🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس1⃣
(زهرا و علی)
اسم من زهراست. ۱۸ سالم بودکه به خاطر موقعیت شغلی و درسی پدرم مجبور شدیم راهی کانادا بشیم.
چمدون هامون رو جمع کرده بودیم
اوایل مثل خیلی از افراد ذوق زده بودم. بهرحال دوست داشتم کشور دیگه ای رو ببینم .
اما خب دل کندن از دوستان و اقوام برام به شدت سخت بود.
خداروشکر بابا برای رفتن فکر همه چیز را کرده بود و بی گدار به آب نزده بود.
خونه و ماشینمون رو این جا نگه داشته بود . که اگر یه وقت نشد یا نتونستیم بمونیم جا برای برگشت داشته باشیم.
پدر من یک پزشک بود. و برای ادامه ی تخصص باید راهی کشور دیگه ای می شد.
باید از شیراز به آن سوی اقیانوس اطلس سفر می کردیم...کانادا
کشورِ همسایه ی دشمن !یعنی آمریکا.
مقصد ما هم شهر تورنتو بود.
مهاجرت برای من حس و حال مرگ را داشت. آخه باید از همه چیز دل می کندم .
خداحافظی ، اشک و گریه ها با مادر بزرگ و خاله و دایی و بچه های فامیل برامون خیلی تلخ بود اما باید می رفتیم.
من یه دختر چادری بودم . اما مذهبی نبودم. شاید یه دختر سنتی
نمیتونستم اسم خودمو مومن بزارم .
تا فرودگاه دُبی ، من و مادر چادر پوشیده بودیم .وقتی چادرم را در آوردم احساس کردم برهنه شدم. خیلی سخت بود.
اون هایی که چادرشون رو در آوردن این حس و حال منو درک می کنند.
احساس نا امنی بهم دست داده بود. قبلا گاهی اعتراض می کردم که چرا باید چادر پوشید اما الان واقعا متوجه شدم که امنیت روحی من با چادر تامین میشد .غیر از امنیت جسمی !
بگذریم از خستگی راه و ۱۴ ساعت در هواپیما بودن .
تقریبا وقتی رسیدیم گیج میزدم .
چند روزی خونه دوستِ پدرم بودیم.
خانم و دخترش کاملا بی حجاب بودند . بدون روسری
چند روزی گذشت تا تونستیم آپارتمانی رو پیدا کنیم و ساکن بشیم.
وسایل هم تا حدودی برای زندگی تهیه کردیم.
صدرا از من کوچکتر بود کلاس سوم راهنمایی بود که از ایران رفتیم.
اوایل گیج و منج بودم ، هنوز عادت نکرده بودم با محیط اون جا خودم رو وفق بدهم.
بدتر از اون این که دوستی نداشتم.
تنها دوستِ من، دخترِ همکار پدرم بود که دوسال از من کوچک تر بود و خیلی آزاد بود.
کم کم پوشش من هم تغییر کرد به جایی رسید که به جای روسری کلاه سرم میزاشتم.
با این که اون جا به پوشش من کاری نداشتن یعنی اصلا کسی به کسی کاری نداشت.اما خب من از این که با بقیه متفاوت باشم ،معذب بودم.
کم کم روسری و پوششم کنار رفت. در بدو ورود به دانشگاه با آدم های متفاوتی روبه رو میشدم.
اما چون کلا روحیاتشون با من فرق داشت .به هیچ عنوان نمی تونستم باهاشون دوستِ صمیمی بشم.
مادر افسرده شده بود. بیکار بود و مداوم در خانه .
آن موقع هم مثل الان سیستم تصویری رایج نبود که با موبایل زنگ بزنیم و با خانواده هامون در ایران، ارتباط تصویری برقرار کنیم.
فقط به مکالمه تلفنی و گاهی نامه منجر می شد.
از قبل گوشه گیر تر شده بودم.
حدودا یکسالی گذشت و من کم کم در محیط آن جا ، جا افتاده بودم.بهتر بگم خودمو وفق داده بودم.
با این که زبان انگلیسیم خوب بود اما مجددا کلاس رفتم .و خوش بختانه چون ویزای ما مهاجرت برای کار بود آزمون تافل لازم نبود بدهیم.
پدر مشغول درس و کار شده بود.
من هم در رشته فیزیک مشغول تحصیل شدم.
نزدیکی های مُحرَّم بود که یک روز وقتی داشتم از دانشگاه به خونه می رفتم در قطار دو ایرانی محجبه رو دیدم که داشتند در مورد مراسم های عزاداری در مرکزی اسلامی صحبت می کردند .
و تراکتی دستشون گرفته بودند.
قطار ایستاد و آن ها پیاده شدند .اما اون تراکتو جا گذاشتند. یه حسی به من می گفت باید بری اون کاغذ رو برداری .
بالاخره وقتی من به ایستگاهِ نزدیک خونه رسیدم بلند شدم و به سمت اون صندلی ها رفتم و اون برگه رو برداشتم.
تبلیغ یک مراسم عزاداری در یکی از مراکز اسلامی تورنتو بود.
به آدرس که نگاهی انداختم اون مرکز نزدیکی های خونه ما بود.
برام جالب بود که تا حالا اونو ندیده بودم.
من اگر پوشش نداشتم ولی نمازم رو میخوندم .
اون تبلیغ رو به خونه بردم و روی میز ناهار خوری گذاشتم.
همون شب مادر وقتی اون تبلیغو دید با بابا درموردش حرف زدند.
مادر دلش خیلی گرفته بود.میخواست برای مراسم امام حسین به اون مرکز برود.
ناگفته نماند که من هم دلم برای مُحرَّم تنگ شده بود.
و آن جا آغازِ زندگی من بود ...
همان جا بود که عاشق شدم.
ادامه دارد...
کپی شرعا اشکال دارد❌
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃