eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدم. با صدای باز شدن در، مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود سرش را بالا آورد و با دیدن من فوری نشست. نگاهی به ساعت انداخت. _ چرا این قدر دیر کردی؟ پدر از از راهرو وارد هال شد و گفت: خوب بیا اینم فرهاد، بلند شو بیا بگیر بخواب. مرا مخاطب قرار داد و گفت: تو که میدونی تا تو بری و برگردی مادرت چه حالی میشه. یکم زودتر بیا خونه. پوفی کشیدم و بدون توجه به آن دو وارد اتاق شدم. در را هم قفل کردم.سویشرتم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم. امشب حالم کمی بهتر شده بود. ناگفته نماند این حال شاید از حضور حمید بود. امشب وقتی از موتور فواد پایین آمدم. محسن و کیوان را دیدم که گوشه ی پارک نشسته بودند. کنارشان هم پسری موجه با ماسکی به صورت. فواد دستش را بالا آورد و شروع کردن با انگشت شمردن _ محسن، کیوان، فرهاد، ایشون هم که حمید اقا اینهم که گل سر سبدتون آقا فؤاد. ای بابا باز که همتون هستین، هیچ کدومتون نمردین، سعادت نداریم یه حلوا بخوریم. محسن با بی حالی گفت: ها چیه منتظری یکی کم بشه؟ جلوتر رفتم و با یکی یکی بچه ها دست دادم. کیوان دستش را بالا گرفت و گفت: ولمون کن تو رو خدا، مامان من حلواش حرف نداره یه بار بیا بهت حلوا بدیم بخور تا بترکی.والا فواد چهار زانو روی زیر انداز نشست. _ببین کیوان مگه قرار نبود بساط منقل بیاری که ... با دیدن حمید گفت: اه اه ببخشید من از حضور شما عذرخواهی میکنم. منظورم از منقل خدایی سیخ و سنگ و این چیزها نیست ها! سرم را پایین انداختم. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. فواد با این حالش هیچ وقت روحیه ی شوخ طبعی اش را ترک نمی‌کرد. اصلا اگر او نبود نمیدانم چطور ما طاقت میاوردیم. عضو جدید گروه ماسکش را پایین داد و گفت: نه داداش راحت باش. حالا سیخش هم خواستی من میارم. فواد و محسن و کیوان با تعجب حمید را نگاه کردند. محسن گفت: حمید آقا بهت نمیاد. حمید سرش را زیر انداخت و با لبخندی ملیح گفت: حالا کاری نداره یه سیخ بیارید چند تا سیب زمینی هم می‌ذاریم زیر منقل دیگه خیلی عالیه میشه. فواد محکم به پایش زد و گفت: ای ای هرچی به این کیوان چهاردرصدی گفتم سیب زمینی یادت نره. الان کو؟ کجاست؟ ما رو مَچل خودت کردی با اون سر کچلت. کیوان لبخند نیمه جانی زد و گفت: پر مو برو از ماشین بردار. فواد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سر من حداقل از مال تو موهاش بیشتره. وسط این دوتا خُل و چِل چه می‌کردم؟ محسن گفت: حالا به خاطر چهارتا تار توی سرت کلاس می‌ذاری؟ بیا برو که قرص هامو ردیف می‌کنم هیچکدومتون به پای من نمی‌رسید. حمید که حالا ماسکش را پایین داده بود گفت: نه بابا به قرص یه دستگاه هوا هم اضافه کنید. با بی‌حالی گفتم: اومدید اینجا داشته هاتون رو رو کنید؟ یکی از یکی خراب تر. به چه امیدی ما زنده ایم آخه؟ همه سکوت کرده بودند. حمید از جایش بلند شد و از توی کیفش بسته ای بیرون آورد. به تنه ی درخت وصل کرد و گفت: بلند شید بیاید دارت بازی. هرکدام از بچه ها شروع کردند به نشانه گرفتن. حمید در حالی که انگشتانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود گفت: فکر کنید ناامیدی اون وسط سیبل هست و می‌خواید اونو بزنید. قشنگ نشونه بگیرید بزنید به هدف. اولش بچه ها آخ و توخ کردند اما بعد بازی جالب شد. برای من هم که عقب ایستاده بودم جالب آمد. _شما چرا نمیای بزنی؟ فواد به طرف حمید چرخید و گفت: این محتضره. بین دنیا و اخرت گرفتاره برای همین نمیتونه کاری کنه. نگاه چپ چپی به او انداختم و یکی از مهره های دارت را از دست حمید گرفتم. _این ها همش تلقینه.خودمون میدونیم که هیچ امیدی نیست. وقتی دکترها جوابمون کردن دیگه چه امیدی؟ یکی از مهره ها را پرت کردم که با فاصله ی خیلی زیاد با سیبل وسط به صفحه ی دارت اصابت کرد. فواد گفت: نه کار تو از امیدواری که هیچ، از مردن هم گذشته. الان دقیقا در چه قالب برزخی هستی؟ این بار نوبت حمید بود. عقب ایستاد با تمرکز تمام، مهره را پرت کرد. دقیقا به وسط خورد. برای چند لحظه ای همه مات حرکت او شدند. اما بعد برگشت و گفت: نتیجه ی تمرینه، با تمرین کردن خیلی چیزها حل میشه. کیوان گفت: من که فعلا متنبه شدم دارم نمازهای قضامو میخونم. چهارسال از سن تکلیف رو نخوندم. چقدرم زیاده هرکاری میکنم تموم نمیشه. محسن گفت: روزه هات چی؟ کیوان گفت: روزه رو که نمیتونم بگیرم با این داروها؟ محسن سری تکان داد و گفت: آره نمیشه منم همین طور. میگم اون دنیا یعنی به ما سخت میگیرن؟ حالم از این بحث به هم میخورد. تمام محتویات معده ام بالا میامد. 👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دلم از این می گرفت که هنوز فرصت نکرده ام درست راه بروم. درست خیابان را ببینم. از طبیعت زیبا لذت ببرم. دلم از این میگیرد که وقتی برای دانستن خیلی چیزها صرف نکردم. این روزها بختک به جانم افتاده. بختکی به نام سرطان. به جان همه مان. همه ی ما این جا با این کژدم ملعون در حال دست و پنجه نرم کردن که در حال جنگیدنیم. با نامردی تمام گلویم را گرفته و سخت می فشارد. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه باید منتظر از دست دادن یکی مان باشیم. می خواهم سویشرتم را در بیاورم که فؤاد می گوید: وای خاک به سرم. نکنی با خودت. فرهاد به جون میرزا محمدخان امیرکبیر که با کمک کریم خانم زند بخارا را به انگلیسی ها داد، جواب مادرت رو چی بدهم؟ مرضیه خانم رو به جون من ننداز. تنها جوابش یک پس گردنی بود. ناگهان یاد کتاب افتادم. از حمید پرسیدم: حمید اقا شما بهت میاد از دین سر در بیاری! خندید. چقدر قشنگ می‌خندید. دندان های سفیدش از میان لب کبودش پیدا بود. لبخندش مثل مرواریدی در میان صدف بود. نمی دانم چرا رفتار و حرف زدنش این قدر به دل می نشست. _از دین که سر در نمیارم ولی با پا خیلی جاها رفتم. گفتم: حالا هرچی... من یه کتاب به دستم رسیده از طرف خانم میری معاون موسسه. محسن با تایید سر تکان داد. فواد با کنجکاوی گفت: خب؟ سینه ام را صاف کردم و گفتم: کتابه راجع به حرکت امام حسین به کربلاست. یه سری مسائل هنوز برام عجیبه. چطوری اصلا امام حسین اومد کربلا وقتی می‌دونست می کشنش. کیوان سرش را به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد. تخمه ای که در دهانش بود را توی مشمای مشکی جلویش انداخت و گفت: یه سوال؟ ما اگه الان مشکل نداشتیم... تُنِ صدایش را آهسته کرد و گفت: مریض نبودیم... اصلا دنبال این جور چیزها می‌رفتیم؟ محسن در حالی که با چوب روی چمن ها خط می‌کشید، گفت: نمی دونم. شاید نه ...شاید ما هم مثل خیلی ها دنبال عشق و حال می‌رفتیم. حمید لبخند زد و گفت: شاید هم خدا دوستمون داشته که اینجور مبتلامون کرده. به جمله اش فکر کردم. مبتلا، دوستمون داشته؟ یعنی خدا، دوست داشته حسین مبتلا شود؟ آن هم آن طور؟ *** پوفی می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم. لباسم را عوض میکنم. نگاهم به کتاب روی میز است. روی صندلی مینشینم و ادامه ی کتاب را میخوانم: "امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه(روزترویه) سال 60 هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند. قبل ازحرکت محمد بن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: ای برادراهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود. حضرت فرمود: میترسم یزید با ریختن خونم در حرم، حرمت خانه خدا را درهم شکند و نیزفرمود: "درخواب رسول خدا نزدم آمد و فرمود: ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تو را کشته ببیند! محمدبن حنفیه گفت: انا لله واناالیه راجعون سپس عرض کرد: مقصود شما از بردن زنان چیست؟ امام فرمود خواست خدا تعلق گرفته که اینها را اسیر ببیند..." چشم از صفحه ی کتاب میگیرم. یاد جواب حمید می‌افتم. آن جا که پرسیده بودم: _ چطور میگی خدا دوستمون داشته پس مبتلامون کرده. اینکه بیای وسط راه، تازه اول جوونی و بذاری بری این عدالته؟ این که ذره ذره هم خودت زجر بکشی هم خانواده ات عدالته؟ اگر دنیا نیومده بودیم که بهتر بود. بیایم زجرمون بده که چی؟ دوستمون داره؟ پس از زجر کشیدن بنده اش لذت می‌بره. حمید لبخندش را کمی جمع کرد و گفت: یه جورایی. البته نه اونی که تو میگی.خدا از اینکه امام حسین رو شهید ببینه خوشحال میشه درسته؟ فوری گفتم: اتفاقا سوال منم همینه. تو همون کتاب میگه که امام حسین خواب میبینه که پیامبر بهشون فرموده که بیا کربلا که خدا تو رو دوست داره کشته ببینه. این یعنی چی؟ حمید کمی جابه جا شد. روی دو زانو نشست. چند بار پشت سر هم سرفه کرد، نفسش که تازه شد، گفت: ما از شهادت چیزی نمی‌دونیم. یعنی نمیدونیم چه مقامی داره. شهادت مرگ نیست، اصلا مُردن نیست. این نیست که کسی که شهید میشه از دنیا رفته و دستش کوتاهه. یعنی بهترین شکلی که میشه برای یک نفر توصیف کرد که از دنیا بره اینه . شهادت. خدا در قران می فرماید: *ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عِندَ رَبَهم یُرزقون.* ما را یک به یک مخاطب قرار داد و گفت: محسن، کیوان، فواد، فرهاد، تا حالا این آیه به گوشتون خورده؟ محسن گفت: بارها کیوان گفت: خیلی کم فواد سرش را کج کرد و گفت: نمیدونم عربی خیلی بلد نیستم. من هم گفتم: شاید شنیده باشم. 👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دراینجا با برادر وداع فرموده وحرکت کردند، گفتنی است که برای حضرت در بین راه مکه و کربلا وقایع زیادی رخ داده که از بیان آنها معذوریم. قافله وقتی به محلی به نام زباله رسید، درآن جا خبر شهادت حضرت مسلم را شنید. در این حال عده ای ازدنیا پرستان به محض شنیدن این خبر دور آن حضرت را خالی کردندو رفتند. به همین سادگی؟؟؟؟ چقدر راحت! "اهل بیت در مصیبت نائب امام گریستند و امام با چشم گریان فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند.و به سوی روح و ریحان و رضوان پروردگار رفت، حکم خدا برای او جاری گشت و آن چه که برما باید بگذرد باقیست. ابن زیادبه محض شنیدن خبر آمدن قافله امام حسین ، حربن یزید ریاحی را با یک هزار نفر فرستاد تا مانع ورودشان به کوفه شوند . وقتی حضرت، سپاه خسته و تشنه حر را دید فرمود: «به این ها و اسب هایشان آب بدهید.» نگاهم را از کتاب بالا آوردم. ناباور گفتم: تو که میدونستی این ها راه تو رو بسته اند، راهتو سد کردن و میدونستی چه در سر دارن بازهم به اون ها خوبی کردی؟ دست به پیشانی گرفتم. _ شما چه بندگانی هستید؟ اصلا شما کی هستید؟ "با فرا رسیدن اذان ظهر امام به نماز ایستادند. حرّ گفت: ماهم از فیض جماعت شما بهره مند می‌شویم. نماز عصر هم به همین ترتیب خوانده شد. پس از نماز امام شروع به سخنرانی کردند. چشم هایم را با دقت روی خطوط کتاب چرخاندم. «از خدا بترسید و حق را برای اهلش بشناسید تاخدا از شما راضی گردد، من با دعوت شما آمده ام. اکنون می بینم رای شما غیر آن است که در نامه هایتان بود» حُرّ سوگند یاد کرد که از نامه ها بی خبرم، حضرت دستور داد نامه ها را بیاورند، وقتی حُرّ چشمش به نامه ها افتاد. گفت: ما ازکسانی که این نامه ها را نوشته اند نیستیم. به ما دستور داده اند که از شما جدا نشویم و شما را در کوفه به نزد ابن زیاد ببریم.. حضرت به صحابه و زنان دستور داد سوارشوند وفرمود: باز می‌گردیم. اما حُرّ و سپاهیانش مانع شدند، حضرت فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند". فشار زیادی را با خواندن این جای کتاب احساس می‌کردم. حُرّ پاسخ داد: چه کنم که مادرت حضرت فاطمه زهرا(س) است و گرنه جوابتان به همان شکل می‌دادم. سپس گفت: من مامور به قتال نیستم اما اکنون که از آمدن به کوفه امتناع می ورزید راهی را انتخاب کنید که نه به کوفه بروید و نه به مدینه بازگردید. حضرت از راه قادسيه به جانب چپ رفتند وحُرّ و همراهانش درپی ایشان. در همین زمان نامه ای از ابن زیاد به حُرّ رسید که علاوه بر سرزنش به او دستور داده بود بر فرزند فاطمه سخت گرفته و هر گونه مجال را از او بگیرد. در پی آن نامه، حُر دوباره راه را برحضرت بست. حضرت فرمود: مگر نه این بود که راه دیگر در پیش گیریم؟ حر جواب داد: بله چنین است که می‌فرمایید. ولی اکنون نامه ای از ابن زیاد دریافتم که با شدت با شما برخورد نمایم. حتی جاسوس گمارده که ازفرمانش تخلف نورزم. پس از ساعاتی قافله دوباره به حرکت درآمد و مدتی بعد به مکانی به نام قصر بنی مقاتل رسید. حضرت درآن جا خیمه "عبیدا.. مرجعفی" رادیدند و به وسیله قاصدی پیام فرستادند که وی یاریش نماید ولی او نپذیرفت. آخر شب مشک ها را پر آب کردند و از قصر بنی مقاتل حرکت نمودند. سفر را ادامه دادند تا به سرزمین نینوا رسیدند. تا مرکب حضرت به آن مکان رسید از حرکت باز ایستاد و قدم از قدم برنداشت. حضرت دستور داد اسب دیگری آوردند، آن اسب هم از جا حرکت نکرد. چند مرکب دیگر آوردند اما هیچ کدام گام برنداشتند. حضرت فرمود:« نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه فرمود : نام های دیگری هم دارد؟ گفتند: نینوا، شاطی الفرات، کربلا... حضرت تا نام کربلا را شنید، آهی سرد برآورد و فرمود :"سرزمین کرب و بلا... فرود آئید، در این جا خون ما ریخته می شود. هتک حرمت می گردیم. مردان ما در اینجا کشته می شود و کودکان مان ذبح می‌گردد. به خدا قسم قبرهای ما در اینجا زیارتگاه می‌شوند. جدم رسول الله (ص) مرا به این خاک وعده داده است." آن گاه روبه اصحاب فرمود: "امروز مردم دل بسته مال و ثروتند و دین فقط لقلقه ی زبانشان . تا وقتی دین موجب رونق زندگی آنها باشد، برگِرد آن می چرخند و دیندارند، اما هنگامی که با سختی ها امتحان شوند، دینداران اندک می شوند. این یعنی مردم بنده های دنیایند، پس زمانی که با گرفتاری و آزمایش روبه رو می شوند، طرفداران دین کم می‌شوند!!! @khoodneviss
بخاطر امشب که به شب علی اکبر علیه السلام معروف هست دو سه قسمت دیگه از داستان رو میفرستم که با مناسبت امشب هماهنگ باشه. می‌دونم قبلا خوندید، اما هزار بار این مرثیه رو خوندن هیچ گاه تکراری نمی‌شود.
خودنویس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
قلم داستانی: چه جمله ی سنگین و دردآوری! مخاطبش که بود؟ میشد بگویم من بودم؟ منی که تا وقت ازمون و سختی رسید این طور کم آوردم و از دین دور شدم. کاش فقط دین بود، از زندگی و لذت های دنیا هم دور شدم. درهمین زمان شترسواری کمان بردوش ازکوفه آمد و نامه ای به حر داد، که در آن نامه آمده بود حسین را جز در بیابان بی سنگر و بی پناهگاه و بی آب فرود نیاور. فرستاده را نیز دستور داده ام از توجدا نشود. تا خبر انجام فرمان مرا بیاورد. وقتی حر، مضمون نامه را برای حضرت بیان کرد، همان جا فرود آمدند. سوم محرم، عمر بن سعد با چهار هزار سرباز وارد سرزمین کربلا شد . آمده است اهل کوفه با جنگ با امام حسین سرباز میزدند، ابن زیاد با شنیدن این خبر دستور داد هر که منع دستور عمل کند گردنش رابزنند. آن وقت دیگر کسی جرات نکرد شرکت نکند. ابن زیاد 25 هزار نفر را به جنگ با حضرت به کربلا فرستاد. درحالی که تمام اصحاب حضرت 82 نفر بودند که فقط 32 نفر آن ها سواره بودند و از سلاح جنگی جز شمشیر و نیزه چیز دیگری نداشتند. اولین دستور ابن زیاد (قطع آب بود که روز هفتم محرم) اجرا شد. لذا پانصد نفر اسب سوار به فرماندهی "عمر بن حجاج" متصرف شدند و نگذاشتند اصحاب امام قطره ای از آب استفاده کنند. دراین حال عبیدا..بن حصین ازدی فریاد زد: "ای حسین! این آب را که همرنگ آسمان است قطره ای از آن را نخواهی چشید تا از تشنگی جان دهی." حضرت فرمود: خدایا او را با تشنگی بمیران و هرگز وی را نیامرز. در این باره حمید بن مسلم می گوید: "به خدا قسم وقتی او بیمار شد به عیادتش رفتم دیدم آب می آشامد و شکمش بالا میاید و آب را برمیگرداند. باز فریاد میزند تشنه ام...تشنه ام... باز آب می خورد، آن قدر آب خورد که شکمش آماس کرد و آخر کار هم تشنه از دنیا رفت. وقتی که دشمن آب را برآن ها بست. حضرت با کلنگ چاهی به فاصله 9 تا 10 گام پشت خیمه کند و آبی گوارا از آن بیرون آمد و همگی از آن نوشیدند. در تاریخ آمده است: "چون این خبر به عبیدالله زیاد رسید در ضمن نامه ای به عمرسعد، از او خواست که نگذارند اهل بیت امام حسین (ع) به آبی دست پیدا کنند و در نامه اش نوشت: به من چنان رسانیده اند که حسین (ع) و یاران او چاه ها حفر کرده و آب بر می دارند، به همین جهت امکان هیچ شکستی برای ایشان نیست، چون بر مضمون نامه مطلع شوی باید که حسین بن علی (ع) و یاران او را از کندن چاه منع کنی و نگذاری که دنبال آب بگردند." ابروهایم در هم رفت. مگر میشد؟ اگر در کربلا اب بوده پس چرا می گویند حسین و یارانش تشنه بودند؟ همه ی تصوراتم ناگهان به هم ریخت. کتاب را عقب تر گذاشتم. چطور ممکن بود؟ چرا به ذهن خودم نرسید. وقتی چاه کندن این قدر راحت بوده، خب میتوانستند از تشنگی جلوگیری کنند. ذهنم کاملا بهم ریخته بود. لحظه ای با خودم گفتم شاید هم از این روایت های من دراوردی است. از آن دسته روایت های جعل. یا شاید طبق این نامه نگذاشتند آب چاه را بخورند. فکر کردم کاش حمید بود، آن وقت قطعا جوابم را میداد. گوشیم را برداشتم و در گروه بچه ها پیام دادم. _کی بیداره؟!!! چند دقیقه ای نگذشته بود که فؤاد را در حال تایپ کردن دیدم. _ من که خواب هفت پادشاه رو میدیدم تو زدی بیدارم کردی‌. _جون خودت. از کی تا حالا با گوشی میخوابن. برات ضرر داره ها _نه حواسم هست. گفتم اگر جوابت ندهم گناه داری، غمباد میکنی. ها چیه داداش بیداری؟ نکنه بَلال ها و سیب زمینی بهت نساخته، اصلا نگران نباش خرجش یه توکِ پا مستراح هست. از دست فواد نزدیک بود سرم را محکم به میز بکوبم. هم خنده ام میگرفت و هم حرص میخوردم. _بیا برو این قدر شیرین بازی در نیار. احتمالا خودت بلایی سرت اومده که داری با جزییات توضیح میدی. استیکر زبان گاز گرفتن و هیس گفتن فرستاد. زمانی نگذشته بود که حمید پیام داد: _سلام من بیدارم. چی کار کردی آقا فؤاد!؟ فواد نوشت: اوه اوه استاد اومد. همه دست به سینه بشینید که اوضاع خیطه. هیچی من هیچ خطایی نکردم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. اقا من برم شب بخیر اگر فردا جواب ندادم بدونید دیگه مهمون حلوای ننه ام هستید. دلم میخواست اینجا کنارم بود تا میشد کتکش میزدم. نوشتم: برو، خدابیامرزدت . فؤاد بوسی فرستاد و رفت. فکرمیکنم اگر فواد نباشد چطور میخواهم ادامه بدهم. او که رفت حمید نوشت: نخوابیدی؟ _نه، داشتم همون کتاب رو میخوندم ذهنم یه کم درگیر شد. _چطور؟ _میدونی برام سوال شد: میگن امام حسین تشنه بوده کل خانواده اش هم همین طور. بعد یه جای اون کتاب نوشته که چاه حفر کردند. اگر چاه حفر شده پس نباید تشنه باشن. حمید نوشت: میدونی که در نقل تاریخ خیلی مستندات ثابتی نداریم. البته اتفاق نظر وجود داره. مثلا راجع به این قضیه ی تشنگی تا شب هفتم امام حسین آب داشتند. 👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈ ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• در بیابان خشک و برهوت ایستاده بودم . هر چه دور و برم را نگاه کردم کسی را ندیدم. تا چشم کار میکرد بیابان و شن زار . وحشتی سراسر وجودم را گرفت. پیاده راه افتادم به سمتی که هیچ شناختی از آن نداشتم. نمی دانم به کجا می رفتم. آفتاب با تندی هرچه تمام به صورتم شلاق وار می خورد. خیلی تشنه بودم؟ به جایی رسیدم که دیگر توان قدم از قدم گذاردن نداشتم. روی زمین افتادم. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای اسب و شترانی به گوشم رسید. همین که سرم را بالا آوردم کاروانی را دیدم که از دور در حال عبور کردن بودند. هرچه دستم را بالا آوردم و صدا زدم که کمکم کنند انگار صدایم را نمی شنیدند. وزنه ای ده تنی به زبانم بسته شده بود. بختک به جانم افتاده بود و حلقومم را فشار میداد. میخواستم بلند شوم و راه بروم‌ اما انگار زنجیری به پایم بسته شد. چشم هایم روی هم می رفت که صدایی مرا از خواب بیدار کرد. _بلند شو ... بلندشو چشم هایم را باز کردم . دختری بالای سرم ایستاده بود. بالبخند نگاهم میکرد. چهره اش را جایی دیده بودم. دقیقا دختر توی عکس با همان لباس و همان چهره . _تو ... تو نارینه ای ؟ _بله ، بلند شو راه بیفت. گفتم: نمیتونم، بلند شم. آب میخوام... آب ... دارم هلاک میشم با آرامشی که در چهره اش موج میزد گفت: آب اونجاست. اون کاروان اب دارن. بلندشو بیا اونجا اب بخور _نمیتونم بین زمین و هوا معلق بودم که گفت: چرا نمیگی یا حسین ؟ بگو یا حسین و بلندشو. دوباره گفتم: نمیتونم. تکرار کرد این بار بلندتر : بگو یا حسین و بلندشو زبان قفل شده ام را حرکت دادم و به سختی گفتم: یا ...حُ....حُسین ...یا حُسین *** پلک هایم را باز کردم . بدنم خیس عرق بود. نفس نفس میزدم. جانی در بدنم نمانده بود. در این سه روز لاغرتر از قبل و نحیف تر شده بودم. دور و بر را نگاه کردم. ساعت ۶ صبح بود. از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. کنارم پارچ آب بود. یکی از داروهایم را به دهان گذاشتم و رویش هم یک لیوان آب سر کشیدم. از روی تخت بلند شدم. در اتاق را که باز کردم ، مادر را در حالی که با چادر نماز، پشت درِ اتاق خوابیده بود دیدم. سه روزی که بیمارستان بودم،حتی یک روز هم بیمارستان را ترک نکرد. و حالا هم نگران از حالِ من پشت در، خوابش برده بود. همه ی ناراحتی و نگرانیم از اوست. نمی دانم طاقت می آورد یا نه . بعد از آن که دست و صورتم را آب زدم تا از حرارت تنم کاسته شود به اتاق بازگشتم. بالشم را از روی تخت برداشتم و زیر سر مادر گذاشتم. پلک هایش را باز کرد . _بلند شو سر جات بخواب مامان. من چیزیم نیست. حالم خوبه با بی حالی تمام، دستش را به مچ دستم گرفت. تلاش کردم بلند شود اما بدنم تحمل نداشت. دست به دیوار گرفتم که خودش فهمید. تنه اش را از زمین بلند کرد و به دیوار تکیه داد. _آخ بدنم خشک شده به تأسف سرم را تکان دادم. مادر به اتاقش رفت و من تمام حواسم به آن خواب رفته بود. لای کتاب را باز کردم و به عکس نارینه چشم دوختم. _چی میخواستی بگی؟ چرا داری منو به سمتی میکشونی که اینجور با دلم بازی بشه؟ میخوای امیدوارم کنی بعد اون وقت هیچی به هیچی! ناامیدی بدترین حالت هر آدمی است. کتاب را با کنجکاوی تمام ورق زدم: 👇👇👇👇
✒خودنویس( هیام): •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• شب عاشورا : شب عاشورا شب شوریدگان عاشق پارساست. در وصف آن شب گفته اند:" چونان کندوهای عسل زمزمه در هم افکنده بودند. یاران امام مانند ابا عبدالله تمام شب را در حالات زیر گذراندند. نماز، یا استغفار و یا تلاوت قرآن. نیمه های شب ابا عبدالله الحسین علیه السلام از خیمه خارج شد و به سمت ارتفاعات و تپه هایی که نزدیک به لشکر دشمن بود حرکت کرد. نافع بن هلال که همواره مراقب و نگهبان امام و نگران حمله ی ناگهانی و غافلگیرانه دشمن بود با شمشیر آخته خود را به امام رسانید. امام برگشت و نافع را دید. نافع پرسید: فدایت شوم برای چه به لشکر گاه دشمن نزدیک شده اید؟ امام فرمود:" نگران بودم که دشمن کمینگاه هایی برای حمله به خیمه ها تدارک دیده باشد. سپس امام دست چپ نافع را گرفت و بازگشت و با خویش زمزمه کرد: به خدا سوگند وعده تخلف ناپذیر الهی است. آن گاه به نافع گفت: نمی خواهی[ در این شب هولناک] از میان این دو کوه [نقطه کور میدان] بروی و جان خویش را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام افکند و بوسه زد و گفت: مادرم سوگوارم شود، اگر رهایت کنم. من این شمشیر را به هزار دینار و اسب مرا نیز به همین بها خریده ام تا جان در رکاب تو قربان کنم. به خدایی که به واسطه تو بر من منت نهاد هرگز از تو جدا نمی شوم تا همه هستی ام را در راه تو تقدیم کنم. نافع همراه امام تا خیمه ها رسید. امام به خیمه خواهرش زینب آمد و زینب از برادر وضعیت روحی و روانی و آمادگی یاران را پرسید. نافع بلافاصله با شنیدن سخنان او یاران را جمع کرد و اعلام وفاداری کردند. وقتی امام اتمام حجت کرد و فرمودند: این ها کاری جز کشتن من و مجاهدان همراه من و اسارت پس از غارت حریم من ندارند، بیم آن دارم که ندانید یا بدانید و شرم کنید. نزد ما خاندان پیامبر مکر حرام است. پس هرکس کشته شدن با ما را نمی پسندد برگردد که شب پوشش است و راه بی خطر و وقت راهی دیر نیست. اولین کسی که بلند شد و ارادت خودش را به حضرت بیان کرد، حضرت عباس بود و سپس یکایک یاران. در اینجا از سکینه دختر امام حسین نقل شده است که :*" به خدا سوگند سخن پدرم پایان نیافته بود که حدود ده بیست نفر رفتند و جز ۷۱ مرد با او نماند. پدر خود را دیدم که سر به زیر دارد. گریه و اشک بر من هجوم آورد و نگران بودم که صدایم را بشنود. * در شب عاشورا وقتی امام وفاداری پاکبازی صفای باطن و اخلاص یاران را به حضرت زینب گوشزد کرد، خطاب به یاران فرمود: _ هر کس همسرش را همراه خویش آورده است از این فرصت شبانه استفاده کند و او را به بنی اسد [محل امن] برساند . علی بن مظاهر _از یاران اباعبدالله_ برخاست و پرسید: برای چه مولای من؟ امام فرمود : پس از شهادت و کشته شدن ما زنان را به اسارت می‌گیرند و من بیمناک اسارت همسران شما هستم. علی بن مظاهر به خیمه بازگشت. تا موضوع را با همسرش در میان بگذارد. هسرش وقتی شنید ماجرا را پرسید: تصمیم تو چیست؟ علی بن مظاهر گفت: برخیز تا تو را به عمو زادگان بنی اسد برسانم. زن برخاست و سر بر عمود خیمه کوبید و گفت: ای پسر مظاهر! این کار منصفانه نیست آیا می‌پذیری که دختران رسول خدا اسیر شوند و من معصوم از اسارت باشم؟ آیا رواست که دختران فاطمه را لباس و زینت ربایند و من در امان و آسودگی باشم؟ آیا تو رو سفید در پیشگاه پیامبر باشی و من شرمسار و روسیاه در حضور دخترش؟ هرگز! شما یاریگر باشد و ما غمخواران زنان. علی بن مظاهر اشک ریزان بازگشت و ماجرا را برای عبدالله باز گفت. امام فرمود: "خداوند از جانب ما پاداش خیرتان عنایت کند." در آن شب پس از صحبت ها و اتمام حجت سیدالشهدا با یارانش حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پر کنند. به روایتی حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. در روایتی دیگر از سکینه دختر امام حسین نقل شده که بچه ها پشت سر ما با تشنگی از این خیمه به آن خیمه دنبال آب می‌رفتیم. صدای گریه ی علی اصغر بلند شده بود. در آن حال یکی از یاران (بریر) که متوجه ماجرای ما شد خودش را به خاک انداخت و خاک بر سرش میریخت. (بُریز را سیدالقرّا) می گویند. به یاران خطاب کرد: "نظر شما چیست؟ ایا می‌پذیرید که فرزندان فاطمه تشنه کام بمیرند در حالی که دسته های شمشیر در دست ماست؟ به خدا سوگند خیری در زندگی پس از ایشان نیست. بریر با یحیی مازنی و دونفر دیگر نزدیک شریعه شدند. نگهبانان گفتند: برای چه آمدید؟ گفتند آب می‌خوریم. اجازه اب خوردن دادند اما اجازه پر کردن مشک ها را نمیدادند. بریر گفت: مراقب باشید و مشک ها را پر کنید. شتاب کنید که قلب کودکان حسین تشنه است. 👇👇👇👇
بُریر در آب خنک ناگهان اندیشه ی نوشیدن کرد. اما به یاد آورد تشنگی مرا[سکینه] آب نخورد. و با یاران گفت:" تا جگر تشنه ی فرزندان حسین را سیراب نکنم اب نمی نوشیم. وقتی محافظان شریعه متوجه شدند که قصد بردن آب دارند محاصره شان کردند. بریر با یاران به سختی جنگیدند . و از آن جا بیرون آمدند. همین که ندا دادند ای دخترکان رسول خدا آب اوردیم همگی به سوی مشک آمدند. برخی گونه بر اشک می گذاشتند و برخی می کوشیدند دست خود را به مشک برسانند. ناگهان در مشک گشوده شد و به خاطر هجوم بچه ها آب ریخته شد. همگی بریر را صدا زدند که آب ریخت. بریر گریه کنان گفت: آه آه از جگر شعله ور فرزندان رسول خدا. ((معالی البسطین:ج۱، صص ۳۲۱_۳۱۹)، اسرارالشهادة :صص ۳۹۵_۳۹۴) **** با خود گفتم عجب یارانی داشت حسین. حق داشت که بگوید یارانی مثل و مانند یاران خود ندارم. "آن شب، حضرت ابا عبدالله برای ساختن نهضتی پاک و پالایش یافته و سرمشقی بی نقص و روشن اعلام کرد هر کس دِینی بر گردن دارد و بدهکار است و نپرداخته است با من در جهاد شرکت نکند [برود]. پس از اعلام امام یکی از یاران گفت: من بدهکارم، اما همسرم تضمین کرده است که بدهکاریم را بپردازد. امام فرمود: چه اعتمادی به این ضمانت است؟ این نکات ظریف و لطیف جایگاه و پایگاه یاران امام را روشن می‌کند. آیا در آخرین عاشورای عالم _ظهور حضرت موعود عج الله_ آن حضرت نیز این گونه تسویه نخواهد کرد ؟ وارستگی اخلاقی، روحی حُسن معامله با مردم و قطع همه تعلقات و وابستگی ها و داشتن جانی آزاد و غیر مدیون لازمه مجاهدت فی سبیل الله است." ما کجای این کاروان بودیم؟ " امام سجاد که بیمار بودند، روایت می‌کنند که شب عاشورا عمه ام زینب(س) از من پرستاری می‌کردند، دراین هنگام پدرم برخاست و به خیمه دیگر رفت زمزمه هایی می‌کرد با این مضمون که : "ای روزگار تو چقدر پستی... چگونه دوستان را از انسان جدا میکنی... چه مصیبتی..کاش امروز زنده نبودم..." قطعا اسارت اهل حرم برای امام سخت بود. سپس رو به خواهر فرمود: "خواهر جان مراقب باش بردباریت را شیطان نرباید. خواهرم تو را سوگند می‌دهم به خاطر من گریبان چاک نزنی و صورت نخراشی و با مرگ من نفرین نکنی." حر وقتی از تصمیم مردم درباره جنگ با امام باخبر شد به عمربن سعد گفت: آیا واقعا می‌خواهی با این شخصیت بجنگی..؟ عمر گفت: بله آن چنان جنگی که سرها و دست ها بر زمین بیفتند. حر گفت: نمی‌شود از این کار دست برداری؟ عمر گفت: امیرت اجازه نمی‌دهد! حرّ با شنیدن این سخن از جمع دور شد و به کناری رفت و به قر بن قیس گفت: آیا اسبت را آب داده ای؟ گفت: نه... حر گفت: قصد نداری که آبش دهی؟ قره پنداشت که حرّ میخواهد کناری بایستد و درگیر جنگ نشود و دوست ندارد کسی از وضعش باخبر شود، لذا گفت: من خودم می‌روم و اسبم را آب می‌دهم. قره می‌گوید:حر از من دور شد، بخدا قسم اگر او از اراده خویش آگاهم می‌کرد، من هم با او خدمت امام حسین شرفیاب می‌شدم. 👇👇👇
حضرت پس از آخرین وداع سوار بر اسب شد و برای کار زار مقابل دشمنان قرار گرفت. بعد از موعظه و نصیحت و اتمام حجت شمشیر به دست گرفته این اشعار را خواند: "من پسرعلی پرهیزگار و پاکدامن از خاندان هاشمم. و همین برای مباهاتم کافیست. جدم رسول خدا بزرگوار ترین مردم است. مادرم فاطمه از فرزندان احمد است. و عمویم جعفر است که او را صاحب دو بال طیار می‌خوانند. و کتاب خدا به جا در میان ما نازل شد و هدایت و وحی آن گونه که شایسته هست در میان ما یاداوری می‌شود. ما مایه امان الهی برای همه مردم هستیم به همین خاطر در میان مردم خرسندیم و اعلام می‌کنیم. و ما عهده دار حوضیم و دوستانمان را می نوشانیم..با جام رسول خدا که هیچکس آن را انکار نمی‌کند. و پیروان ما در میان مردم بهترین پیروانند. و دشمنان ما در قیامت زیانکارانند. وقتی که موعظه ها اثر نکرد و معرفی هم سودی نبخشید، امام علیه السلام آماده جنگ شد هر کس به وی نزدیک می‌شد کشته می‌شد. به همین خاطر تعداد زیادی از دشمن هلاک شدند. در این زمان عمربن سعد خطاب به لشگر خود گفت: آیا می‌دانید با چه کسی می‌جنگید، او فرزند علی کُشنده ی عرب است. از همه طرف بر او بتازید. تیر اندازان به سوی آن حضرت تیر انداختند و بین او و اهل حرمش حائل شدند. گروهی خواستند به سمت خیمه ها بروند. در این حال حضرت فریاد زد: "وای برشما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمیترسید پس در این دنیای خود آزاد مرد باشید و به نیاکان خود توجه کنید اگرعرب هستید آن گونه که ادعا میکنید. شمر گفت : پسرفاطمه چه می گویی؟ امام فرمود: من با شما جنگ دارم و شما با من، و زنان را جرمی نیست، این جاهلان و سرکشان و یاغیان خود را نگذارید به حرم من وارد شوند...! شمرگفت : پسر فاطمه راست می‌گوید. سپس فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و به سوی خودش بروید، به جان خودم قسم که او همتای با ارزشی است. مردم بار دیگر به سوی او هجوم بردند، هرگاه حضرت اسبش را به طرف فرات می برد، به او حمله کرده و ایشان را از این کار باز می‌داشتند. دراین حال مالک بن نسر کندی شمشیر بر سر حضرت وارد آورد و خون از سرشان جاری شد حضرت به خیمه بازگشت و پارچه ای خواست وسرخود را با آن بست و عرقچین بر سر گذاشت و عمامه بر آن نهاد. برای بار دوم با اهل بیتش وداع کرد در حالی که آنها را سفارش به صبر نمود و وعده ثواب و پاداش داد و فرمود: خداوند دشمنان شما را به انواع بلا عذاب خواهد کرد و در مقابل این مصائب، شما را به انواع نعمت ها عوض خواهد داد. زبان به شکایت باز نکنید و چیزی که از قدر و مقام شما بکاهد بر زبان نیاورید..!! حضرت دوباره عازم میدان کار زارشد. نگاهی به اطراف کرد و سپس ندا داد: "ای مسلم بن عقیل و ای هانی بن عروه و ای حبیب بن مظاهر و ای زهیر بن قین.....و ای پهلوانان وفادار و ای اسب سواران کار زار چه شده شما را ندا میدهم جوابم را نمیدهید وشما را میخوانم، نمیشنوید، شماخوابید انتظار دارم بیدارشوید، آیا دوستی تان را از امامتان باز داشتید که او را یاری نمی‌کنید. اینان بانوان رسولند، برخیزید ای بزرگواران و در برابر این سرکشان پست از حریم رسول دفاع کنید. آن گاه دلیرانه به دشمن حمله کرد، درحالی که بسوی شان از هر طرف تیر می آمد و زخم های فراوانی را بر بدن حضرت وارد می‌کرد، ضعف ناشی از جراحات و جنگ سبب شد تا امام از حمله باز ایستاده و استراحتی کند. در همین حال سنگی بر پیشانی مبارکشان نشست وپیشانی شان شکست... خون چهره امام را فراگرفت، حضرت لباسش را بالا اورد و مشغول پاک کردن خون چهره شدند که تیری زهر آگین و سه پر (سه شعبه) برقلب مبارک امام علیه السلام فرود آمد. خون مثل ناودان بیرون می تراوید. امام سر برداشت و به آسمان نگریست و زمزمه کرد : "بسم الله و بالله و علی ملةِ رسول الله" _به نام الله و به اعتماد به او و براساس آئین رسول خدا آغاز نمودم و به پایان می‌برم. آن گاه گفت: الهی تعلمُ انّهُم یقتلون رَجُلاً لیس علی وجه الارض ابن نبیٌّ غيره. خدایا می‌دانی آنان کسی را می کشند که بر زمین جز او فرزند پیامبری نیست. 👇👇👇
خودنویس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• #نارینه #قسمت_اول موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب می‌کنم، ک
بزرگوارانی که تمایل دارن داستان عاشورایی بخونن هرچند تکراری اما می‌تونید رو برای بقیه ارسال کنید تا بخونن. بخصوص روز عاشورا مقتل رو از دست ندید.
خودنویس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
دوستانی که رو میخواستن اگر بعد از شام غریبان رو در کانال پیدا نکردید. از اینجا بخوانید👆
حضرت پس از آخرین وداع سوار بر اسب شدو برای کار زار مقابل دشمنان قرار گرفت بعد از موعظه و نصیحت و اتمام حجت شمشیر به دست گرفته این اشعار را خواند: "من پسرعلی پرهیزگار و پاکدامن از خاندان هاشمم.... و همین برای مباهاتم کافیست.... جدم رسول خدا بزرگوار ترین مردم است...... مادرم فاطمه از فرزندان احمد است....... و عمویم جعفر است که او راصاحب دو بال طیار میخوانند.... و کتاب خدا به جا در میان ما نازل شد و هدایت و وحی آن گونه که شایسته هست در میان ما یاداوری میشود... ما مایه امان الهی برای همه مردم هستیم به همین خاطر در میان مردم خرسندیم و اعلام میکنیم... و ما عهده دار حوضیم و دوستانمان را می نوشانیم..با جام رسول خدا که هیچکس آن را انکار نمیکند.... و پیروان ما در میان مردم بهترین پیروانند...و دشمنان ما در قیامت زیانکارانند.... وقتی که موعظه ها اثرنکرد و معرفی هم سودی نبخشید، امام علیه السلام آماده جنگ شد هر کس به وی نزدیک میشد کشته میشد به همین خاطر تعداد زیادی از دشمن هلاک شدند. در این زمان عمربن سعد خطاب به لشگرخود گفت : آیا میدانید با چه کسی میجنگید، او فرزند علی کُشنده ی عرب است. از همه طرف بر او بتازید. تیر اندازان به سوی آن حضرت تیر انداختند و بین او و اهل حرمش حائل شدند. گروهی خواستند به سمت خیمه ها بروند. در این حال حضرت فریاد زد : "وای برشما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمیترسید پس در این دنیای خود آزاد مرد باشید و به نیاکان خود توجه کنید اگرعرب هستید آن گونه که ادعا میکنید. شمر گفت : پسرفاطمه چه می گویی؟ امام فرمود : من با شما جنگ دارم و شما با من، و زنان را جرمی نیست، این جاهلان و سرکشان و یاغیان خود را نگذارید به حرم من وارد شوند...! شمرگفت : پسر فاطمه راست میگوید . سپس فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و به سوی خودش بروید، به جان خودم قسم که او همتای با ارزشی است. مردم بار دیگر به سوی او هجوم بردند، هرگاه حضرت اسبش رابه طرف فرات می برد، به اوحمله کرده و ایشان را از این کار باز میداشتند. دراین حال مالک بن نسرکندی شمشیر بر سر حضرت وارد آورد و خون از سرشان جاری شد حضرت به خیمه بازگشت و پارچه ای خواست وسرخود را با آن بست و عرقچین بر سر گذاشت و عمامه بر آن نهاد. برای بار دوم با اهل بیتش وداع کرد درحالی که آنها را سفارش به صبر نمود و وعده ثواب و پاداش داد و فرمود: خداوند دشمنان شما را به انواع بلا عذاب خواهد کرد و در مقابل این مصائب، شما را به انواع نعمت ها عوض خواهد داد. زبان به شکایت باز نکنید و چیزی که از قدر و مقام شما بکاهد بر زبان نیاورید..!! حضرت دوباره عازم میدان کار زارشد. نگاهی به اطراف کرد و سپس ندا داد: «ای مسلم بن عقیل و ای هانی بن عروه و ای حبیب بن مظاهر و ای زهیر بن قین.....و ای پهلوانان وفادار و ای اسب سواران کار زار چه شده شما را ندا میدهم جوابم را نمیدهید وشما را میخوانم، نمیشنوید، شما خوابید انتظار دارم بیدار شوید، آیا دوستی تان را از امامتان باز داشتید که او را یاری نمی‌کنید؟! اینان بانوان رسولند، برخیزید ای بزرگواران و در برابر این سرکشان پست از حریم رسول دفاع کنید.» آن گاه دلیرانه به دشمن حمله کرد، درحالی که بسوی شان از هر طرف تیر می آمد و زخم های فراوانی را بر بدن حضرت وارد میکرد، ضعف ناشی از جراحات و جنگ سبب شد تا امام از حمله باز ایستاده و استراحتی کند . در همین حال سنگی بر پیشانی مبارکشان نشست و پیشانی شان شکست. خون چهره امام را فراگرفت، حضرت لباسش را بالا اورد و مشغول پاک کردن خون چهره شدند که تیری زهر آگین و سه پر (سه شعبه) برقلب مبارک امام علیه السلام فرود آمد . خون مثل ناودان بیرون می تراوید. امام سر برداشت و به آسمان نگریست و زمزمه کرد : "بسم الله و بالله و علی ملةِ رسول الله" _به نام الله و به اعتماد به او و براساس آئین رسول خدا آغاز نمودم و به پایان میبرم. آن گاه گفت: الهی تعلمُ انّهُم یقتلون رَجُلاً لیس علی وجه الارض ابن نبیٌّ غيره. خدایا میدانی آنان کسی را می کشند که بر زمین جز او فرزند پیامبری نیست. 👇👇👇