفتم:
_خب دیگه خبرنگاریه و هزار جور مشکل. به هر حال ادم با یه مشت ادم بی ظرفیت هم رو به رو میشه .
نگاهش به سمت پایین بود به زمین نگاه کردم که شاید چیزی روی زمین افتاده ک سرش را بالا نمیاورد اما چیزی پیدا نکردم.
ناگهان مردی که از من شاکی بود به سمتم هجوم اورد صدایش را بلند کرد که محمد حسین سرجایش نشاندتش.
همانطور که حرص میخورد گفت:
_من بی ظرفیتم؟ این چ خبریه از من چاپ کردی؟ من دزدی کردم؟ من اختلاس کردم؟ کووو مدرکت؟ ها؟
من اون روزنامه و عواملشو با خاک یکسان میکنم.ببین اگ رضایت داد.
با عصبانیت از جا بلند شدمو انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید به سمتش گرفتمو گفتم:
_اقای محترم تهدید نکن! یه مشت مسئول بی خاصیت که معلوم نیست چجوری به اون بالا مالاها رسیدن نشستن پشت میزو مدام میخورن...
وقتیم یکی بو میبره، ازش شکایت میکننو بعد سربه نیست میشه. یه خبر کوتاه ک چیزی نیست منتظر باش در اینده حسابی اب خنک بخوری... بعدشم شده چند ماه تو زندان بمونم راضی به رضایت شما و امثال شما نیستم.
نشستمو نفس عمیقی کشیدم. مردک پرو بیخیال نمیشد باز بلند شدو شروع کرد به بدو بیراه گفتنو باز هم محمد حسین هلش داد تا بنشیند و بعد هم به او گفت:
_ بشین اقا داری از راه قانونیش میری جلو. حق نداری تهدید کنی و بد دهنی کنی به متهم. بدون میتونه بخاطر این رفتارت ازت شکایت کنه
جناب مسئول یقه ی کتش را درست کردو گفت:
_میدونی من کیم که با من اینجوری حرف میزنی؟
محمد حسین هم بی تفاوت گفت:
_هر کی هستی خدا برا خونوادت نگهت داره.
نیشم تا بناگوش بازشد و در دلم دمت گرمی به او گفتم...
ادامه دارد...
#پارت2
وقتی نگاهش به سمتم برگشت لبخندم جمع شد. شانه هایم را بالا انداختمو گفتم:
_خب دیگه کل قضیرو فهمیدین.
باز به زمین خیره شدو گفت:
_بله! هم بزرگ شدین هم جسور.
این را گفتو رفت... یعنی الان مسخره ام کرد؟ من بزرگ شدم؟ انگار خودش سن بابابزرگم را دارد بیشعور!
اما خب تنها امیدم حالا او بود.اصلا ممکن بود به خانواده ام چیزی بگوید.
بلند شدمو به سمتش دویدم که سرباز خپل داد زد:
_کجا خانم؟
_ زندانه! خیابون و باغ نیست ک بتونم در برم الان برمیگردم.
اقا محمد حسین؟
به سمتم برگشت.
قیافه ام را کمی مظلوم کردم اما تأثیری نداشت چون او اصلا به چهره ام نگاه نمیکرد. بنابر این سعی کردم مظلومیت در لحنم باشد:
_میگم... شما حتما اینجا یه کاره ای هستید یکاری کنید حل شه من برم زودتر...
خندیدو گفت:
_کی بود میگفت حاضرم چند ماه و تو زندان سر کنم؟
چشم هایم گرد شد. لحنش؟ چهره اش؟ رسما قصد داشت تخریبم کند..
با عصبانیت گفتم:
_بله؟
خنده اش جمع شدو گفت:
_ببخشید. نه لیلی خانم. اینجا دفتر روزنامه نگاری نیست که پارتی داشته باشه شما با قانون طرفین!
تمام کلماتش تیکه ی بدی را به سمتم پرت میکرد. خیلی جدی لبه ی چادرم را در دست گرفتم و گفتم:
_شما ذهنتون منحرفه که اینو پارتی معنی میکنید. حداقل از این موضوع چیزی به خانوادتون نگید.
_به چشم امر دیگ؟
چشم غره ای رفتمو به سمت صندلی برگشتم.
ادم بی خاصیت!
#پارت3
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود.
اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد.
میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید.
صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید:
_خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید.
مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت.
حالا رضایت داده؟
جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟
_چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟
همانطور که راه میرفت گفت:
_برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم.
منظورش محمد حسین بود؟
دوباره پرسیدم:
_چی گفت بهتون؟
_کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش!
سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود.
لیلی تو را چه به این کارها؟
زیر لب گفتم:
_مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه.
ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم.
به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت...
وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول!
به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت:
_من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون.
نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!!
دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم:
_نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید.
سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم:
_هر جور راحتین!
ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم.
کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود.
نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم:
_دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟
همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد.
ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم!
ادامه دارد...