eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.8هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
242 ویدیو
16 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 بعضی حرفہا را ڪه از مادرها میشنوی، همینڪه از یڪ شنیده‌ای لذتے مضاعف دارد، مخصوصا اگر آن مادر، باشد و آن شهید، ! 😍 ، برایمان از حسن‌آقا میگفت و خوابهای پس از رفتنش؛ که هر بار دلشان را گرم میکرده و راه را نشانشان میداده؛ از هیئتے بودنش. از اینکه میگفت پول ڪه چیزے ‌نیست، آدم باید برای همه‌ وجودش را بدهد... از خصوصیات اخلاقیِ که پرسیدیم میگفت در همه‌ی جوانها این خصوصیات دیده میشود اما حسن آقا به طور ویژه‌ تری بود و‌ بسیار ! و میگفت که بعد از شهادتش چه مهربانی هایی را در وصف پسرش شنیده... میگفت خیلی دستِ دهنده‌اے داشت و دست رد به سینه‌ی ڪسی نمیزد. اما پُر رنگ‌ترین ویژگی‌اش بود؛ این یکی را فقط از مادرش نشنیدیم، هر که او را میشناخته اول همین را گفته! از دوستانِ شهیدی که با به او شهادتشان را گرفتند تا آنها که بعد از شهادتش آمدند و از محبت هایش گفتند.. آخرِ صحبت شد و من چقــــــدر همیشه از این آخرِ صحبت میترسم! از اینکه بغض یک مادر دیگر را ببینم و... میگفت حسن من خیلـــــــــــی با معرفت بود! روزی که داشت نگذاشت صورتش را ببوسم و حالا بر خلاف تصورات نگران کننده‌ام با صورتی سالم برگشته بود تا بوسه بارانش کنم... بعد هم... ... و شکرِ این که پسرش به آرزویش رسید و شهادت آخرِ کارش شد! 🗓 🆔 @KhGShohada_ir
🌷 شهید مدافع حرم محمد حسین جوادی 🌷 ✍🏻 از مهربانی اش هر چه بگویم ، کم است. خیلی و بود. به من و پدرش احترام می گذاشت وهمیشه نمازش اول وقت بود . برای امام حسین(ع) هر کاری می کرد . حسینی بود . مادر با شوق و ذوق از محمد حسینش برایمان می گفت. محمد حسینی که جوانی اش را فدای حضرت زینب س کرده بود. ✍🏻 چهارساله بود که از افغانستان به سوریه مهاجرت کردیم و بیست سال همان جا زندگی کردیم . می خواستیم بعد بیست سال به افغانستان برگردیم که محکم و قرص گفت :«من آب و نمک سوریه را خورده ام همین جا می مانم و با شما نمی آیم.» هر چه اصرارش کردیم نیامد . با خانمش ماند. ✍🏻شهید محمد حسین جوادی از نیروهای حزب الله بود . خادم حرم بی بی سکینه (سلاپ الله علیها) بود. همه دوستش داشتند . به خصوص سید حسن نصرالله . خیلی دست و دلباز بود. هر شب به خانه هایی که می شناخت ، نان می گرفت و می برد. ✍🏻 از خارج رفتن بدش می آمد. یکبار وقتی که نوجوان بود به او گفتم:«محمد حسین ، خیلی از افغان ها دارند به خارج مهاجرت می کنند ، تو موافقی ما هم به خارج برویم ؟!» گفت:«نه ...!» گفتم:«ما اینجا امکاناتمون کم هستش ، اما اونجا امکانات بیشتری را در اختیارمان می گذارند.» در همین لحظات صدای اذان از بلندگوهای مسجد آمد. به من گفت :«مامان، مااگر خارج برویم به جای شنیدن صدای اذان از مسجد باید صدای کلیسا ها را بشنویم.» ✍🏻 خداوند به شهید یک دختر و یک پسر عطا نموده است. هم اکنون ۶و۹ ساله هستند. در دمشق زندگی می کنند. ✍🏻 شب بود. حدود ساعت های ۴و۵ بعد از ظهر روز پنج شنبه بود . برادر بزرگش در اینترنت داشت کارهایش را انجام می داد که داد زد : محمد حسین شهید شد... ما هنوز تا آن موقع خبر نداشتیم . شوکه شدیم . به ما گفتند :« تیر به پایش اصابت کرده است. خونریزی شدیدی هم داشت چون امکانات کم بود قبل از رسیدن به بیمارستان به شهادت رسید . مادر اشک در چشمانش حلقه می زند و به عکس پسرش نگاه می اندازد... هروقت دلم برایش تنگ می شود با او حرف میزنم. در بیداری استشمامش می کنم . هرجا می روم او با من می آید ... ✍🏻 شهید محمد حسین جوادی در کنار ضریح آرام خوابیده است ... ای کاش عنایتی به ما زمینی ها هم بکند ... 🆔 @KhGShohada_ir
بسم رب العشق⁦❤️⁩ ⁦✍️⁩امام «ره» می فرمایند : « اسم این را تنگه بگذارید .» ⁦✍️⁩ من به شدت به شهید بودم . هر وقت به خانه می آمد نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم . بچه ها خودش نگه می داشت و به من می گفت :«شما خسته ای ، استراحت کن !» ⁦✍️⁩بسیار و شوخ طبع بود . نمی گذاشت در جمع فامیل ، قهر و ناراحتی باشد ، همیشه دنبال آشتی دادن بود . ⁦✍️⁩به دیدار فامیل می رفت و به آنها سرمی زد ... وظیفه خودش می دانست که از حال خویشاوندانش با خبر باشد . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ از همان دوران انقلاب فعالیت هایش را شروع کرد . گروهی را به نام ، به همراه شهیدان : نظرنژاد ، هاشمی نژاد ، بابارستمی ، برونسی تاسیس کردند که تا آغاز انقلاب ، کارهایشان علنی شد . ⁦✍️⁩ به اهمیت بسیار زیادی می داد . تربیت بچه ها ، برایش مهم بود و به من سفارش میکرد : بچه ها یادت نرود ... ⁦✍️⁩ با رفت و آمد داشت ... آنها هم به خانه ی ما می آمدند . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ به من زنگ زدند و گفتند بیایم دفترشان . رفتم . گفتند : نیاز دارید . تا این را گفتند ازشان پرسیدم برای . و ایشان را برایم گفتند که شهید در عالم رویا بهشان گفته است که ما بنایی داریم و خانواده ام در مانده اند ، ! ⁦✍️⁩ یادم هست ، سال ۵۲بود . آن موقع امام ره را به تبعید کرده بودند . شهید به عراق رفت. همانجا با ایشان کرد که به عنوان فعالیت کند . ⁦✍️⁩به شدت بود . هدف داشت و ، برای هدفش کار میکرد . تنها برای هر چیزی را می خواست . و همین بودنش ، علت بود . ⁦✍️⁩روز آخر .. آن زمان تنها پسرم تازه راه افتاده بود . بسیار زیاد با پدرش انس داشت . وقتی که حسن بند پوتین هایش را می بست ، روی پشتش نشسته بود و با سر و صدا نمی خواست به برگردد . ⁦✍️⁩چند بار او را بوسید . از بغلش پایین آورد و باز محمد را در آغوش گرفت . ⁦ ⁦☘️⁩با تمام احساس کردم که این است . ⁦✍️⁩او از مؤسسین سپاه تربت جام بود . یک مدتی در زمان قائله کردستان به آنجا رفت تا کند . ⁦✍️⁩ در شلوغی های «کردستان، کرمانشاه» به آنجا رفت و بعد هم جنگ شروع شد و به عنوان تمام عیار به خوزستان رفت . ⁦✍️⁩در سال ۶۰ ، خداوند برایش چنین تقدیری را زد که او شود . ⁦✍️⁩ ، ایستاد و نگذاشت این تنگه به دست بعثی ها بیفتد . ⁦✍️⁩عاشق بود و بعد از برادر شهیدش هم تر شده بود . با اصابت تیری بر قلبش رسید . ⁦✍️⁩ از اطرافیانش می خواهد که صورتش را به سمت بچرخانند . و ایشان با چشم بر جهان فانی بست . ⁦✍️⁩ او فرمانده قرارگاه بود . خیلی روح و جانش با امام حسین علیه السلام گِره خورده بود . ⁦✍️⁩ هیچ چیز جای خالی را نه برای من و نه برای فرزندانش پُر نکرد . ⁦✍️⁩ به همسر شهید علیمردانی گفتیم : شما آنقدر عالی بوده که پسرتون با این وجود که را خیلی ندیده است اما شده است ... ⁦ ⁦✍️⁩اینقدر شهید واسطه شد تا من به پسرم بدهم تا او هم به برود و بشود ... 🆔 @KhGShohada_ir