....نگهبانی شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.
تنبیهِ نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آنها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاههای متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
*شهید محمود دولتی مقدم*
📚مجموعه رسم خوبان، کتــاب مقصود تویی، ص 46-45
👉@KhatKhat
یک صفحه از کتاب کهکشان نیستی
زندگینامه عارف کامل، سیدعلیآقاقاضی
✍ دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و نماز شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید که من اصلا نماز نمیخوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت میکنم.»
... برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و بهسوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من بهپا شده بود؟ من که بودم؟ قاسم فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ عشق تکلم میکرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.»
📚 از کتاب کهکشان نیستی
👉@KhatKhat
*شهید رضا دستواره*
وقتی به خانه بر میگشت پا به پای من در آشپزخانه کار میکرد، غذا میپخت. ظرف میشست. حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم. میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمیتوانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر میگشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون میکرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست میآورد، ما را میبرد گردش.
👉@KhatKhat
*شهید ابراهیم همت*
وقتی به خانه میآمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد، پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد! آن قدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم میآیی خانه، ولی من تا محبتهای تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری!
*راوی: همسر شهید*
👉@KhatKhat
چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد..
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمیندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه...
گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند!
* شهید دیالمه *
👉@KhatKhat
از جمله مواردی که در خانواده شهید محسوس بود و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، پایبندی افراد خانواده به نماز اول وقت، طوری که وقتی آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند، و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودند.
*راوی: همسر گرامی
شهیدمصطفی صدرزاده*
👉@KhatKhat
برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر...
شهید مهدی باکری عزیز
*کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱*
👉@KhatKhat
حاجی ولی جدی جدی توی یمن نزدیک به ۴۰۰ هزار نفر بیگناه کشته شدند و دنیا حتی یه اخم هم نکرد، مدیا چیکار میکنه با آدم!
*MoienGraph*
👉@KhatKhat
از سردار شھید همدانے پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیہ؟
گفت:تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره...
بروم یك گوشهاے از این مملکت تو یك مسجدی، تو یك پایگاه بسیجی براے بچه های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم برای امام زمانعجلالله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم،سرباز تربیت کنم،کاری کہ تا حدودے کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم...!
*شهید حسین همدانی*
👉@KhatKhat
هیچ وقت برای چیز هایی که می تونی خودت به دست بیاری به کسی التماس نکن!
*شاهین*
👉@KhatKhat
هیچ وقت سعی نکن شبیه کسی باشی سعی کن همه بخوان مثل تو باشن.
*شاهین*
👉@KhatKhat