eitaa logo
خادم مجازی
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] با شنيدن خبر و ديدن مردمي كه دست و پايشان را گم كرده اند، از آرام و قرار افتاده است . يك پا به خانه دارد و يك پا به كوچه؛ و وقتي يادش مي آيد كه ناصر گفت كار امروزش سمت شلمچه است، دلشوره اش بيشتر مي شود. بـه هر چيز و هركس كه برمي خورد تاب تحملش را ندارد . كافي اسـت پـايش بـه جايي گير كند تا سكندري برود، يا كسي سئوالي از او كند كـه مقتـضاي حـالش نباشد تا فرياد بزند و دردي را كه در دلش تلنبار و خوره وجودش شده، بيـرون بريزد و دق دلش را سر او خالي كند. مرد خاموش نشسته است. رفتار پرالتهاب زن، دلش را مي سوزاند؛ اما لب از لب نمي جنباند. سيگار از لاي انگشتش نمي افتد. سرش را پـايين انداختـه و بـا گلهاي ريز فرش زيرپايش ور مـي رود و از لابـه لاي تـار و پـود آن، راه چـاره ميجويد. بارنامه هاي گاراژ را كه به خانه آورده باز نمي كند و مثل شبهاي ديگـر به حساب دخل و خرج نمي پردازد. ديگر نمي غرد كه : «بـذارين حواسـم جمـع باشه. اشتباه كنم بايد از جيبم بدم ها!» طاقت زن طاق مي شـود و كاسـه صـبرش لبريز مرد، بلند شو آخه يه كاري بكن؛ دارم ديوونه ميشم ها! و مرد دلجويانه به حرف ميآيد: ميدونم ناراحتي؛ حق داري، اما من چیکار مي تونم بكنم، هان؟ گفته كـاري كه گرفته نزديك شلمچه اسـت . آخـه كجـاي شـلمچه؟ تـو بـا ايـن آدرس ميتوني بري دنبالش؟ دِ نميتوني كه. اگه تو مادرشـي، مـنم پدرشـم؛ دِ دل منم كه سنگ نيس . منم مث كوره دارم مي سوزم، اما آتيش دلمو كه نمي تونم نشونت بدم . غير از اون ... چيزي كه نشده . ميگن چند تا تير شليك كردن؛ همين و همين! زن كوتاه مي آيد و همان طور كه چمباتمه زده ، تنش را بار ديـوار مـي كنـد و ذهنش را به ناصر مي دهد. سرش را بـه چـپ و راسـت مـي چرخانـد . غـم بـه چهرهاش مي دود و صورتش مثل پنجه اي كه مشت كرده ، به هم گره مي خـورد . چروك به چهر ة زن پا گذاشته اما هنوز پاگير نشده است . هر بـار كـه غمـي بـه دلش مي نشيند، خطوط چهره هم رنگ مي گيرد و وقتي هـم كـه دلـشاد اسـت، چنان محو مي شود كه به سختي مي توان جاي پايش را ديد . دلـشور ة امـشب ، او را از آرام و قرار انداخته است ؛ نه حال نشستن دار د و نه پاي ايستادن ؛ بي اختيار ميرود و ميآيد، ميرود و ميآيد. مرد سيگار پشت سيگار آتش مي زند و با آن، دود دلش را هوا مي دهد. هنوز با سر انگشت گلهاي قالي را ميكاود. زن باز از جا كنده مي شود و سراسيمه به كوچه مي زنـد . چـشم هـايش را از پشت عينك ريز مي كند و نگاهش را تا ته «فلكه مقبل » ميبرد؛ اما اثري از ناصر نميبيند. تيرهاي سيماني كوچه، جابه جا قد علم كرده اند و گله به گله كوچـه را روشن مي كنند. زن واگويه مي كند: «حسين و شهناز هم نيومدن » و بعد از مكثي، به خود تسلي ميدهد: «اما خب، اونا اقلاً سمت مرز نيستن.» از ته كوچه شبحي پيدا مي شود و در دل زن بذر اميد مي كارد. چـشم هـايش را ريزتر مي كند و قد و بالاي سـياهي را ورانـداز . سـياهي، زيـر نـور زردرنـگ چراغهاي كوچه كه مي رسد واضح تر مي شـود؛ امـا ديـري نمـي پايـد و گـردي [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_چهارم ناصر تازه دارد در ذوق و شوق بچه ها شريك مي شود ك
[ 💌 ] اصر از ته دل آه ميكشد: ـ صالح جون ! من، نيومده مي دونم بايد مـاتم گرفـت . مـي دونـم جـواب هـاي هميشگي رو از حفظ داره و خودشو زود تبرئه می‌كنه.✋☺️ چشم هر دو به دست هاي ناصر مي افتد -که لرزش آن هـا دوبـاره دارد بـالا مي‌گيرد.- باز ناصر در خود فرو مـي رود و از جمـع مـي بـرد . در تنهـايي خـود دنيايي مي سازد و در آن غرق مي شود.😔😞 فرهاد و صالح از اين حالت ناصر هراس دارند و هركدام دنبال حرفي مي گردند تا مسير صحبت را عوض كننـد و ناصـر را از اين حالت بيرون كنند.😟😕 فرهاد ميگويد: ـ ناصر جون، بذار بياد، از نزديك مي شينيم باهاش حرف مي زنـيم . شـايد اون جورم كه ما فكر ميكنيم نيس. صالح حرف فرهاد را دنبال ميكند:🤪😜 ـ آره ناصر؛ جريان تلفن هايي كه جهان آرا مي زد و تلگراف هايي را كه هر روز ميفرستاديم از زبون خودش مي‌شنويم. ناصر سر تكان ميدهد: 😢🙁 ـ من كه ميدونم ميخواهيد منو دلداري بديد، اما خوب، باشه؛ حرفي نيس. فانوس، وسط اتاق كاشته شده و زور مي زند تا تاريكي را كنار بزند و بـراي نور زردرنگ خود جا باز كند . جلوي پنجره هاي زخم دار و درِ شـكاف خـورده اتاق، پرده اي ضخيم آويزان شده و به روشنايي اجازه خروج نمي دهـد . منـصور مفيد و جاسم غضبان را كه خستگي درهمشان پيچيده، خواب ربـوده و گوشـه اتاق ولو كرده است. 😴😴 صالح و فرهاد، وقت را غنيمت دانسته اند و در غياب ناصر در گوش هم نجوا ميكنند.🤭🤭 فرهاد اصرار ميورزد: ـ بايد بهش گفت. هيچ چاره‌اي هم نيست! ـ آخه با اين وضعش مگه مي شه؟🤫🤫 دستهاش مثل بيد مي لرزه. چند روزه همين كه با خودش خلوت مي كنه، مي ره تو غم.😓🙁😣 از شهادت خواهرش كه بـيش از يك ماه نگذشته؛ جريان بني صدر هم كه امروز قوز بالا قوز شـد . حقيقـتش، من از ناصر مي ترسم. بنده خدا پشت سر هـم داره تحمـل مـي كنـه . بيـشتر اينهايي كه اين چند روز شهيد شدن، از دوستهاي جونجوني اون بودن! فرهاد ميپرسد: ـ پس چه كار كنيم؟ از پدر و مادرشم كه خبر نداريم، اگـه نـه اقـلاً بـه اونهـا ميگفتيم. الان چند روزه كه مي خواييم بهش بگيم و جرأت نمي كنيم. اصـلاً از كجا معلوم كه ناصر، خودش تا حالا حدس نزده باشـه كـه يكـي از ايـن همه شهيد، داداش اون باشه؟ غير از اون ... ناصـر تـصميمش رو گرفتـه.💪💪 بـه‌ خودتم گفتم كه به هر قيمتي تا آخر خط وا ميايستد. صالح آرام تر مي شود و نگاهش را به شعلة زرد فانوس مـي بـرد كـه سوسـو ميزند و نورش را بر چهر ة آنها مي پاشد. قدري خيره به فانوس، ساكت مي ماند و انگار كه جواب را از فانوس گرفته به فرهاد ميگويد: 🤔🤔 ـ اينهم حرفيه . ميخواي همين الان كه ا ز ستاد اومد، بهش بگيم ولـي كـاش اقلاً جريان امروز پيش نمي... ـ يااالله. صداي ناصر است كه از درز پتوي آويزان شده تو مي آيد و رشتة حرف هاي صالح و فرهاد را پاره ميكند. پتو كه كنار مي رود، نور فانوس به چشم ناصر مي خـورد و هيكـل خـسته و كوفته‌اش قاب در را پر مي كند. به سـر و روي ناصـر شـادي دويـده و چـين و چروكهاي عصر، از چهره اش پريده‌است.😉😊 سلام مي كند و شـادي در صـدايش موج مي زند. شادي ناصر مسري است و قدم كه به اتاق مي گذارد موجش همـه را مي‌گيرد. به لبهاي فرهاد لبخند☺️ مي‌نشيند و به زبانش سؤال: ـ هان ناصر؟ انگار سرحالي؟!😉🤪 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_چهارم مادر، ديشب به ناصر گفت: ناصرجون، حسين من كفن نداره
[ 💌 ] بچه‌ها پا به راه و آماده رفتن اند. صالح به كمك مادر مي آيـد و ناصـر را بـه ماندن مي‌خواند:👌👌 ـ مادر راس ميگه ناصر؛ بذار يه خورده حالت بهتر بشه، بعداً بيا . جنگ حـالا حالا هس . خرمشهرم كه بگيريم و عراقيارم كه بيرون كنيم، يـه جـاي ديگـه مشغولمون مي‌كنن. ناصر زير بار نميرود: 😠😠 ـ واالله به خدا، من اينجا حالم بدتر مي‌شه. توي ايـن چنـد روز، انگـار اينجـا تبعيد بودم؛ زندان بودم . من نمي تونم اينجا بمونم؛ مي فهمين؟😳✋ نمي تونم! روز اول هم بهتون گفتم كه تا آخر خط وايسادم؛ تا روزي كه يا جنگ تموم بشه يا نفس من.✋✋ فرهاد كار را يكسره ميكند: ـ الان پدرت هم مريض حاله . اگه از بيمارستان بياد و ببينه تو نيستي، ناجوره.😷🤒 مادرت راس ميگه؛ يه مدت بموني، بهتره.🙂🙂 دست و پاي مادر، جـان مـي گيـرد و از گفتـه هـاي فرهـاد و صـالح دلگـرم ميشود: ـ حالت كه بهتر شد، برو. به خدا اگر فردا هم خوب شدي، خودم ميگم برو. فرهاد و صالح، كار را تمام شده مي بينند. دستهايشان را براي خـداحافظي به طرف ناصر دراز مي كنند، و پشت سر آنها، بچه هـاي ديگـر خرمـشهر، بـه او نزديك مي‌شوند. 😚😙 روزهاي اول، هتل برايش زندان بود؛ تنگ و كوچك . به خيابان ها مي‌رفت و خودش را به پاهايش مي سپرد. هـر روز از طرفـي مـي رفـت و خيابـان گـردي ميكرد. اما هرچه بيشتر مي رفت، دلتنگ تر و نگران تر بر مي‌گشت و غمي را كـه گرداگرد چهره‌اش مينشست تا هتل با خود مي‌آورد؛😞😔 اما به هتل كه ميرسيد، آن را پنهان مي كرد و بعد پيش خانواده اش مي‌رفت. حالا خانه نشين شده اسـت . از بيرون بريده و در اين چهار ديواري محبوس است.😣😖 كنار پنجرة اتاقشان نشسته و بچه هايي را كه زيـر نـم نـم بـاران، دنبـال هـم مي كنند، تماشا مي كند. ناگهان درباز مي شـود و مـادر غـافلگيرش مـي كنـد . زن مدتي ساكت مي ماند و قدوبالاي مضطرب و نگران ناصرش را حسرت بار نگـاه ميكند. بعد چيزي را كـه مـدتي اسـت بـه دل دارد و از او پنهـان كـرده حـالا ميپرسد: ـ ننه ناصر، چته؟🙁🧐 ناصر جا ميخورد! ـ چيزيم كه نيست! 😟😕 ـ پس چرا چند روزه چپيدي تو اتاق و بيـرون نمـي ري؟ خـب يـه سـر بـزن بيرون؛ همهش گوشة اتاق نشستن و سيگار كشيدن كه نشد كار. ناصر با فشاري كه به دست ميآورد، دست لرزهاش را كم ميكند: ـ آخه ميبيني كه هوا بارونيه! ـ باروني هم كه نبود نمي رفتي! من نمي دونم چي تورو اين قـدر بـه خـودش مشغول كرده؟ اگه غصة شهناز و حسين رو مي خوري، كه خودت داري بـه من و بابات دلداري مي دي؛ اگه غصه آوارگي ما رو مي خوري، كه ايـن هـم به قول خودت براي خداست و غصه نداره؛ پس چته ديگه؟☹️☹️ ناصر در مي ماند. نمي داند چه بگويد . مادر پي به نگراني اش برده اسـت . تـا امروز هر وقت علت نگراني او را مي پرسيد، به شكلي قانعش مي كرد؛ اما ديگـر نميتواند؛ مادر به چشمهاي ناصر زل زده و منتظر جواب است.🤨🤨 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_پنجم بچه‌ها پا به راه و آماده رفتن اند. صالح به كمك
[ 💌 ] آخه بيرون نرفتن من كه نبايد اينقدر تو رو نگران كنه . مي‌بيني كـه روزهـاي راهپيمايي و نماز، مي رم بيرون، اما روزهاي ديگـه نمـي تـونم؛ مـي دونـي ...😔😔 راستش ...😞😞 ـ راستش چي؟ راستش رو به من بگو. ☺️☺️ ناصر دستهايش را به پا مي‌چسباند و ميگويد: ـ ننه‌جون، واالله اون جورم كه تو دست و پاتو گم كردي و خيال مي كني نيس.🙂 من نمےتونم برم بيرون . مي دوني، وقتي مي رم اذيت مي شم. در و ديوار شهر برام غريب و نامانوسه؛😣😣 بعضي ها را بي تفاوت مي بيـنم؛ انگـار نـه انگـار كـه جنگه؛ اينا را كه ميبينم، ياد دوستهام و شهر، بيشتر اذيتم ميكنه.😫😫 حلقة اشكي از كناره گودي چـشم ناصـر خودنمـايي مـي كنـد و زبـانش از حركت مي افتد. 🙁🙁لبهايش چند بار بـه هـم مـي خـورد و چيـزي راه گفـتن را بـر گلويش مي بندد اما چشم هاي مادر رو به رويش باز و منتظر است . لبهـايش را به زور از روي هم برمي دارد و اشكهايش را از او مي‌دزدد: 😢😢 ـ اينه ننه جون؛ به خدا هيچي ديگه نيست.😥😥 قطره اشكي در چشم هاي مادر برق مي زند و مي خواهد راهي به بيـرون بـاز كند كه بر خود مسلط ميشود و راه را بر آن ميبندد و ناصر را دلداري ميدهد:😢🙂 ـ خوب ننه جون، همه كه مثل تو نيستن . يه عده فقط فكر خودشونن؛ يه عده هم در عوض از جون و دل، از جنگ و انقلاب دفـاع مـي كـنن . تـو خيلـي نميتوني به فكر اونايي باشي كه فقط خودشون و جيبشونو مي بينن.💵💵 ديـدي كه دكتر گفت بايد آرامش فكر داشته باشي، وگرنه، موج هـاي انفجـار و اون همه صدايي كه شنيدي، بالاخره كار خودشو ميكنه.🤯🤯 ناصر از جا كنده ميشود و پا به راه و عازم ميگويد: ـ نميشه ننه؛ خيلي چيزها و خيلي كسها رو نميشه نديده گرفت.😓😓 مادر همپايش از اتاق بيرون ميزند و ميپرسد: ـ ميري بيرون؟🤨🤨 ـ آره؛ ميرم تو حياط هتل. باران هنوز آرام آرام مي بارد و بر سر و روي بچه هـايي كـه در حيـاط هتـل بازي مي كنند مي نشيند. چند توپ🏐⚽️ پلاستيكي و دوچرخه، زيرپاي بچه هاسـت و🚲🚲 هر كدام، چندتايي را مشغو ل كرده است . ناصر كار هميشه اش را مي كند: يـا بـا آنها بازي مي كند و يا مانع خيابان رفتن شان مـي شـود و اگـر هـم لازم شـد، در دعواهاي زودگذرشان ميانجيگري مي كند.☝️✋ پسري كه دسـتش لاي گـچ اسـت و سرش را باند پيچيده اند، 🤕🤕كنار ديوار ايستاده، بازي را تماشا مـي كنـد و بـا خنـده ميخندد. چشم ناصر به پسرك مي افتد. دلش مي گيرد و دوباره غمش تـازه مـي شـود . 🙁🙁 ناصر هنوز او را ورانداز مي كند، كه زني به سراغ پسر مـي آيـد و او را بـا خـود ميبرد: ـ ننه‌جون هوا داره سرد مي شه؛ اين هوا برات خوب نيس؛ ديگه حالا بيا بـريم تو. ناصر قاطي جمع شده و گرم بازي است . بچه‌هـا او را مـي شناسـند و بـه او انس گرفته اند و توپ را برايش مي اندازنـد . تـوپ بـه طـرف در هتـل مـي رود.⚽️⚽️ دختركي مي دود و توپ را برمـي دارد؛ امـا رو بـه روي در اتـاق انتظامـات كـه مي‌رسد، مي ماند. توپ را وسط دسـت هـايش كاشـته و چـشمش را بـه داخـل انتظامات دوخته. ناصر حيرتزده دخترك را می‌يابد. [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_نهم با دست چند خانه ترسيم شده را نشان صالح مي دهد. 👆 خند
[ 💌 ] چشمهاي ناصر و فرهاد، در تاريكي انتهاي طنـاب را مـي جوينـد، امـا جـز تـا نيمه‌هاي آن را نمي‌بينند.🌊🌊 بقيه را آب در دل خود پنهان كرده تا گشتيهاي دشمن آن را نبينند و صالح را از بچه‌ها نگيرند.🤭🤫 ناصر مي خواهد چيزي بگويد امـا واهمـه دارد . حـرفش را سـبك، سـنگين مي‌كند؛ قدري در سكوت مي ماند و طولي نمي كشد كه دل بـه دريـا مـي زنـد و خود را سبك ميكند: ـ ميگم فرهاد جريان پادرد تو و صالح چيه؟😕🙁 فرهاد چشم به طناب دارد و گوش به ناصر و پيداست كه ميل جواب ندارد . ناصر ادامه ميدهد: ـ پاي صالح چي شده كه شنا براش خوب نيست؟🧐🤨 - چيز مهمي نيست؛ تو هم وقت گير آوردي تو اين هيرووير!🧐😟 ـ اين مدت كه من نبودم طوري شده؟ چرا به من چيزي نگفتين؟ فرهاد طفره ميرود. ـ فكر ميكني صالح كي بياد؟ ناصر فرهاد را چپ نگاه ميكند و به تندي ميگويد: ـ چرا حرفو عوض ميكني؟ 😒😒 درميماند. قدري هيچ نمي گويد و در سـياهي شـب و سـكوت ي كـه غيـر از جيرجيركها و شليك گه گاه دشمن، چيزي آن را نمي شـكند، حـرف فرهـاد را سبك، سنگين ميكند؛ اما به جايي نميرسد. ـ من كه نامحرم نيستم، چرا واضحتر حرفتو نميزني؟🤨🤨 فرهاد، قدري اين دست آن دست مي كند. مي خواهد جواب ناصر را بدهـد، اما انگار چيزي او را از گفتن باز مي دارد. زبان سنگين شده اش را از كف دهـان ميكَند و به حرف ميآيد: ـ آخه... آخه مي دوني؟ يادآوري اين حرفها، آدمو به ياد كارهايي مي‌اندازه كـه كرده. اون وقت ... ممكنه از كارهايي كه «بايد» بكنه، غافل بشه.😞😞 علـتش اينـه ناصر، وگرنه نخواستم بگم تو نامحرمي. ناصر از پافشارياش شرمنده ميشود: ـ فهميدم، سنگرها رطوبت داشته و بچه‌ها پادرد گرفتن، هان؟ - آره، تازه من و صالح زياد آسيب نديديم؛ چندتا از بچه ها كه اصلاً رماتيسم گرفتن و دو- سه‌تاشون هم اهواز بستريان. ميگم خبري از صالح نشد!🙁🙁 ـ حرفهاي فرهاد، زبان ناصر را از كار مي اندازد اما لرزش دستهايش را بيشتر ميكند. ناصر خوشـحال اسـت كـه شـب اسـت و تـاريكي شـدت لـرزش 👋👋 دستهايش را از چشمهاي فرهاد پنهان مي كند؛ اگر روز بود و او دسـت هـاي ناصر را اين قدر لرزان مي ديد، دوباره راهي تهرانش مي‌كرد؛ امـا تـاريكي و توجه فرهاد به امتداد طناب او را از دستهاي ناصر بيخبر گذاشته است.😶😶 ناصر با شنيدن حرف هاي فرهاد احساس عجز مي كند، خـودش را كوچـك مي‌بيند و آرزو مي كند كاش بزرگي فرهاد را داشت .😢😢دلش مي خواهد هرچه توان دارد به كار بگيرد و با صداي بلند بگويد «فرهاد، دوستت دارم » تـا او بـشنود و بداند كه چقدر دوستش دارد، اما يادش مي آيد كه فرهاد در آخر حـرف هـايش، ناگهان به صالح اشاره كرد و مسير صحبت را تغيير داد .🤭🤫 حالا مي داند كه در ايـن باره ديگر نبايد چيزي بگويد . درماندگي‌اش را از آنچه شنيده پنهـان مـي كنـد و چيزي در اين باره نميپرسد.😓😓 ـ طناب تا نيمه هاي شط پيداست و قسمتي كه پيداست هنـوز تكـان نخـورده است. آرام بر شط غنوده و با تكان هاي نرم آن انتظار صالح را مي كشد. آتش گاه‌به‌گاه دشمن، صداي جيرجيرك ها را خفه مي كند و سكوت شب را بهـم ميزند. ☄☄نسيم خنكي كه از آب شط برخاسـته صـورت و تنـشان را نـوازش ميكند. [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هفتاد_یکم ماه از ميان ستاره ها راهش را گرفته و جلو ميرود. ب
[ 💌 ] شنيدم! ـ تمام! گوشي ميان دست هاي فرهاد مانده و چشمان او و ناصـر، بـه خيابـان آرش . منتظر شليك «106 «مانده‌اند كه ناگهان ناصر دستپاچه ميشود: ـ طنابو تكون داد؛ ياعلي، بكشيمش! 💪💪 چشم فرهاد از انتهاي شط كنده ميشود و رو به ناصر مي‌ماند: ـ اشتباه نميكني؟ - نه، همون دوباري كه قرار بود تكون داد. ناصر دستپاچه شده است و طناب را تند به جلو ميكشد: ـ دِ، چرا اينقدر سبكه؟! فرهاد، بيسيم را كنار مي گذارد و طناب را مي‌گيرد. كمي مي‌كشد و با تعجب ميگويد:🙄😳 ـ انگار خاليه! مطمئني طناب تكون خورد؟ - آره بابا، به جاي يه بار، دوبار هم تكون خورد؛ همـون جـور كـه قرارمـون بود. طناب در دست فرهاد و نگاه هردو، رو بـه هـم مانـده اسـت . ناصـر بـراي كشيدن طناب فرهاد را كمك ميكند. ـ شايد چون مسير آب به اين سمته، سبك به نظر ميآد. فرهاد طناب را مي‌كشد، اما مردد است. ـ ولي طناب خيلي سبكه؛ خيلي بيش از اونكه جاي شك باشه!😥😥 ناگهان طناب را به ناصر مي دهد؛ دوربين را برمي دارد و از پشت آن، صـالح را مي جويد. چند منور به هوا مي روند☄☄ و همين كه نورشان را در شط مي پاشـند، فرهاد را عزادار ميكنند: 😭😭 ـ يا ابالفضل! طناب خاليه! طناب ميان دستهاي ناصر و دوربين، جلوي چشمهاي فرهاد ميماند. ـ حالا چه كار كنيم؟ فرهاد، درمانده است: ـ نميدونم!😰😰 ناصر تمام نيرويش را به دست هاي لرزانش مي دهد و طناب را تندتند جلـو ميكشد. فرهاد ميپرسد: ـ ميخواهي چه كار كني؟ - اگه با اينهمه منور، طنابو روي آب ببينن، راحت ردمونو پيدا ميكنن. طناب را تا آخر جلو مي كشد. تيوپ، به كنار ديوار شط كه مـي رسـد، پهلـو ميگيرد. يك گلوله 106 صفير مي كشد و با جر دادن چـادر سـياه شـب، وسـط خيابان آرش، گرومب به زمين فرو مي رود و خشمش را بر دروديوار مي پاشـد .💣💣 زمين را تكان مي دهد و در دل فرهاد و ناصر تخـم اميـد مـي كـارد؛ امـا غـم و نگراني صالح، وجودشان را پر كرده است و رهايشان نمي‌كند. ـ ناصر به جهان‌آرا بيسيم بزن و خبرش كن. 📞📞 ناصر در جواب مانده و زبانش به حرف نميآيد. فرهاد، خود ادامه ميدهد: ـ خدا كنه چيزي همراهش نبينن. ـ ولي من بعيد ميدونم به دام افتاده باشه! ـ پس كوش!؟ ـ بايد به جهان‌آرا خبر داد، شايد يه فكري به نظرش برسه. اما به ترديد ميافتد و ميگويد: ـ صبر كن اول ببينيم چيزي به نظر خودمون نمي رسه.✋✋ بيچـاره جهـان آرا، اگـه بفهمه كلي غصه مي خوره. صالح، يعني يكي از ستونهاي سپاه؛ يعنـي آفـت تانك. اگه صالح بيفته دستشون! واي...😱😱 فرهاد آرامتر ميشود: ... [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هفتاد_دوم شنيدم! ـ تمام! گوشي ميان دست هاي فرهاد مانده
[ 💌 ] ولي ناصر، ناراحتي زياد براي تو خوب نيس؛ ممكنه كار دستت بده.😕😕 ـ مگه مي شه فرهاد؟ مگه مي شه ناراحت نشد؛ مگه شـهر چنـدتا مثـل صـالح داره؟ از شهر فقط به تعداد انگشت شمار باقي موندن، بقيه هـم پرپـر شـدن .🥀🥀 اگه اين چندتا هم برن، شهر يتيم ميشه. فرهاد بي سيم را تند از زمين برداشته با جهان آرا صحبت مـي كنـد . صـدايش رعشه دارد و از آن، بوي غم و نگراني ميآيد: ـ ماشين اومده، اما از مسافرش خبري نيس. 🚗🚗 ـ خب نيومده كه نيومده، چرا ماتم گرفتي؟ چرا يه دفعه عزا مـي‌گيـرين؟ ! تـا نزديكيهاي صبح همونجا بمونين؛ يه وقت ديدي خواست بياد و احتياج به خط آتش داره. اگه تا اون موقع پيدا نشد برين مقر.🏕 فرهاد، بي سيم را زمين مي گذارد. انگار كه نگراني هـايش را زمـين گذاشـته، احساس سبكي مي كند. مدتي هردو سكوت مي كنند و از آنچه قبل از حرف هاي جهان‌آرا به هم مي‌گفتند شرمنده‌اند. فرهاد ناصر را يادآوري ميكند:🙁😔 ـ شنيدي ناصر؟ قدرت ايمانو ديدي؟! ـ آره ما فقط دوروبرمونو مي بينيم، اما جهان آرا اونطرف تر رو. اون، آخـر خـط رو ميبينه، برا همينم هميشه ثابت و اميدواره. بعد از شليك 106 ،آسمان مدتي از منور خالي شد و حالا، به جايش تـوپ و خمسه خمسه به اين سمت مي بارد.💥☄ زمين، دوباره بناي لرزيدن گذاشته اسـت . اما بچه ها مي دانند كه با روشن شدن هوا، آتش دشمن فروكش مي كند و ترسش ميريزد. چشمشان را در كرانه افـق دور مـي دهنـد و سـپيدي مـي جوينـد .✨✨ هالـه كمرنگي از سپيدي، بناي خودنمايي دارد، اما سياهي زور مي زند تا روشنايي اش را پنهان كند . سپيدي بناي تسليم ندارد. مانـده اسـت و بـراي رسـيدن صبح و دميدن خورشيد، پايداري ميكند.🌎🌎 ناصـر، آب قمقمـه اش را بـه سـر و صـورت ميريزد و در پناهگاه به نماز مي ايستد، اما فرهاد هنوز در انتظار صالح، چشم به شط دارد .👀 دلش بي قرار است، اما ياد حرف هاي جهان آرا كه مي افتد قـوت قلـب ميگيرد و نيرو مي‌يابد.🙂🙂 خمپارهاي سرخ و سوزنده، صفير مي كشد و به سمت جان پناه بچه‌ها مي آيد.💥☄ فرهاد سرش را پايين مي دزدد و مي خواهد كف پناهگاه درازكش كنـد كـه غـم ناصر ملتهبش ميكند و سرش را به طرف او ميچرخاند: ـ ناصر! ناصر به سجده رفته است و با شنيدن سوت خمپاره، سرش را بر مهـر نگـه ميدارد و منتظر انفجار مي ماند.📿📿 اضطراب فرهاد فروكش مي كند و گوشش را در انتظار انفجار خمپاره، به صدا مي سپارد. ناصر هنوز در سجده مانده كه خمپـاره ، گرومب صدا ميكند و زمين را مي‌لرزاند. سر بچه‌ها از زمين جدا ميشود. فرهاد، هنوز نگران ناصر است. ـ بقيه نمازتو نشسته بخون؛ ممكنه جامونو پيدا كرده باشن! ناصر نمازش را نشسته مي خواند و فرهاد، از پشت دوربين آن سمت شط را ميكاود: ـ ترسوهاي لعنتي! همچنان از پشت دوربين به جستوجو است اما چيزي نمييابد: 😔😔 ـ طفلك صالح ! صبح شد و ازش خبري نشد ! نه خير، هيچ اثري ازش نيـست ! خدايا خودت كمكش كن!🤲🤲 چشمهاي منتظر فرهاد، هنوز پشت دوربين كاشته شده كه ناصـر نمـازش را تمام ميكند و خود از پشت جان‌پناه، دنبال رد پاي دشمن و صالح ميگردد. سياهي، در نبردي كه با سپيده شروع كرده زورهاي آخرش را مي زند. فضاي مشرق، به سپيدي مي گرايد. بناها، در زمينه اي نقره فام فرو رفتـه انـد و از پـشت آنها، سپيدي، باروبنه آمدن بسته است . زمينة كرانه هاي آسمان، دورتادور نقره اي يكدست است، اما گرداگرد آسمان در مشرق هالهاي از سپيدي دميده .... ... [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادنهم ناصر برا گرفتن عكسها شتاب ميكند: 🥺 ـ بابا مطمئن با
[ 💌 ] چينهاي پيشاني‌اش ورم كرده و از پشت قاب عينك توي چشم ميدود. مادر، دست از التماس برنميدارد: 😢 ـ عزيزم، تو براي اينكه بتوني كمك بچه‌ها كني و شـهرو پـس بگيـري، بايـد سالم باشي يا نه؟ دِ اگه بخواي خودتو ناراحت كني كه نميتوني . ناصر آرام تر شده😕 است . به پدر چشم مي دوزد كه سيگار، ميان انگشت هايش خاموش شده و هنوز آن را در دست دارد.🚬 هر سه خاموش مانده‌اند، كه زن سفيدپوشي به در اتاق ميزند و مي‌گويد: ـ وقت ملاقات تمومه! زن دستپاچه ميشود و به پسرش مي‌گويد: ـ ننه جون ديگه وقت نيس . الهي دورت بگردم، حالا تا جمعه بمـون؛ جمعـه كه اومديم ملاقات، اگه خواستي مي‌بريمت. - ناصر بيتابي ميكند:😥 نه ننه، م... م... م... من همين امروز با شما ميآم. پدر با شنيدن حرف ناصر، از دنيايي كه براي خود ساخته، بيرون ميآيد: ـ چي؟! همين امروز؟ ! باباجون، آخه دكتر قبول نمي كنه. اقلاً تا جمعـه بمـون، بعد من خودم به دكتر ميگم وميبريمت. مادر ساكت مانده و دهان ناصرش را مي پايد كه ناصر به طرف پدر مـي رود و ميگويد: ـ حالا تو برو بهش بگو؛ قبول ميكنه.🤒 ـ اگه قبول نكرد؟😑 مادر احساس درماندگي ميكند: ـ حالا ميخواي به دكتر بگو، ببين چي ميگه؟ مرد بي ميل بلند مي شود؛ سيگار خاموش را از پنجره بيرون مـي انـدازد و در حالي كه سر مي جنباند و زير لب چيزي مي گويد، به سراغ دكتر مي رود.😑 دكتـر را در بخش پيدا مي‌كند. قدري اين دست آن دست ميكند و ميگويد: ـ آقاي دكتر... اگه... اگه ممكنه، اجازه بديد ناصرو ببريم. دكتر برميآشوبد: ـ چي؟! ناصرو ببرين؟! ـ آره؛ راستش اون اينجا بي حوصلگي مي كند و دلش پيش دوستهاشه . هرچـي هم بهش ميگم، بيفايده‌س. دكتر از روي صندلي بلند ميشود و ميگويد: ـ ولي من اجازه ندارم همچين كاري بكنم . مريض شما، حداقل تا دوسه هفته ديگه بايد بخوابه. دكتر بلند ميشود و قصد رفتن دارد. پدر، دوباره اصرار ميكند: ـ حالا اگه ممكنه دواهاشو براش بنويسين، مي بـريم خونـه بهـش مـيديـم و همونجا هم استراحت ميكنه. 😓 ـ گفتم كه، من همچين اجازه اي ندارم . بعداً اگه طوريش بشه، نمي گـن كـدوم دكتر احمقي اينو مرخص كرد؟😠 دكتر مي رود و پدر، نااميد، به طرف اتاق ناصر برمي گردد. ناصر حاضر شـده و پا به راه دارد. مادر ميپرسد: ـ چي گفت؟😥 ـ هيچي؛ ميگه من يه همچين اجازه‌اي ندارم. مادر از جايش كنده مي شود. تند بيـرون مـي رود و لحظـاتي بعـد، بـا دكتـر برميگردد. دكتر از زن جلو افتاده و شلنگ انداز مي آيد. به ناصـر كـه مـي رسـد، صدايش را بلند ميكند: 😠 ـ ناصر، اين چه وضعيه؟ ! تو چرا به خودت رحم نمي كني؟ نمي خواي سالم و تندرست بشي؟ . دِ، اگه بري اونجا، كه توي اون همه سروصدا، حالـت بـدتر ميشه. يه خرده هم به فكر خودت باش.😠😤 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[• 🖇💌 • ] بعد‌از‌اینڪه‌وارد‌سپاھ‌شد ؛ چند‌ماهے‌طول‌ڪشید‌تا‌ حقوقش‌واریز‌بشه، اولین‌حقوقۍ‌کہ‌‌گـرفت پولش‌رو‌داد‌به‌یه‌نقاش‌حرفہ‌ای‌ تا‌تصاویر‌شهداۍ‌ روستای‌"ڪریم‌کلا‌"روبڪشہ🎨 .. 『 بـادِيدَنِ‌دوسْٺ‌یا‌هوایـشــ ديگـࢪ‌چہ‌ڪُنَد‌کسۍ‌جہان‌را..؟!🍓♥️』 Eitaa.com/Khadem_Majazi