خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_5 سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم. معنای واقعی از عشق زمینی
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_قسمتآخر
آن سال قرار بود پدر و مادرم به حج واجب مشرف شوند و ما شبها برای خداحافظی و طلب حلالیت به خانواده ی اقوام میرفتیم .
شب قبلش خواب عجیبی دیدم .
خواب دیدم که سر کوچه ای ایستاده ام و دستبند طلایم را از دستم باز میکنم.
وقتی در خواب، مادرم دلیل اینکار را از من سوال کرد گفتم: به شکرانه ی خوشبختیم میخواهم آنرا خیرات کنم.
آن شب به همراه خانواده ام قرار بود به منزل یکی از اقوام برویم وقتی به سرکوچه ی آنها رسیدیم یادم آمد کوچه ای که در خواب دیدم همین کوچه است.
تعجب زده به همراه خانواده به سمت منزل خویشاوندمان راه افتادیم .
ازقضا پسر خانواده که پسر بسیار باایمان و موقری بود از سفر کربلا بازگشته بود و خانواده اش برای او ولیمه داده بودند خانه پر از مهمان بود.
از قبل آن خانواده ی صمیمی و مهربان را میشناختم ولی چون همانطور که گفته بودم قبلا با مادربزرگم زندگی میکردم و مراوده ی چندانی با قوم و خویش نداشتم زیاد با روحیات آن خانواده آشنا نبودم .
بعد از سعید و علی معیارهای من برای ازدواج فرق کرده بود .
حالا مردی میخواستم که خدا را آنگونه که شایسته ی مقام خداوندیش است بشناسد و حقیقتا و با تمام وجود با ایمان باشد .
ناخودآگاه چشمم به محمد حسین افتاد.
سیمای یک انسان ولایی و معتقد را داشت وقتی پدرم از او که از قضا مداح اهل بیت علیهم السلام هم بود تقاضا کرد که چند بیتی در مدح امام حسین بخواند صدای دلنشین و سوزناکش دل مرا تسکین داد.
آرزو کردم ای کاش خداوند همسری مانند او نصیبم کند .
از شخصیتش خوشم آمده بود .
ایمان و عشق به امام حسین آمیخته با وجودش بود.
اتفاقا وقت برگشت ذکر خیر محمد حسین بود و چون پدرم به واسطه شرکت در هیاتهای مذهبی با او بیشتر آشنایی داشت از محسناتش زیاد میگفت .
از خدا خواستم تا کسی مثل او را نصیبم کند .
گذشت .
پدر و مادرم به حج مشرف شدند و بعد از بازگشت جهت دیدار با اقوام برایشان مجلس ولیمه ای ترتیب دادیم.
اتفاقا خانواده ی محمد حسین هم دعوت بودند و به طور ویژه خودش و تعدادی از دوستانش.
هرچند در این مدت به واسطه تغییر ظاهرم به یک دختر محجبه تعداد خواستگارانم هم بیشتر شده بود و برایم طبیعی بود که در مکانها و مجالس مختلف من را از مادرم خواستگاری کنند ولی آن شب دلم از نگاههای مادر محمد حسین و پچ پچ های پی در پی اش با مادرم غنج رفت .
بله محمد حسین هم من را پسندیده بود.
من شکوه عشق واقعی را در چشمان محجوب محمد حسین وقتی دیدم که روبه رویم نشسته بود از معیارهای خداییش میگفت .
هرچه میگفت همان بود که من میخواستم به او بگویم.
نشستیم و دونفری از معشوقمان ، خداوند مهربان،حرف زدیم .
گفتیم که اگر مطیع اوامر الهی باشیم خوشبختیم وگر نه خوشبختی به دست نخواهد آمد.
محمد حسین گفت که بضاعت مالی چندانی ندارد ولی قول داد برای کسب روزی حلال نهایت تلاشش را بکند.
چشمان زیبای محمد حسین دل مرا ربود اما نه از جنس دلبستگی هایی که قبلا داشتم .
خدا به من فهماند که عشق پاک و مقدس به کسی که بناست محرم همیشگیت باشد چقدر زیبا و باشکوه است و چه اندازه با آنچه قبلا عشق میخواندم فرق دارد .
محمد حسین محرم من شد . عزیز من شد .
شد همسری که با او اوج گرفتم و خدا را روز به روز بیشتر شناختم .
مهربان ، خانواده دوست، با خدا، و مهمتر از هر چیز برای من ولایی .
مطیع اوامر رهبر عزیز.
مهدیار و مهدخت گلهای باغ زندگی ما شدند .
اکنون ۱۵ سال از آغاز زندگی ما میگذرد .
و من به این فکر میکنم اگر آن #چلهیعشق نبود سرنوشت من چه میشد؟
برایم دعا کنید تا پایان عمر بر عهدی که با خدا بستم بمانم .
یا علی
پایان
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜