eitaa logo
خودنویس
2.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
881 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنویس
💠#خاطره‌نگار‌ی‌غدیر3⃣ 🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه) 🌸روز عید غدیر🌸 بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت
⃣ پشت کوچه پس کوچه ها می ایستم. _آدرس را درست اومدیم؟ نرجس می گوید: آره خودشه همینجاست. نگاهی به اطراف می اندازم. _گفتی پدرش معلوله؟ _آره در ماشین را که باز میکنم تازه تفاوت زیر کولر بودن و دمای معمولی هوا را می فهمم. آفتاب با شدت هرچه تمام به سر و رویمان می تابد. چادر سیاه را حائل چشم هایم میکنم اما فایده ندارد. هرچه گرماست را به خودش جذب میکند. هُرم گرما که به صورتم میخورد، سردرد می شوم. ۴۵ درجه یا ۵۰ درجه است؟ نمی دانم. هوای جنوب این وقت سال آدم را خیس آب می کند. بوشهر شرجی بود، اما این جا آفتابش پوست را می سوزاند. هوا بس ناجاوانمردانه گرم است... گرم! نرجس در میزند، در کوچک فلزی رنگ و رو رفته را. صدای دویدن می آید. در باز می شود و پسر بچه ای هشت ساله با موهای تراشیده جلویمان می ایستد. _سلام مامانت خونه است؟ نگاهی به ما دو نفر می اندازد. _بله _میشه بهش بگی بیاد؟ دختری کوچکتر با موهای کوتاه و شانه نکرده و لباس پسرانه ای که توی تنش زار میزند بدو بدو به سمت در می آید. دمپاییش را عوضی پوشیده . روی دمپایی پاره شده و جلویش به زمین چسبیده. همان طور دم در می ایستد و نگاهمان میکند. چشم های درشت و قشنگی دارد. پسر مادرش را صدا میزند. نرجس از دختر می پرسد: اسمت چیه دختر گل؟ پسر از جلوی در کنار می رود و به خواهرش میگوید: جلو نرو صبر کن اسمش معصومه نرجس می گوید: شما هم باید محمد باشی درسته؟ در همین حد ایستادن، عرق از گودی کمرم به پایین میچکد. پشت لباسم خیس است. کمی ماسک را پایین میدهم. هوا برای نفس کشیدن نیست. زنی لاغر اندام با صورتی آفتاب سوخته، روسریش را گره میزند و با عجله دم در می آید. با دیدن ما یک پَرِ روسری را جلوی دهانش میگیرد. نرجس بسته ی معیشتی را جلویش می گذارد و می گوید: عیدتون مبارک . زن تشکر می کند اما دختر کوچک می گوید: عیده، چه عیدی؟ نرجس می گوید: عید غدیره کوچولو، عید مولا علی. پسر با غروری خاص می گوید: تلویزیون نشون داد ... نمیدونی؟ برو بعدا بهت میگم . زن وسایل را برمیدارد و می گوید: دستت درد نکنه خدا کمکتون کنه. هرچی از خدامیخواید بهتون بده نمی دانم چرا ناگهان زبانم می چرخد و می گویم: از ما تشکر نکنید، از امام علی تشکر کنید. چشم هایم می سوزد. نمی دانم چرا بغض دارم؟ از زیر چادرم بسته ی هدیه ی غدیر را در می آورم. بسته ی دخترک را جلویش میگیرم. _بفرما خانم کوچولو عیدت مبارک با تردید نگاهم میکند. مادرش می گوید: بگیر معصومه، عیدی امام علیه دخترک با تعلل دستش را جلو می آورد. بسته را می‌گیرد و داخلش را نگاه میکند. برادرش سرش را توی کاور سبز رنگ میکند و میپرسد: چیه؟ بسته ی دیگر را جلوی او می گیرم _بفرما عید شما هم مبارک باشه پسر خیلی محجوب می گوید: ممنون دخترک که معصومه نام دارد یکی از کیسه ها را باز میکند و با دیدن لباس صورتی چشم هایش گشاد میشود. انگار تا به حال کسی به او عیدی لباس نداده. لباس نو. _لباسه مامان ببین لباسه! مادرش همچنان با روسری جلوی دهانش را گرفته. پسر که باید محمد باشد، دست توی کاور سبز رنگ می کند و به طرز نا باوری میان کاور را جست و جو میکند.لباس و کتاب غدیر را بیرون می آورد. _مال منم لباسه... ببین شلوار هم داره. بسته شکلات و یک ماسک پارچه ای هم بیرون می آورد. معصومه با هیجان می گوید: مداد رنگی و کتاب نقاشی، بادکنک هم هست. نرجس می گوید: برو بادکنک هاتون رو باد کنید، امروز جشنه. بیش تر از این نمی توانم بمانم. تا وقت خدا حافظی و سوار شدن و تا وقتی که ماشین را راه می اندازم، هر سه تاییشان دم در ایستاده اند. ناباور به دست هایشان نگاه می کنند. معصومه دست مادرش را می کشد و هی اشاره به بسته ها میکند. سر پیچ کوچه چشم از آن ها می گیرم. ماسک را پایین می دهم. این جا دیگر می توانم راحت باشم؟ راحتی را میفهمم. می دانم کجا هستم. می دانم چقدر ناشکر هستم. حالم قابل توصیف نیست. قطره ها می بارد و زیر لب فقط یک کلمه به زبانم می آید: علی... علی ...علی ... همچنان یادت در کوچه ها دست بچه ها را می گیرد. ای ابوتراب! خاکم کن پیش از آن که به خاک روم.