#عـــــارفـــــانــــــهـــ
🔆 مــــــــــدرســـــــــــــــــــه 🔆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺 بسم الله الرحمن الرحیم 🔻
احمد شش سال داشت ، که دبستان ثبت نامش کردند .
او خیلی به مسائل عبادی و معنوی اهمیت میداد .
مثل همه ی بچه های هم سن و سال خود هم بازی می کرد و هم درس میخواند و در کار های خانه کمک می کرد.
ولی هرچه بزرگتر میشد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرد و از بزرگ تر ها می شنید با دقت عمل می کرد .
مثلاً قتی به مدرسه می رفت تا می توانست به هم کلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده ی خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!
می گفت : توی محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند . برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد .
برای بچه ای در قد و قواره ی او این حرف ها خیلی زود بود اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعاً از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبرها پیدا کرده بود این حرفها را میزد برای همین میگویم اولین جرقههای کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هرچه بزرگتر میشد رشد و کمال و معنویت او بالاتر میرفت تا جایی که دیگر نتوانستیم به گرد پای او برسیم !
برای دوره راهنمایی به دنبال مدرسه خوب برای احمد میگشتیم.
اون زمان اوج فعالیتهای ضد مذهبی رژیم پهلوی بود پدر و مادر ما به خاطر یک مدرسه خوب برای احمد به سراغ همه رفت.
با کمک و راهنمایی دوستانش احمد را در مدرسه حافظ ثبت نام کرد .
در آنجا در کنار دروس عادی به مسائل اخلاقی توجه میشد و تا حدودی از مسائل ضد فرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت.
مدیر و معاون مدرسه مذهبی بودند معلمان بسیار خوبی هم داشت که هر کدام به نوعی در رشد معنوی بچهها تاثیر داشتند آن زمان حسین آقا برادر بزرگ ما در حوزه مشغول تحصیل بود شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالی شده بود.
احمد در چنین شرایطی روز به روز در کسب معنویات تلاش بیشتری میکرد. یادم است یک بار برای چیدن سیب به روستای خودمان در دماوند رفتیم. مادر ما یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیبها شد ساعتی بعد دایی از راه رسید .
احمد جلو رفت و سلام کرد بعد گفت:
دایی راضی باش ما یک چوب از داخل باغ شما برداشتیم.
دایی هم برای اینکه سر به سر احمد بگذارد گفت : من راضی نیستم!
احمد اصرار میکرد :دایی تو رو خدا دایی ببخشید و...
اما دایی خیلی جدی میگفت : نه من راضی نیستم!
آن روز اصرارهای احمد و برخورد دایی نشان داد که احمد در این سن کم چقدر به #حقالناس اهمیت میدهد.
❤️ سلامتی امام زمان (عج) صلوات ❤️
#اخلاقی
#سیرهشهدا
#خاطراتشهدا
#شهیداحمدعلینیری
💠#کمیته_خادمین_شهدا_استان_همدان👇
💠@Khademin_Shohada_B_HMD