eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
955 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
بخاطر امشب که به شب علی اکبر علیه السلام معروف هست دو سه قسمت دیگه از داستان رو میفرستم که با مناسبت امشب هماهنگ باشه. می‌دونم قبلا خوندید، اما هزار بار این مرثیه رو خوندن هیچ گاه تکراری نمی‌شود.
خودنویس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
قلم داستانی: چه جمله ی سنگین و دردآوری! مخاطبش که بود؟ میشد بگویم من بودم؟ منی که تا وقت ازمون و سختی رسید این طور کم آوردم و از دین دور شدم. کاش فقط دین بود، از زندگی و لذت های دنیا هم دور شدم. درهمین زمان شترسواری کمان بردوش ازکوفه آمد و نامه ای به حر داد، که در آن نامه آمده بود حسین را جز در بیابان بی سنگر و بی پناهگاه و بی آب فرود نیاور. فرستاده را نیز دستور داده ام از توجدا نشود. تا خبر انجام فرمان مرا بیاورد. وقتی حر، مضمون نامه را برای حضرت بیان کرد، همان جا فرود آمدند. سوم محرم، عمر بن سعد با چهار هزار سرباز وارد سرزمین کربلا شد . آمده است اهل کوفه با جنگ با امام حسین سرباز میزدند، ابن زیاد با شنیدن این خبر دستور داد هر که منع دستور عمل کند گردنش رابزنند. آن وقت دیگر کسی جرات نکرد شرکت نکند. ابن زیاد 25 هزار نفر را به جنگ با حضرت به کربلا فرستاد. درحالی که تمام اصحاب حضرت 82 نفر بودند که فقط 32 نفر آن ها سواره بودند و از سلاح جنگی جز شمشیر و نیزه چیز دیگری نداشتند. اولین دستور ابن زیاد (قطع آب بود که روز هفتم محرم) اجرا شد. لذا پانصد نفر اسب سوار به فرماندهی "عمر بن حجاج" متصرف شدند و نگذاشتند اصحاب امام قطره ای از آب استفاده کنند. دراین حال عبیدا..بن حصین ازدی فریاد زد: "ای حسین! این آب را که همرنگ آسمان است قطره ای از آن را نخواهی چشید تا از تشنگی جان دهی." حضرت فرمود: خدایا او را با تشنگی بمیران و هرگز وی را نیامرز. در این باره حمید بن مسلم می گوید: "به خدا قسم وقتی او بیمار شد به عیادتش رفتم دیدم آب می آشامد و شکمش بالا میاید و آب را برمیگرداند. باز فریاد میزند تشنه ام...تشنه ام... باز آب می خورد، آن قدر آب خورد که شکمش آماس کرد و آخر کار هم تشنه از دنیا رفت. وقتی که دشمن آب را برآن ها بست. حضرت با کلنگ چاهی به فاصله 9 تا 10 گام پشت خیمه کند و آبی گوارا از آن بیرون آمد و همگی از آن نوشیدند. در تاریخ آمده است: "چون این خبر به عبیدالله زیاد رسید در ضمن نامه ای به عمرسعد، از او خواست که نگذارند اهل بیت امام حسین (ع) به آبی دست پیدا کنند و در نامه اش نوشت: به من چنان رسانیده اند که حسین (ع) و یاران او چاه ها حفر کرده و آب بر می دارند، به همین جهت امکان هیچ شکستی برای ایشان نیست، چون بر مضمون نامه مطلع شوی باید که حسین بن علی (ع) و یاران او را از کندن چاه منع کنی و نگذاری که دنبال آب بگردند." ابروهایم در هم رفت. مگر میشد؟ اگر در کربلا اب بوده پس چرا می گویند حسین و یارانش تشنه بودند؟ همه ی تصوراتم ناگهان به هم ریخت. کتاب را عقب تر گذاشتم. چطور ممکن بود؟ چرا به ذهن خودم نرسید. وقتی چاه کندن این قدر راحت بوده، خب میتوانستند از تشنگی جلوگیری کنند. ذهنم کاملا بهم ریخته بود. لحظه ای با خودم گفتم شاید هم از این روایت های من دراوردی است. از آن دسته روایت های جعل. یا شاید طبق این نامه نگذاشتند آب چاه را بخورند. فکر کردم کاش حمید بود، آن وقت قطعا جوابم را میداد. گوشیم را برداشتم و در گروه بچه ها پیام دادم. _کی بیداره؟!!! چند دقیقه ای نگذشته بود که فؤاد را در حال تایپ کردن دیدم. _ من که خواب هفت پادشاه رو میدیدم تو زدی بیدارم کردی‌. _جون خودت. از کی تا حالا با گوشی میخوابن. برات ضرر داره ها _نه حواسم هست. گفتم اگر جوابت ندهم گناه داری، غمباد میکنی. ها چیه داداش بیداری؟ نکنه بَلال ها و سیب زمینی بهت نساخته، اصلا نگران نباش خرجش یه توکِ پا مستراح هست. از دست فواد نزدیک بود سرم را محکم به میز بکوبم. هم خنده ام میگرفت و هم حرص میخوردم. _بیا برو این قدر شیرین بازی در نیار. احتمالا خودت بلایی سرت اومده که داری با جزییات توضیح میدی. استیکر زبان گاز گرفتن و هیس گفتن فرستاد. زمانی نگذشته بود که حمید پیام داد: _سلام من بیدارم. چی کار کردی آقا فؤاد!؟ فواد نوشت: اوه اوه استاد اومد. همه دست به سینه بشینید که اوضاع خیطه. هیچی من هیچ خطایی نکردم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. اقا من برم شب بخیر اگر فردا جواب ندادم بدونید دیگه مهمون حلوای ننه ام هستید. دلم میخواست اینجا کنارم بود تا میشد کتکش میزدم. نوشتم: برو، خدابیامرزدت . فؤاد بوسی فرستاد و رفت. فکرمیکنم اگر فواد نباشد چطور میخواهم ادامه بدهم. او که رفت حمید نوشت: نخوابیدی؟ _نه، داشتم همون کتاب رو میخوندم ذهنم یه کم درگیر شد. _چطور؟ _میدونی برام سوال شد: میگن امام حسین تشنه بوده کل خانواده اش هم همین طور. بعد یه جای اون کتاب نوشته که چاه حفر کردند. اگر چاه حفر شده پس نباید تشنه باشن. حمید نوشت: میدونی که در نقل تاریخ خیلی مستندات ثابتی نداریم. البته اتفاق نظر وجود داره. مثلا راجع به این قضیه ی تشنگی تا شب هفتم امام حسین آب داشتند. 👇👇👇
این جزء باور مسلم ماست که روز عاشورا امام حسین و یارانشون تشنه شهید شدند. مستندات ثابت و قوی داریم. کسی نمیتونه اینو زیر سوال ببره. اما راجع به حفر چاه بله چند مستند هست. یکی ممکنه با توجه به نزدیکی کربلا به رود خانه فرات و بالا بودن سطح آب، اصحاب هم از این شیوه استفاده کرده باشند. ولی این قضیه باعث شد که دشمن از این امر مطلع بشه. و از اون به شدت جلو گیری کنه!. نوشتم: آره اینجاشو خوندم. که ابن زیاد به عمر سعد نامه مینویسه که شنیدم چاه حفر کردند بر اون ها سخت بگیر . حمید نوشت: بله در جایی از تاریخ گفتن چندبار چاه حفر کردند و اونها با سنگ پرش کردند. خب البته یه نظر دیگه هم در تاریخ اومده، مثلا در مناقب اومده که :" اهل بیت امام حسین (ع) در سه شبانه روزی که از آب ممنوع بودند، گاهی برای استعمال آب غیر شرب، چاه حفر می کردند که دشمنان اونو پر کردند. (ممکنه آب چنین چاهایی با عمق بسیار کم مناسب نوشیدن نبوده. ) و گاهی حضرت ابوالفضل (ع) شجاعانه محاصره شریعه فرات را شکسته و آب می آوردند. در شب عاشورا، حضرت علی اکبر (ع) با 50 نفر به شریعه رفت و آب آورد ولی از صبح عاشورا دیگه ممکن نشد که آبی به حرم امام حسین (ع) برسه که هدف دشمن هم این بود که اهل بیت (ع) بر اثر شدت تشنگی از پا دربیان. به نظرت چرا؟ جوابی ندادم. این طور نوشت: "چون که از شجاعت اون ها با خبر بودن و می دونستن که اگه تشنگی بر اون ها اثر نداره، هرگز نمیتونن به اهل بیت (ع) غلبه کنن و در نهایت هم با این حربه غیر انسانی توان جسمی لشکریان امام حسین رو گرفتن و اون ها رو به شهادت رسوندند. _یعنی با نهایت نامردی. جواب داد _بله دقیقا، حالا چی شده که این کتاب این قدر برات مهم شده؟ چه جوابی داشتم که بدهم؟ خودم هم نمی دانستم چرا؟ چه کشش و نیروی عجیبی در این کتاب بود که مرا به سمت خودش جذب میکرد؟ _نمی دونم یه نیرویی خاصی انگار بهم میگه بخونش. میدونی این روزها متوجه شدم قدر خیلی چیزها رو ندونستم. _مثلا؟ _اینکه نسبت به خیلی از باورهام علم ندارم. هیچی نمیدونم. یه جورایی انگار جاهلانه دارم میرم. _مرگ و زندگی دست خداست. اما نامیدی تا لحظه ی اخر اشتباهه. _ببخشید فعلا نمیتونم. چون تمام زندگیم همینه. از همه چی بریدم. نوشت: ما آدم ها عجیبیم. تا زمانی که بلا و سختی و رنج سراغمون نیومده حواسمون به داشته هامون نیست. حواسمون به نعمت ها نیست. دقیقا وقتی سختی به ما روی آورد تازه یادمون میفته که چه چیزهای باارزشی اطرافمون بوده و بهش بی توجهی کردیم. حسب حال من بود. دقیقا مرا میگفت. لحظه به لحظه ی حال مرا از بر بود. _من باید برم آقا فرهاد. _باشه برو داداش. ممنون از اینکه هستی. وجودت منبع آرامشه. و من این آرامش را به روشنی احساس میکردم. 👇👇👇
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دست به سر بی مویم می‌کشم. امروز با تیغ آن را از ته تراشیدم. پیش از آن که شاهد ریختن شان باشم. مادر با دیدنم نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. به اتاق پناه برد. به گمانش صدای گریه هایش را نمی شنیدم. صدای گریه اش همچون تیری بود به قلبم. کلافه وارد اتاق شدم. لای کتاب را باز کردم و به عکس وسط آن نگاه کردم. _نارینه! چطور از معجزه می گویی وقتی در ته چاه با تاریکی و تنگی تمام، به تنهایی دست و پا میزنم و هیچکس دستم را نمی گیرد. چشم می چرخانم و از جایی که نشانه گذاشته بودم ادامه ی کتاب را می خوانم: "حضرت، به عمر بن سعد پیام ملاقات خصوصی فرستاد و نیمه شب آن ها همدیگر را ملاقات کردند، حضرت فرمود: "وای بر تو آیا با من می‌جنگی؟ با این که میدانی من فرزند کیستم؟ این قوم را رها کن و با من باش که رضای خدا در این ست عمر بن سعد بهانه ی های مختلف آورد. درحالی که اصل هدفش فرمانداری ری بود که ابن زیاد قولش را داده بود. (*او پس ازکشتن امام نزد ابن زیاد آمد تا بلکه ابن زیاد او را به حکومت ری نائل آورد ولی ابن زیاد زیر حرفش زد و آخر سر خود و پسرش توسط مختار کشته شدند. مختار سرهای آن ها را جلو خود گذاشت. یکی از حضار گفت: سرهای بریده اینها به جای سرهای امام حسین(ع) و حضرت علی اکبر(ع)...؟ مختار گفت: ساکت باش آیا این ها را با امام حسین و حضرت علی اکبر مقایسه میکنی به خدا قسم اگر سه چهارم مردم روی زمین را میکشتم باز تلافی یک انگشت از انگشتان امام حسین(ع) نخواهدش. و موقعی که سرها را نزد محمد بن حنفیه برادر امام حسین آوردند. او سجده ی شکر به جای آورد و گفت: خدایا مختار را از رحمت بهره مند بگردان.) حضرت پیش آمد و برابر ایشان که چون سیل بود نگریست و عمر بن سعد را بین آنان دید و فرمود: "شکرخدایی را که دنیای فانی را آفرید و اهل دنیا را نابود شدنی قرار داد. پس فریب خورده کسی است که دنیا بفریبدش و بدبخت کسی است که فریب دنیا را بخورد. خدای ما خدای خوبی است و شما بد بندگانی هستید که بر اطاعت او اقرار کردید و به فرستاده او پیامبر(ص) اظهار ایمان کردید و حال فرزندان و عترت آن حضرت را می خواهید بکشید، شیطان برشما چیره گشته است. دراین هنگام عمر لعنت ا.. خطاب به لشگر خود گفت: جوابش را بدهید او پسر همان پدری است که اگر یک روز دیگر همچنان سر پا بایستد، کلامش قطع نمیشود. شمر گفت:ای حسین طوری حرف بزن که مابفهمیم. امام فرمود: به دستورات پروردگارتان عمل کنید و مرا نکشید. چرا که کشتن من و بی احترامی بر حرمت من بر شما حلال نیست. و حرف زدن بر این جماعت هیچ اثری نداشت. امام حسین(ع) نزدیک غروب نهم محرم اصحاب خود را جمع کرد، حضرت زین العابدين(ع) فرمود: من قدری خودم را نزدیک کردم تاسخنان پدرم رابشنوم. حضرت فرمود: ستایش میکنم خدا را به نیکوترین ستایش، او را درخوشی و ناخوشی... من یارانی با وفاتر و بهتر ازیاران خود و اهل بیتی نیکوکارتر و صمیمی تر از اهلبیت خود نمیشناسم. خداوند شما را جزای خیر دهد، اکنون که پرده شب شما را پوشانده اجازه میدهم بدون اینکه از طرف من منعی باشد آزادانه برگردید چون این جماعت به دنبال من هستند که اگر بر من دست یابند به غیر من بی توجه میشوند. در پی این سخنان برادران وپسران وبرادر زادگان ودو پسر عبدا..بن جعفر و نیز فرزندان مسلم گفتند: آیا این کار برای آن است که بعد از شمازنده بمانیم؟ خدانکند که چنین شود!! مسلم بن عوسجه گفت : اگر ما دست از تو برداریم در پیشگاه خدا بهانه ای نداریم. قسم بخدا اگر بدانم هفتاد بار کشته میشوم و باز زنده میشوم، باز از تو جدا نمیشوم تا نزد تو با مرگم روبرو شوم. چگونه اینکار را نکنم. در این حال زهیر بن قین برخاست و گفت: دوست دارم هزار بارکشته شوم و زنده شوم وباز کشته شوم ولی خداوند کشته شدن را از شما و این جوانان دور بدارد. سخنان یاران امام به این شکل ادامه یافت جملگی گفتند: به خدا قسم از تو جدا نمی شویم و تمام وجود خود را جانانه در حمایت تو فدا میکنیم. حضرت قاسم بن حسن(ع) رو به امام کرد و گفت: آیا من هم کشته میشوم؟حضرت‌ دلسوزانه فرمود: ای پسرکم مرگ درنزد تو چگونه است؟ گفت:ای عموی بزرگوارم ازعسل شیرین تراست. فرمود: آری به خدا...عمویت به قربانت. آن گاه حضرت خبر از شهادت طفل شیرخوار را هم داد که همه گریستند. وقتی اصحاب خبر شهادت خود را شنیدند همه شادمان شدند، آن گاه حضرت به دعا سر به آسمان بلند کرد و به آنها فرمود: شما هم سر به آسمان بلند کنید، دراین هنگام همه جایگاه خود را که یک به یک به وسیله حضرت معرفی می‌شد، دیدند. 👇👇👇
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. علی اکبر ... علی اکبر! هرجا نگاه میکنی برای آب علی اکبر حاضر است. علی اکبر که بود که این قدر حسین به او اطمینان داشت؟ حضرت علی اکبر(ع)فرزند امام حسین که مادرش لیلی دختر ابی مره است، از نظر صورت زیباترین افراد و ازنظر اخلاق نیز بهترین آنها بود. از پدر اجازه خواست تا به رزم دشمنان بپردازد، حضرت به وی اجازه داد. بعد نگاهی مایوسانه به فرزند کرد و چشم به زیر افکند واشک از دیدگانش جاری شد. آن گاه انگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلندکرد و فرمود: خدایا بر این مردم گواه باش جوانی که درظاهر و باطن و گفتار شبیه ترین مردم به رسولت بود، به سوی آنهارفت، ما هرگاه مشتاق پیامبرت بودیم، به چهره اونگاه میکردیم.. حضرت علی اکبر با رشادت تمام میجنگید. گویند اوجمع کثیری ازدشمن راکشت، جمع کشته شدگان بدست آن حضرت را حدود دویست نفر نوشته اند. مرة بن منقذ عبدی وقتی که نگاهش به حضرت‌ علی اکبر افتاد، گفت: گناه تمام عرب گردن من، اگر این جوان ازکنارم بگذرد. پدرش را به داغ او می نشانم. در این حال علی اکبر از کنارش گذشت، مره ضربه ای بر او زد، در این هنگام او دست به گردن اسبش گرفت. خون جلو چشمان اسب را گرفت و اسب او را به سوی لشکر دشمن برد . مردم دورش راگرفتند و با شمشیر فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ... قطعه قطعه اش کردند. "وقتی اهل حرم خبر شهادت علی اکبر را شنیدند، ناله زنان حرم به گریه بلند شد. آن گاه جناب سیدالشهدا صفوف دشمن را شکافت، کنار بدن فرزند شهیدش آمد. گونه خود را بر گونه او گذاشت و فرمود: "خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند چه جرات کردند، پس از تو خاک بر سر دنیا." وی چون در آستانه شهادت قرار گرفت، ندایش بلند شد: «یا اَبَتاه هذا جَدّی رَسُولُ اللّه ِ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) قَدْ سَقانی بِکَاْسِهِ الْاَوْفی شَرْبَةً لا اَظْمَاُ بَعْدَها اَبَداً؛ بابا! این جدّم رسول الله است که مرا با کاسه‌ای از آب گوارا سیراب کرد که هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شدم.» امام سریعاً به بالین علی اکبر آمد و با چشمانی اشکبار فرمود: «قَتَلَ اللّه ُ قَوْماً قَتَلُوک؛ پسرم! خداوند بکشد آنانی را که تو را کشتند.» آن گاه خم شد، صورت بر چهره خون‌آلود علی نهاد؛ «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلی خَدِّهِ» سپس فرمود: على الدنیا بعدك العفا فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها و صرت الی روح و ریحان، وقد بقی أبوك و ما اسرع اللحوق بک. "بعد تو اف بر این دنیا، براستی که راحت شدی از هم و غم و سختی ها و به سوی نعمت های بهشت میروی. به درستی که پدرت تنهاست. و چقدر نزدیک است ملحق شدن من به تو." *سن حضرت علی اکبر دقیقا مشخص نیست، در تاریخ 18،23، 25 یا 27 گفته اند. ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• @khoodneviss2
فُزتُ وَ ربِّ کرب و بلا را بخوان علی! فرق تو را نشانه گرفته عمودشان ديدم چگونه پهلويت از دست رفته بود در حمله های وحشی و سرخ و کبودشان ... @khoodneviss
‌سوره رفت آیه آیه برگشت ... «وَ قَطَّعوهُ بِالسُّیُوفٍ إ ر بَ اً إ ر ب ا» ‌ @khoodneviss
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈ ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• در بیابان خشک و برهوت ایستاده بودم . هر چه دور و برم را نگاه کردم کسی را ندیدم. تا چشم کار میکرد بیابان و شن زار . وحشتی سراسر وجودم را گرفت. پیاده راه افتادم به سمتی که هیچ شناختی از آن نداشتم. نمی دانم به کجا می رفتم. آفتاب با تندی هرچه تمام به صورتم شلاق وار می خورد. خیلی تشنه بودم؟ به جایی رسیدم که دیگر توان قدم از قدم گذاردن نداشتم. روی زمین افتادم. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای اسب و شترانی به گوشم رسید. همین که سرم را بالا آوردم کاروانی را دیدم که از دور در حال عبور کردن بودند. هرچه دستم را بالا آوردم و صدا زدم که کمکم کنند انگار صدایم را نمی شنیدند. وزنه ای ده تنی به زبانم بسته شده بود. بختک به جانم افتاده بود و حلقومم را فشار میداد. میخواستم بلند شوم و راه بروم‌ اما انگار زنجیری به پایم بسته شد. چشم هایم روی هم می رفت که صدایی مرا از خواب بیدار کرد. _بلند شو ... بلندشو چشم هایم را باز کردم . دختری بالای سرم ایستاده بود. بالبخند نگاهم میکرد. چهره اش را جایی دیده بودم. دقیقا دختر توی عکس با همان لباس و همان چهره . _تو ... تو نارینه ای ؟ _بله ، بلند شو راه بیفت. گفتم: نمیتونم، بلند شم. آب میخوام... آب ... دارم هلاک میشم با آرامشی که در چهره اش موج میزد گفت: آب اونجاست. اون کاروان اب دارن. بلندشو بیا اونجا اب بخور _نمیتونم بین زمین و هوا معلق بودم که گفت: چرا نمیگی یا حسین ؟ بگو یا حسین و بلندشو. دوباره گفتم: نمیتونم. تکرار کرد این بار بلندتر : بگو یا حسین و بلندشو زبان قفل شده ام را حرکت دادم و به سختی گفتم: یا ...حُ....حُسین ...یا حُسین *** پلک هایم را باز کردم . بدنم خیس عرق بود. نفس نفس میزدم. جانی در بدنم نمانده بود. در این سه روز لاغرتر از قبل و نحیف تر شده بودم. دور و بر را نگاه کردم. ساعت ۶ صبح بود. از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. کنارم پارچ آب بود. یکی از داروهایم را به دهان گذاشتم و رویش هم یک لیوان آب سر کشیدم. از روی تخت بلند شدم. در اتاق را که باز کردم ، مادر را در حالی که با چادر نماز، پشت درِ اتاق خوابیده بود دیدم. سه روزی که بیمارستان بودم،حتی یک روز هم بیمارستان را ترک نکرد. و حالا هم نگران از حالِ من پشت در، خوابش برده بود. همه ی ناراحتی و نگرانیم از اوست. نمی دانم طاقت می آورد یا نه . بعد از آن که دست و صورتم را آب زدم تا از حرارت تنم کاسته شود به اتاق بازگشتم. بالشم را از روی تخت برداشتم و زیر سر مادر گذاشتم. پلک هایش را باز کرد . _بلند شو سر جات بخواب مامان. من چیزیم نیست. حالم خوبه با بی حالی تمام، دستش را به مچ دستم گرفت. تلاش کردم بلند شود اما بدنم تحمل نداشت. دست به دیوار گرفتم که خودش فهمید. تنه اش را از زمین بلند کرد و به دیوار تکیه داد. _آخ بدنم خشک شده به تأسف سرم را تکان دادم. مادر به اتاقش رفت و من تمام حواسم به آن خواب رفته بود. لای کتاب را باز کردم و به عکس نارینه چشم دوختم. _چی میخواستی بگی؟ چرا داری منو به سمتی میکشونی که اینجور با دلم بازی بشه؟ میخوای امیدوارم کنی بعد اون وقت هیچی به هیچی! ناامیدی بدترین حالت هر آدمی است. کتاب را با کنجکاوی تمام ورق زدم: 👇👇👇👇
"حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چون چهره دل آرا و طلعت زیبایی داشت، او را قمر بنی هاشم می نامیدند. وقتی که تمام اصحاب و یاران حضرت امام حسین علیه السلام شهید شدند و جز حضرت عباس و سیدالشهدا کسی نماند. نزد برادر بزرگوار خود رفت و عرض کرد: _ پدرومادرم به فدایت. اجازه بفرمایید جان خودم رافدایت کنم. حضرت اشکش جاری شد و فرمود: اول قدری آب برای کودکان تهیه کن. آن حضرت مشکی برداشت و سوی فرات رفت. درحالی که چهار هزار نفر مسلح به تیر و کمان نگهبان آب بودند. دشمنان دورش را گرفتند. حضرت خود را به قلب لشگر زد و هشتاد نفر را به خاک و خون کشید. دشمنان وقتی چنین دیدند پا به فرار نهادند. حضرت با مشک وارد آب شد. او در نهایت تشنگی بود، کفی ازآب برداشت تابنوشد، ناگاه به یاد عطش برادر افتاد. آب ننوشید و مشک را پر از آب کرد و با خود زمزمه کرد: " ای نفس بعد از حسین زندگی ارزشی ندارد، میخواهم بعد از او زنده نمانی. حسین شربت مرگ می نوشد و تو آب بیاشامی.... هیهات... هرگز دین من چنین اجازه ای به من نمیدهد و هرگز این عمل ، عمل انسان باورمند به آخرت نیست." خدای من! چقدر یک انسان می تواند وفادار، امانت دار باشد. چقدر می تواند مطیع و عاشق باشد؟ براستی عباس کیست؟ صاحب فضل و عنوان و بزرگی. مردانگی به تمام طول تاریخ این چنین ندیده ام. "هنگامی که حضرت به سوی خیام میرفت کمان داران راه را برایشان بستند و حضرت را محاصره نمودند. آن حضرت شجاعانه شمشیر میزد و می کشت. ناگاه نوفل ازرق که در جائی کمین کرده بود، از کمینگاه درآمد و با کمک "زید بن ورقاء" و حکیم بن طفیل دست راست حضرت را جدا کردند. حضرت فوری مشک را بر دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ گرفت و نبرد را ادامه داد. در این حال حکیم بن طفیل از پشت درخت خرما بیرون آمد دست چپ حضرت را نیزجدا کرد. حضرت مشک را به دندان گرفت. او می کوشید تا به خیمه گاه حضرت امام حسین برسد، که ناگاه تیری از جانب دشمن به مشک آب خورد. تمام آب روی زمین ریخت. تیر دیگری روی سینه اش نشست، آنگاه حکیم بن طفیل لعنت ا.... با عمودی آهنی بر فرق حضرت زد. در این هنگام بر زمین افتاد و گفت : ای برادرم.. ای حسین....خداحافظ....ای برادر....برادرت را دریاب.....(یا اخی ادرک اخاک) حضرت امام حسین با کمر خمیده و با دیدگان اشک بار به نزد عباس آمد و فرمود: والله انکسر ظهری..( اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد.) حضرت به خیام بازگشت. دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت و گفت: پدرم آیا از عمویم عباس خبر داری؟ حضرت‌ با چشمی اشکبار فرمود: دخترم عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رفت. اهل حرم با شنيدن این سخن فریاد زدند. "وای برادر..وای عباس..وای از کمی یار و یاور..وای از مصائب جانکاه بعد از تو" *حضرت عباس به هنگام شهادت سی و چهار ساله بودند." ***** نمی دانم از کی چشم هایم اشکی شده بود. به یاد خوابم هستم و تشنگی و آب و سقا و ... یاد شعری که در سال های قبل از کوچه، خیابان و حتی از تلویزیون میشنیدم افتادم: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد...علمدار نیامد / حسین... سقای حسین سید وسالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد... حسین! ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• @khoodneviss
Majid Banifatemeh - Ey Ahle Haram Miro Alamdar Nayamad (128).mp3
3.21M
ای اهل حرم میرو علمدار نیامد ای اهل حرم‌ میرو علمدار نیامد علمدار نیامد علمدار نیامد حسین سقای حسین سید و سالار نیامد سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد علمدار نیامد حسین @khoodneviss
تو این تصاویر چیزی که همیشه میتونند ترسیم کنند قطع دست ساقی عطشان کربلاست. اما هیچ کس جرات اینو نداره اون تیری که به چشمای قمر منیر بنی هاشم اصابت کرده رو بکشه!😭 بسی تیر زدند آه، به ناگاه، مشک او پاره شد و وای که بیچاره شد و فکر اطفال حرم غمزده اش کرد و چه سخت است خجل گشتن یک مرد... زان میانه یکی آورد به فرق سر او ضربه فرودی، چه عمودی، که بشکافت سرش را و همان صورت همچون قمرش را وَ تیری به هم آورد دو تا پلک ترش را😭 @khoodneviss