خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_چهارم مادر، ديشب به ناصر گفت: ناصرجون، حسين من كفن نداره
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_شصت_پنجم
بچهها پا به راه و آماده رفتن اند. صالح به كمك مادر مي آيـد و ناصـر را بـه ماندن ميخواند:👌👌
ـ مادر راس ميگه ناصر؛ بذار يه خورده حالت بهتر بشه، بعداً بيا . جنگ حـالا
حالا هس . خرمشهرم كه بگيريم و عراقيارم كه بيرون كنيم، يـه جـاي ديگـه مشغولمون ميكنن.
ناصر زير بار نميرود: 😠😠
ـ واالله به خدا، من اينجا حالم بدتر
ميشه. توي ايـن چنـد روز، انگـار اينجـا
تبعيد بودم؛ زندان بودم . من نمي تونم اينجا بمونم؛ مي فهمين؟😳✋ نمي تونم! روز اول هم بهتون گفتم كه تا آخر خط وايسادم؛ تا روزي كه يا جنگ تموم بشه
يا نفس من.✋✋
فرهاد كار را يكسره ميكند:
ـ الان پدرت هم مريض حاله . اگه از بيمارستان بياد و ببينه تو نيستي، ناجوره.😷🤒
مادرت راس ميگه؛ يه مدت بموني، بهتره.🙂🙂
دست و پاي مادر، جـان مـي گيـرد و از گفتـه هـاي فرهـاد و صـالح دلگـرم
ميشود:
ـ حالت كه بهتر شد، برو. به خدا اگر فردا هم خوب شدي، خودم ميگم برو.
فرهاد و صالح، كار را تمام شده مي بينند. دستهايشان را براي خـداحافظي
به طرف ناصر دراز مي كنند، و پشت
سر آنها، بچه هـاي ديگـر خرمـشهر، بـه او نزديك ميشوند. 😚😙
روزهاي اول، هتل برايش زندان بود؛ تنگ و كوچك . به خيابان ها ميرفت و
خودش را به پاهايش مي سپرد. هـر روز از طرفـي مـي رفـت و خيابـان گـردي
ميكرد. اما هرچه بيشتر مي رفت، دلتنگ تر و نگران تر بر ميگشت و غمي را كـه
گرداگرد چهرهاش مينشست تا هتل با خود ميآورد؛😞😔
اما به هتل كه ميرسيد، آن را پنهان مي كرد و بعد پيش خانواده اش ميرفت. حالا خانه نشين شده اسـت . از بيرون بريده و در اين چهار ديواري محبوس است.😣😖
كنار پنجرة اتاقشان نشسته و بچه هايي را كه زيـر نـم نـم بـاران، دنبـال هـم
مي كنند، تماشا مي كند. ناگهان درباز مي شـود و مـادر غـافلگيرش مـي كنـد . زن
مدتي ساكت مي ماند و قدوبالاي مضطرب و نگران ناصرش را حسرت بار نگـاه ميكند. بعد چيزي را كـه مـدتي اسـت بـه دل دارد و از او پنهـان كـرده حـالا
ميپرسد:
ـ ننه ناصر، چته؟🙁🧐
ناصر جا ميخورد!
ـ چيزيم كه نيست! 😟😕
ـ پس چرا چند روزه چپيدي تو اتاق و بيـرون نمـي ري؟ خـب يـه سـر بـزن
بيرون؛ همهش گوشة اتاق نشستن و سيگار كشيدن كه نشد كار.
ناصر با فشاري كه به دست ميآورد، دست لرزهاش را كم ميكند:
ـ آخه ميبيني كه هوا بارونيه!
ـ باروني هم كه نبود نمي رفتي! من نمي دونم چي تورو اين قـدر بـه خـودش
مشغول كرده؟ اگه غصة شهناز و حسين رو مي خوري، كه خودت داري بـه
من و بابات دلداري مي دي؛ اگه غصه آوارگي ما رو مي خوري، كه ايـن هـم
به قول خودت براي خداست و غصه نداره؛ پس چته ديگه؟☹️☹️
ناصر در مي ماند. نمي داند چه بگويد . مادر پي به نگراني اش برده اسـت . تـا
امروز هر وقت علت نگراني او را مي پرسيد، به شكلي قانعش مي كرد؛ اما ديگـر
نميتواند؛ مادر به چشمهاي ناصر زل زده و منتظر جواب است.🤨🤨
#ادامه_دارد
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi