ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
چی میگه این؟ 😂 این چی مصرف میکنه؟!! کسی میدونه؟!!
کاکتوس اگه اعتماد به سقف اینو داشت الان سالی دوبار زعفرون میداد😔😂
مثلا قرار بود جمهوری اسلامی بهمن را نبیند😂😏
22 بهمن امسالم پر قدرت برگزار شد😉
ولی به نظرم قشنگ ترین صحنه ای که امروز دیدم اتحاد ایرانیا بود
که هیچکس اهمیت نمیداد طرف بی حجابه یا باحجاب همه هم وطنیم
#باید_پشت_هم_باشیم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجا_ایرانه
میجنگیم تا زمانی که بچه هامون نترسن
از سرباز و سفیر اینگلس یا هر اجنبی دیگه ای.. !!!
#ایران_متحد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین که تکراری نمیشه🥺😍🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری کردی!!!
آقا دلم تنگ شده برای گریه...
گریه ای رو بروی گنبد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اهل کربلام❗️💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورم نمیشه که به تو رسیدم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو کجا و کجا بقیه؟
تو خیلی فرق داری با بقیه
تا تو هستی چرا بقیه؟
تو خیلی فرق داری با بقیه
تو هوامو داری یا بقیه؟
تو خیلی فرق داری با بقیه:) ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و پایان شب خندقیان
خیبریان است...! ❤️
#جانفدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن که حسین ندارد سرنوشت او چیست....؟
💔:)
یڪمحبتمیڪنیمارا
حرمدعوتڪنی؟
گریھکردنبرشماگفتیاثردارد
حسین..💔(:
ابراهیم همیشه مۍگفـت:
تاوقتۍ ڪه زمانازدواجتون نرسیـده
دنبال ارتباط ڪلامۍ باجنس مخالف نرید!
چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودۍ
مۍڪشید...
#شهید_ابراهیم_هادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
به خدا گفتم!
چرا مرا از خاک آفریدی؟!
چرا از آتش نيستم؟!
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم!
خدا گفت: تو را از خاک آفريدم
تا بسازی! . . . نه بسوزانی!
وچہزیباس(꧇
لحظہ وصال عاشق بہ معشوقش(꧇
همانلحظہ که خدا خالصانه در آغشوٺ میگیرد(꧇
وتو انگار لحظہاے بینیاز میشوی ازهرچہ داری(꧇
پرسیدآیاحاضرےبامدافعحرمازدواج
کنےکہهرلحظہممکناستخبرشهادت
اورابرایتبیاورند؟!
جوابدادم:
مگرممکننیستهرلحظہخبرمرگ
کسےکہمدافعحرمنیستبیاید؟!
#ترجیحادینرابهتربفهمیم!
⟨🕊🌿⟩← #صرفاجهتاطلاع
هدایت شده از <رویـــٰای ِڪَربَلٰــا:)!>
•°ما نشیم 180:)؟!🌿°•
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت30 #میم_ر _محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از ا
#پارت31
#میم_ر
پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم!
نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار!
دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم!
حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد!
ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟
خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت!
چطور میشد؟
اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟
چرا مدام دوری میکرد؟
چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟
چرا حتی یک بار هم به چشم هایم نگاه نکرد؟
چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی!
موجودی بود از جنس خدا!
استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد!
با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم:
_لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره!
با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم!
به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم!
زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم میکرد.
_سلام لیلی خانم. خوش اومدی!
_واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
خنده اش را جمع کرد و گفت:
_چی من؟ نه هیچی! هیچی
در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت:
_سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟
_سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟
_نمیدونم والا!
ارام در گوشش گفتم:
_محمدحسین خونست؟
_اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟
_ایییی بی مزه!
خندید و گفت:
_برو برو تو که خانم جون منتظره.
خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود!
اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند.
_سلام خاله جان!
خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت:
_واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا!
نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم!
خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود.
_سلام خانم جون
متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم!
هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب!
کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند.
نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت:
_حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_هوووف! بله خانم جون.
_حالا چرا سگرمه هات تو همه؟
_اصلا نمیدونم...
ادامه دارد...
#پارت32
#میم_ر
_اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه جا همش فکر و خیال میکنم. راستشو بخواید من خیلی از ازدواج میترسم! از اینکه میتونم اون کسی که طرف مقابلم میخواد باشم؟ یا طرف مقابلم هیچوقت تغییر نمیکنه؟
نمیدونم چمه...
_لیلی؟
_جانم
_تو محمد حسین رو دوست داری؟
سرم را پایین انداختم. چه میگفتم؟ نگاه من دل من همه چیز را فاش میکردند.
_خانم جون کی اقا محمد حسین و دوست نداره؟ همیشه برام سوال بوده چیکار کرده که همه دوستش دارن؟
_همه نه من الان فقط جواب دل خودت رو میخوام!
دوباره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
_خجالت نکش لیلی جان جواب بده!
_بله! من دوستش دارم.
_هوووف! خیالم راحت شد. لیلی محمد خیلییی تورو دوست داره! این واس الان و دو روز قبل نیست. خیلی وقته که منو محمد حسین راجب تو باهم حرف میزنیم. پسر ما یکم زیادی باحیاست و یکمم زیادی به فکر توعه! اگ تا الان چیزی نگفته واس این بوده فکر میکرده اینجوری تو اذیت میشی!
متعجب از حرف هایش به گل های فرش خیره شده بودم. راستش را بگویم در دلم قند آب میکردند! حس خوبی داشتم از اینکه من اولین انتخاب او بوده ام!
صدای خانم جون را به خودم اورد:
_زینب؟؟؟ زینب جاااان؟
صدای زینب از حیاط به گوش میرسید:
_جونم؟
_به محمدم بگو بیاد پیش من.
_واااای نهههه! خانم جون نگید بیاد!
_اههه شما دوتا چرا انقدر خجالتین عصاب منو بهم میریزینا اون از محمد حسین که با هزار جور بدبختی نگهش داشتم تازه بهش نگفتم تو میای اینجا وگرنه در میرفت اینم از تو!
صدای محمدحسین میامد اما خودش نبود!
_خانم جون اجازه میدی برم تا حالا ۲۰ بار بهم زنگ زدن!
وقتی وارد اتاق شد و با هم چشم در چشم شدیم هنگ و متعجب خیره به من ماند.
کلافه دستی به صورتش کشید و ارام گفت:
_خانم جون بلاخره کار خودتو کردی!
سلام.
سلامی دادم و سرم را پایین انداختم.
خانم جون گفت:
_بیا بشین محمد!
_چشم.
کنار خانم جون نشست.
گهگداری سرم را بالا میاوردمو نگاهش میکردم او هم سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. این وسط فقط خانم جون بود که حرف میزد.
_لیلی جان محمد حسین ما چیزی که همه جوره از اول تا اخرشو حفظه مردونگی و غیرته! تو عمرش طرف دختر نرفته ولی تا دلت بخواد دختر طرفش اومده! نمیدونم چی داره این پسر! نه سرشو بالا میاره نه بلده چشمک بزنه نه بلده ....
محمد حسین سریع گفت:
_عه خانم جون!
خانم جون خندید و گفت:
_میخوام بدونه دل چه ادم دل سنگیو برده!
_ای بابا شما که منو تخریب کردی کلا!
_وایسا واس لیلی هم دارم. ببین محمد حسین این لیلی خانم ما بسی فضول است! ماشالا نترسه و شجاع! از وقتی یادمه تو کوچه با پسرا دعوا میکرده!
در عین اینچیزا از کوچیکترین بی احترامی ناراحت میشه و خیلیم احساساتیه! هر جاعم که باشه طرف حقو میگیره!
محمد حسین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
_اینارو فهمیدم که انتخابشون کردم!
با لحن و حرفش خدا میدانست در دلم چه عروسی و پایکوپی بود! خنده ام گرفته بود. اولین باری بود ک از من حرف میزد.
خانم جون خندید و گفت:
_خب اینجا که خواستگاری نیست! بقیه حرفای بین خودتون بمونه برای خواستگاری!
محمدحسین با لحنی ناراحت گفت:
_من نمیدونم اقا رسول یا اصلا خود لیلی خانم اجازه میدن ما بریم خواستگاری یا نه ولی من نمیتونم از این جلوتر بیام! بحث من نیست! من مشکلم نویده! اون رفیقمه مثل داداشم میمونه.
این کار من عند نامردیه!
اصلا نمیخواستم بحث شمارو دیشب بکشم وسط لیلی خانم ولی مجبور شدم! یعنی یه جوری منو تو منگنه گذاشتن که اسم شما از دهنم پرید. شاید خوب نباشه این حرفو جلو خانم جون بزنم ولی اگه قرار باشه یه روز کسیو با تمام وجودم دوست داشته باشم و باهاش زندگی کنم میخوام اون شخص شما باشی! اما این وسط نوید با خودش چه فکری میکنه؟
چقدر از دستم ناراحت میشه؟
نمیشه انگار! نمیدونم باید چیکار کنم!
ببخشید من از بیشتر بمونم پوستمو میکنن! یاعلی
از جا بلند شد و رفت! هوووف هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به دلم میشست!
چرا انقدر خاص بود این پسر؟
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_من با نوید حرف میزنم. حلش میکنم!
ادامه دارد..