#پارت45
در کنار او بودن درحالی که هیچوقت نبود زندگی مرا تغییر داده بود.
دگر آن لیلی سابق نبودم چون کسی کنار من قدم برمیداشت که شدیدا بوی خدا میداد.
شدیدا عاشق بود...
عاشق من نه! عاشق کسی که من تازه شناخته بودمش.
در هر کاری ابتدا میدید خدا چه گفته؟
اهل بیت چگونه بودند؟
چگونه میتواند به آن ها نزدیک تر شود؟
هر بار هزار بار با نگاهش به من میفهماند که چقدر دوستم دارد.
هنوز زیر یک سقف نرفته مراقب تک تک کارهایم بود. صبح ها خود مرا به محل کارم میرساند و شب ها هم که هیچوقت خودش نبود اما حواسش به من بود.
دو روز دیگر عروسی زینب و امیر بود و همه مشغول و درگیر!
از خانه ی آن ها به سختی بیرون زدم فورا خود را به خانه رساندم. در را که باز کردم باز بوی خوش قرمه سبزی در کل خانه پیچیده بود. مادر من زنی کدبانو بود. بابا همیشه او را بخاطر این ویژگی اش تحسین میکرد.
_واااای ببین مامان من چیکار کرده..
_سلام. چه عجب تشریف اوردی خونه!
به اشپزخانه رفتم و همانطور که به سالاد ناخنک میزدم گفتم:
_سلام به روی ماهت! مگ چیشده؟
_لیلی محمد حسین که هیچوقت خونه نیست تو خونه اونا چیکار میکنی که روزو شب اونجایی؟
خندیدم و گفتم:
_خب خاله مریم و زینب نمیزارن بیام خونه!
ادای گریه دراوردو با همان حالت گفت:
_دخترمو هیچی نشده ازم گرفتن...
به سمتش رفتم بوسیدمش و گفتم:
_قربونت برم سرو ته منو بزنی همش اینجام.
_خب اینارو ول کن بیا باید اشپزی یادت بدم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مامان نه!
_زهرمار نه! میزنم تودهنتا! پس فردا نون پنیر میخوای بزاری جلو شوهرت؟
_من خوشم نمیاد از اشپزی! اه اه اه اصلا استعداد ندارم. برنجو یادت نیست بدون آب پخته بودم؟ خوروشت قرمه سبزیمو یادته لوبیا نداشت؟ اشمو یادته فقط رشته بود هیچی نداشت؟
_لیلی با من بحث نکن نگاه کن ببین چیکار میکنم یاد بگیر. زنگ میزنم به محمدحسین میگم زنت هیچی بلد نیستا!
یاد قیمه ای افتادم که محمد حسین فکر میکرد دست پخت من است! ناخوداگاه خندم گرفت.
تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد حسین رو به مامان گفتم:
_بیا خودش زنگ زد حلال زاده!
_بگو زود قطع کنه میخوام اشپزی بهت یاد بدم.
داخل اتاق رفتم و جواب دادم:
_سلام علیکم و رحمت الله وبرکاتو چه عجب اقا به من زنگ زدی شما. وقت ازاد پیدا کردی بلاخره؟
_سلام. نه بابا چه وقت آزادی از اونجا میزنم بیرون مامان زنگ میزنه لیست خرید میخونه واسم! شما خانوما درک نمیکنید که مارو...
خندیدم و گفتم:
_خسته نباشی. داری میای خونه؟
_سلامت باشی خانم. دارم میام دنبالت بعد مدت ها بریم بیرون.
متعجب شدم و گفتم:
_نه بابا! چه بیرونی برو استراحت کن.
_من جلو در خونتونم. زود بیا پایین.
_عه! خب زودتر زنگ میزدی! اومدم!
ادامه دارد....
#رمان
#پارت46
با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چادرم را چسبیده بودم.
با پا در را بستم و وقتی به سمت محمدحسین برگشتم چشم هایم گرد شد.
دست زیر چانه زده بود و روی موتور خوابش برده بود.
خنده ام گرفته بود. طفلی انقدر خسته بود که همانجا خوابیده بود.
به سمتش رفتم و دوبار صدایش زدم. چشم هایش که باز شد سریع گفت:
_عه! اومدی!
_تو که انقدر خسته ای خب برو خونه بخواب عزیزم.
_نه خسته نیستم. تورو که دیدم خستگیم پرید.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_حالا کجا میخوایم بریم؟
هنگ نگاهم کرد و چیزی نگفت. آن هم با آن موهای بهم ریخته و چشم های خسته!
خندیدم.
او هم خندید و گفت:
_چیه به چی میخندی؟
_خب خسته ای قیافت دیدنیه برو بخواب.
_نه نیستم. گفتی کجا میریم؟ میریم رستورانی، ک..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_نه نه نه! رستوران و کافی شاپ و فلان نمیریما! ببین تو هم خسته ای چرا بریم راه دور؟ صبر کن من برم یه فلاکس چایی بیارم بریم بشینیم تو همین پارک محل. اینجوری بیشتر کیف میده.
به چشم هایم خیره شد. لبخندی به روی لبش نشست و گفت:
_چی بگم وقتی همیشه به فکر منی؟
گوشه ای در پارک روی چمن نشسته بودیم. محمد حسین غذایی که برایش اورده بودم را میخورد و من هم چای نوش جان میکردم.
نمیدانم چرا از چای خوردن سیر نمیشدم.
صدای محمد حسین مرا به سمتش برگرداند:
_خانم دست پختت حرف نداره!
ناگهان با حرفش چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. دستپخت من حرف نداشت؟
_چیشد لیلی؟
همانطور که سرفه میکردم گفتم:
_هیچی نوش جونت.
اگر زیر یک سقف میرفتیم و فقط یک بار یک بار دستپخت مرا میخورد برای همیشه از انتخابش پشیمان میشد.
بگذار در این مدت تصور ذهنیش همین باشد.
صدای همهمه و شلوغی از یک طرف پارک بلند شد. با فحشو ناسزاهایی که شنیدیم فهمیدیم دعوا شده.
محمد حسین که از دور نگاهشان میکرد گفت:
_بزار برم ببینم چیشده!
بلند شدیم و کمی جلوتر رفتیم. محمد حسین که چهره هایشان را دید متعجب گفت:
_عه عه! اینارو میشناسم من.
خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و گفتم:
_محمد جلو نمیریا! میری اون وسط جدا کنی میزنن یه چیزیت میشه!.
_من نرم کی بره؟ خوب نیست دعوا ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا کشیده میشه. بزار برم ببینم مشکلشون چیه! شما همین جا وایسا.
انجا حسابی شلوغ شده بود. من هم از دور نظاره گر کارها و حرف های محمدحسین بودم. وقتی اورا دیدند خود به خود کمی سنگین تر شد رفتارهایشان.
گذشت، و به لطف محمد حسین دعوا به جای بدی ختم نشد.
من هم فقط نگاهش میکردم و به او قبطه میخوردم.
به اینکه چه ساده با حرف های زیبایش همه چیز را ارام میکند و به فاجعه ای خاتمه می دهد!
ادامه دارد...
#پارت47
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد.
موبایلم را برداشتم و به محمدحسین زنگ زدم. گفته بود که امشب زود به خانه برمیگردد پس حتما وقتش ازاد است!
بعد دو بوق جوابم را داد:
_سلام خانم خبرنگار. هنوز نخوابیدی؟
_سلام. نه خوابم نمیاد. کجایی شما؟
_من بیرونم.
_بیرون کجا میشه دقیقا؟
ناگهان صدای زنی جوان از پشت تلفن به گوشم خورد:
_شما خیلی زحمت کشیدید..
متعجب خواستم حرفی بزنم که فورا گفت:
_لیلی جان من پنج دیقه دیگه بهت زنگ میزنم.
_باشه ...خدافظ.
حسابی پکر شده بودم و قیافه ام در هم رفته بود. ذهنم مشغول آن صدا شده بود.
یعنی او کجا بود؟
آن زن که بود؟
محکم به پیشانی زدمو با خود گفتم:
_نه لیلی این چه فکریه تو راجب محمدحسین میکنی؟
خب چرا زود قطع کرد؟ حتما او فرد مهمی بوده؟
مدام سعی میکردم خود را با دلیل و مدرک توجیه کنم اما مگر این فکر لعنتی امان میداد!
عصبانیتم دست خودم نبود. دلم میخواست تا میتوانم سرش داد بزنم!
اصلا او چرا باید حتی در حد یک کلمه با یک زن حرف بزند؟
حس بدی داشتم نصبت به همه چیز و همه کس!
همش تقصیر خودش است! صد بار به او گفتم انقدر جذاب رفتار نکن یکم چندش باش!
تقصیری هم نداشت. همین سر به زیر بودنش کار دستش میداد!
تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم.
گفته بود پنج دقیقه دگر زنگ میزند اما نزد!
کم کم داشتم به جوش می آمدم.
حالا میتوانستم به راحتی زینب را درک کنم!
فردای همان شب نحض که لحظه ای خواب به چشمانم نیامد به سرم زد در همان ساعت دیشبی تعقیبش کنم!
کارم واقعا زشت و بد بود اما نمیتوانستم راست راست بایستم و راجب این موضوع با او حرف بزنم. مجبور به این کار بودم.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۶ بود. نگاهی هم به محمدحسین که سعی در روشن کردن موتورش را داشت کردم.
دست به سینه با اخمی جدی نگاهش میکردمو حرص میخوردم.
_من دیرم میشه جناب سرگرد بزار خودم میرم.
_انقدر به من نگو جناب سرگرد. دیرت نمیشه تازه ساعت ۶ خودم میرسونمت.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_این که سالم بود.
با لحن شوخی گفت:
_از بس شما اخم کردی بهم ریخت دیگه.
با عصبانیت گفتم:
_من جدیما محمدحسین! الان وقت شوخی نیست.
_خیلی خب باشه. دیروز نوید باهاش خورد زمین. حتما بخاطر اونه!
همانطور که با موتور ور میرفت گفت:
_نمیگی چیشده؟
_چیزی نشده!
_من نمیتونم تحمل کنما!
_چیو؟
بلند شد. روبه رویم ایستاد. به چشم های عصبانیم خیره شد و او هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_اینکه با من سرد حرف بزنی! اینکه با عصبانیت نگاهم کنی!
نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
_من نه سردم! نه عصبانی!
به چشم هایش خیره شدم و ادامه دادم:
_من خودم میرم. شمام مطمئن شو موتورت سالمه یا نه بعد منو برسون.
شروع کردم به تند تند راه رفتن. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_صبر کن ببینم.
بی توجه به راه رفتنم ادامه دادم. خیلی غیره منتظره مچ دستم را گرفت و مانع قدم بعدی شد:
_باهم میریم سر کوچه تاکسی سوار میشی میری.
نگاهش نکردم. انگار عصبانی شده بود. دستم را گرفت و همانطور که جلو جلو راه میرفت گفت:
_من نمیدونم با این حرف نزدنای تو چیکار کنم لیلی!
ادامه دارد...
#پارت48
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید.
ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند.
بلاخره بیرون زد.
همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند.
بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد.
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم:
_سلام.
_سلام خانم بی اعصاب من.
_من بی اعصابم؟
_نه تو ناراحتی. از دست من.
_نیستم اقا محمدحسین. نیستم.
نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد:
_لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم.
_خب باشه من قطع میکنم.
_توهم قطع نمیکنی!
_محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم.
محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟
با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد:
_لیلی خانم؟
ناخواسته با لحن مهربانی گفتم:
_جانم؟
_قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟
کمی سکوت کردم و گفتم:
_قل میدم.
_پس یا علی! خوب بخوابی.
_شب بخیر.
تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم.
باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای!
یک ساعت گذشت!
نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد.
به پایین شهر میرفتیم.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم.
جلوی یک در قدیمی ایستاد.
یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید.
دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت:
_جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر.
با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد.
و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد:
_مامانی عمو اومده!
_هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟
عروسکی را به دستش داد و گفت:
_این برای شماست زهرا خانم.
_آخ جووون. بازم عروسک.
محمدحسین را بوسید و گفت:
_عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام.
_نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟
دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد.
محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد.
بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت:
_اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا.
_اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه!
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان مرگم بیا اباعبدالله❤️✨🥺
شروع تبادلات پر جذب یاس💜🌿
ادمین تبادل کانال تون میشم:)🍓✨
آمار تون +⁶⁰🍶💗
آیدیـم جهت شرکت در تبادلات:
@CUKWHK
اطلاعات و شرایط تبادلات 👇🏻🐟💙
https://eitaa.com/joinchat/166920416Cc502712b28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب ِ رسا ترین رسانہ ی ِ جهان ، قرآن .
صدا ، دوربین ، حـــرکـت 🎥 !
رسانہ ای #دلی
- زیر نظر حضرت ِ صاحب الزمان 🌱 .
گروه فرهنگی رسانه ای نصر 🌼
به ما بپیوندید✨
https://eitaa.com/joinchat/3412328742Ceecea5e614
چࢪا سࢪت رو دࢪد بياࢪم..
وقتۍ از اسم ڪانال مشخصه همه نوکراى زينب زهࢪاييم!:)😅
یک کلام!:)
https://eitaa.com/joinchat/1006502112C09e63de1e0
رمان دو دنیای متفاوت رو هرچی گشتی پیدا نکردی؟🙁💔
اینکه ناراحتی نداره😃❤️
توی این کانال رمان دو دنیای متفاوت رو داره آنلاین پارت گذاری میکنه🤩✨
اگر پارت اولش سنجاق نبود لف بده😉🥀
به غیر از پارت گذاری رمان هر روز فعالیت میکنن و چالش با جایزه های عالی میزارن😍❣
پس سریع عضو شو تا بنر پاک نشده😁!
اگر مذهبی هستی سریع عضو بشو😊🌹
https://eitaa.com/joinchat/660930747C2569121014
ورود آقایان با عرض معذرت ممنوع❌
- این دخترِ دهھ هفتادے؛
با استیکراش انقلاب کرده تو ایتا👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/1034551339C057c8a46f9
بسمهتعالی(:✨
خوشحال میشیم به جمع ما بپیوندید😀
اسم کانالمون😌👇🏻
فاطمیون🌸!
پر از:
تلنگرانه🌱
شهیدانه🌾
چادرانه🧕🏻
رفیقونه💕
پروفایل🦋
انگیزشی🙃
استوری🐥
وکلیفعالیتدیگه......
لینک چنلمونه به دوستان و اشناهایتان هم معرفی کنید🏃🏻♀💕👇🏻
@yaFatemee_313🐥
سلام رفیـــق 🙋🏻♀
کجا با این عجله؟! این پیامو سریع رد نکن❌
احتمالا الان که گوشی دستته و داری توش چرخ میزنی، دلت میخواست یه کانال خوب با محتوای متنوع بود که وقتتو باهاش بگذرونیو حوصلت سر نره!..
نگران نباش دوای دردت پیش منه 😁
یه کانال واست آوردم محشر! 🥰
همه جور فعالیت میکنه 🤩
#کلیپ💛
#پروف💙
#تلنگرانه💛
#بیوگرافی💙
#چالش و...💛
کانال تازه تاسیسه حمایت میکنید جون بگیره؟!
قدمت با کیفیت متفاوته ها رفیق 😉💐
اینجا که بیای دیگه نگران شرایط کپی نیستی کپی آزاده!:)😉🌹
بفرما اینم لینکش👇💝
◄°l||l° @xobanydigoxam °l||l°►
ما هـمہ سࢪباز توایـم خامنہ اۍ گوش بـه فࢪمـان توایـم خامنہ اۍ😎🇮🇷✨
پـاتوق ولایتیهای جـان بہ ڪف✊🏻❤️
مـا هممون عاشـق شهـادتیم😉
با ولایت تا شهادت 🇮🇷✨
گوش به فرمان ولی برای ایران قوی💪👊
جا نمونی سرباز ولایت 😎🇮🇷👇
✨🕋 @theemperor
اینجا ما مذهبی غیر مذهبی نداریم
همه قرار دور هم باشیم یه نگاهی به کانالمون بنداز ضرر نداره 🌸
https://eitaa.com/joinchat/3134914796C74c1bf37f6
ورود آقايان ممنوع 🌙
سلاااااام دخترای گل😍
اومدم یه خبر خوب بهتون بدم.✨🖇
پس یه دقیقه وقت تون رو به من بدین😊
حوصله رمان خوندن نداری؟🙃
دنبال یه رمان هیجانی میگردی ولی فکر میکنی نیست؟؟☹️
ولی من یه رمان خوب پیدا کردم😃😃
از خوب که گذشته عالیییییهههه، محشرهههه
خیلی هیجانیه!😍
گاندویی و عاشقانه و مذهبی
چی از این بهتر؟؟😋
باور نداری ؟ برو ببین!😌
اینم لینکش ...
@gandoyeeha
راستیییی تا یادم نرفته..✨
کلی چیز دیگه هم داره....
کانال همه کاره ست😌 بعلههههه.😉
#پروفایل_گاندویی
#استوری_گاندویی
#معرفی_شخصیتهای_گاندو
#ادیت_گاندویی
#گیف
#عکس
#عکس_خام
#بک_گراند
#بیوگرافی
همه شون هم مذهبی و گاندویی😍😍😌
بخشی از پارت واقعی رمانی که گذاشته👇😃
سعید:
اخر شب بود تو دلم خیلی پر بود دلم میخواست خودم رو خالی کنم...
سعید: رسول؟
رسول: جانم؟
سعید: یه چیزی بگم مسخره بازی در نمیاری؟
رسول: تو بگو من سعی خودمو میکنم
سعید: رســـــــول!!!
رسول: خب باشه بگو حالا...!
سعید: من.. من... من فکر میکنم کــــه عاشق شدم...!!!
رسول: چـــــــی؟؟؟ بابا مبارکــــه!!
سعید: عه! رسول چخبرته؟ بیمارستان رو گذاشتی رو سرت اصلا نمیشه دو کلمه باهات حرف زد!!
رسول:.....
ادامه دارد.....😱
اگه کنجکاو شدی که بدونی سعید عاشق کی شده؟؟؟ 😀
پس بکوب رو لینک ...
منتظر چی هستی؟؟
میخوای این کانال و این رمان فوق العاده رو از دست بدی؟؟👒💚
https://eitaa.com/joinchat/2133655744C2ea737f243
لینککککک☝️☝️
این کانال ایتارو ترکوووند🤩✅
گاندویی ها از دستش ندنااا😍👌🏻
فصل اولش اینجوری گذشت👇🏻
رسول عاشق خواهر محمد (آوا) شده و محمد عاشق خواهر رسول (عطیه) شده😐❤️
آوا فکر میکنه رسول بهش خیانت کرده...👀
رسول با جاسوس پرونده ازدواج میکنه.. با وجود اینکه با آوا ازدواج کرده😢
محمدو عطیه دارن مامان بابا میشن😍
محمد با رسول به یه ناموریت میره و بدون اون برمیگرده..!
رسول ناگهان نا پدید میشه..
اتفاقی میوفته که همه فکر میکنن رسول شهید شده اما...😨
آنچه در فصل دوم رمان #مدافعان_امنیت خواهید خواهند::
_ بهترین عضو گروهت جاسوسه! کسی که مثل برادرت دوسش داری.. کسی که مث چشات بهش اعتماد داری.. بهت خیانت کرده.. جاسوسیتونو کرده
_یعنی هرچی بهم گفت همش دروغ بود...
_اول اعتمادتونو جلب کرد.. بعد بهتون خیانت کرد..
_من همیشه در هر شرایطی کنارتم قربونت برم...
_رسول مریضه...
_ای کاش همش کابوس بود...
_دارن میبرنم جایی که خودم رئیسش بودم..
_من از همون اولم دوست نداشتم!
_احساس کردم قلبم نمیزنه...
_این همه بلا سرت اورد بازم نگرانشی بازم دوسش داری؟!
_محکم زدم تو گوشش...
_پدر بچمه..
_من حاملم... بخوام برمم نمیتونم..
_باید ازش متنفر باشم اما.. هنوز دوسش دارم...
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
تازه شروع به نوشتن کرده بدووو عضو شو تا جا نموندییی😍👌🏻
عشق باطعم سادگی♥️✨
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق
گرفت و لب زد:
–من وببخش
محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم می
گم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد
– میبخشی من و ؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش – کاری نکردی که منتظر بخشش منی
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد...یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون
خوردن
ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد
پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز.
داستان در مورد دختری از قشر متوسط جامعه و از خانواده ای مذهبی هست،محیا که سالیان سال عاشق پسر عمه اش امیر علی بوده و بتازگی نامزد کردن.اما با بی محلی کردن امیرعلی و دوری کردنش از محیا،محیا رو دلشکسته کرده و جویای بی محلی کردن نامزدش میشه تا اینکه میفهمه...
https://eitaa.com/joinchat/3781558524C7cf0f498bb
♥️|• ﷽ •|♥️
یه.لحظه.این.پست رو رد نکن رفیق✨🌿
یه کانال.برات آوردم.محشره 🌱✨!..
همه.فعالیت.هاش.مذهبیه 😌🖤
عضو شو پشیمون.نمیشی رفیق. 🌑🌹
اینم.لینکش.اگه.دوست.داری.بیا و عضوی.از این کانال.محشر باش🌚✨
@hfueonxm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خرید هر چادر از گالری ریحانه سادات شامل هدایای زیر میشوید😍👇👇
ارسال رایگان 😍
ضمانت مرجوع بدون قید و شرط✅
💎بن تخفیف 100/000 تومانی خرید چادر( بن تخفیف فقط تا فردا)
و پکیج کامل شامل 👇
1-یک عدد دفترچه خاطره با جلد پارچه ای بروجرد🌹
2- یک عدد جانماز جنس بروجرد دکمه دار🌹
3-یک عدد پیکسل حاج قاسم و متن های زیبای چادری🌹
4- یک عدد حرز اصل امام جواد علیه السلام 🌹
5 حرز فاطمه الزهرا🌹
6 یک عدد مهر تربت امام حسین علیه السلام🌹
همه ی این ها در یک پک از شهر مقدس قم تقدیم شما میکنیم 🥰
ثبت سفارش و مشاوره محصول 👇🏻👇🏻
@gaeday_hosinm
💚گالری حجاب ریحانه سادات💚
@galare_hejab
شمیم عطر شهادت در هوا پیچیده
دلم عجیب هوای شهادت دارد :)
𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋◡𖤋◡
دختری که از تحولش میگه و
روز مرگی هاشو میزاره....
مداحی های متنوع....
رمان.......
پروفایل......
https://eitaa.com/joinchat/4293591314Cad5a13b790
بسماللّٰھ🌱!
🌿دختࢪان حیدࢪ🌿
وخـــدآگـڣـٺٺوریحــانہخݪقٺمنے🧕🏻💕
🦋https://eitaa.com/dokhtaran_heydar🦋
يڪ ڪاﻧال مذهبى با ڪلى #پࢪوفايل
و #انگیزشے
#چادرانه
#شهیدانہ
و................
و ڪلى ديگه🤯🥴
پࢪوفايل دختࢪونه😍
https://eitaa.com/dokhtaran_heydar
خنده حلال😂
https://eitaa.com/dokhtaran_heydar
چادرانه😊
https://eitaa.com/dokhtaran_heydar
چچااالللششش😁
https://eitaa.com/dokhtaran_heydar
وࢪودبࢪادࢪانممنو؏🙂!
اگع دختری! بدو عضو شوو😍😍🙂🙂
نظرات♥️ پیشنهادات 💗 انتقادات 💕 تبادلات❣️ حمایت ها 🤍 همسایه ها 💛
در پیوی فرمانده به مسائل بالا مراجعه کنید😉
🧡https://eitaa.com/Atari1398💚
https://eitaa.com/dokhtaran_heydar☺️♥
یه رمان براتون اوردم فقط بخونید و ببینید چے میشه
نگم براتون از این دوتا عاشق دل باخته
داستان شیرینی دارن
توصیه میکنم حتما عضو بشید لذتش رو ببرید دوستان
با رمان تنها یاࢪ همـراه باشید
لینک کانال هست👇👇🌹🌹
@manradariab
پروفایل های جـذاب و محجبھ👌🏻🙂
https://eitaa.com/joinchat/1378156710C66d34a82c6
پست های فوق دخترونھ🌧👀
آخ! ایدھ های درسیشو دیـدی؟!😳♥️
کلیک کن تا دیر نشدھ!'🦋😌