eitaa logo
خانه طلاب جوان
8.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
298 فایل
﷽ 🌀کانال رسمی «خانه طلاب جوان» پویشی برای ترسیم #طلبه_عصر_انقلاب 💎صاحب امتیاز: ☑️ نشریه خط: @KHAT_NASHRIYE ☑️ نشریه عهد: @NASHRIYEAHD ☑️ رادیو روایت: @RADIOREVAYAT ☑️ سیر صراط: @SEIR_SERAT 👨🏻‍💻 ادمین: @hasanbahraminejad 🌐 سایت: www.khanetolab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
صحبتهای پدر ، شهید : 🚩مقاومت لازمه ی هر انسان انقلابی است.🚩 @khanetolab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 روایت کرونا - قسمت چهارده - یار خمینی✌️ 📋 تو سن ۱۴ سالگی، وارد بیمارستان شد. 📋 ۴ تا از پیک های کرونا رو تو بیمارستان خدمت میکرد. 📋 دختری ۱۴ ساله که خودش رو با شهید ۱۳ ساله مقایسه کرد و پاش به بیمارستان های کرونایی باز شد. 📋 در این قسمت روایت کرونا، پای صحبت فاطمه خانمی میشینیم که با اصرار و پیگیری، رضایت‌نامه حضور تو بیمارستان‌های کرونایی رو از پدرش گرفت. 📋 پدری که خودش، هست. ⏳ زمان انتشار: - ساعت ۲۱ 📻 رادیو روایت – صدای خانه ی طلاب جوان 🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
روایتی از دوره 2⃣ 💠 مشاهدات 🔸 وارد اردوگاه که شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد روح الله بود. چفیه اش را بسته بود دور کمرش، آستین‌هایش را داده بود بالا و محکم و با اعتماد به نفس قدم برمی‌داشت. شبیه کسی که دارد از بالا نگاه می کند و همه چیز تحت کنترلش است. اینطور وقت‌ها روح الله شکوفا می شود. انگار که ماهی را انداخته باشی توی آب. روح الله همیشه در ذهن من همین است. هربار که نگاهش می کنم یاد عکس پروفایل گوشی اش و پدر شهیدش می افتم. 🔸 دم در ایستاده بودم که یک گروه از طلبه ها رسیدند. شش - هفت نفری می شدند. فرهاد اول یک سلام گرم به همگی کرد و بعد هر کدام که میخواستند از درِ یک لنگه اردوگاه وارد شوند، اول یک نگاه به گوشی اش می انداخت بعد می گفت: سلام شما ۴۸ دقیقه تاخیر داشتید. دوباره: سلام شما ۴۸ دقیقه تاخیر داشتید. دوباره سلام... به نفر آخر که رسید گفت: سلام شما ۴۹ دقیقه تاخیر داشتید. فرهاد بوده. 🔸 توی روایت قبل نوشته بودم وقت آمدن نبودم تا آمدنش را روایت کنم. برایم نوشت: «منتظر بودیم که خود ایشون با راننده و محافظ بیاد. حداقل توقع دو تا ماشین داشتم. دم در یک سمند سفید نگه داشت. فکر کردم آدرس میخواد. دیدم راننده خود دکتر بهادری جهرمیه. گفتیم با ماشین تشریف بیاورید داخل. ماشینو همان جا دم در پارک کرد. پیاده شد. با هم مصافحه کردیم و آمدند داخل» 🔸 نشسته بودم روی آخرین صندلی سالن همایش. آقا عبدالله چند ردیف جلوتر ولی آنطرف نشسته بود. حاج آقای فلاح یک جایی از سخنرانی اش گفت «وقتی ملبس شدم استادم یقه عبایم را گرفت و گفت: به این لباس توسل کن». آقا عبدالله این را که شنید بغض کرد. سرش را تکان داد و بی صدا زد زیر گریه. 🔸 رضا می گفت: با احمد عابدینی تا دیر وقت بیدار بودیم. قرار شده بود که من قبل اذان صبح، مناجات را پخش کنم. به سختی بلند شدم و تا خودم را به طبقه بالا و اتاق فرمان برسانم صدای مناجات پخش شده بود. از پله ها که بالا رفتم دیدم احمد پشت سیستم است. توی یک روز و نصفِ اردو، تقریبا هیچ کس احمد را ندید. شبیه کسی که سنگرش انقدر جلو باشد، مواد غذایی هم به سختی به احمد می رسید. ✍ نویسنده: 🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f