خودنویس
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 #مَردِرویِپشتبام17 با چکیدن قطرات اشکم روی صفحه دفتر به خود اومدم . با شنیدن صدای بابا
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
#مَردِرویِپشتبام18
نمیخواستیم کار به شکایت بکشه وحرف پخش بشه.
بابا همه حرفهاشو با خانواده جهان زده بود و اتمام حجت کرده بود.
ولی این پایان آزارهای تمنا نبود.
بالاخره ساعت ۱۱شب خونه خلوت شد .
رفتم سروقت دفترچه به بهانه درس خوندن لامپ رو روشن گذاشتم.
۱۸سالگی: ۱۰ سالش شده ،قد بلند، داره بزرگ میشه.
ولی هنوز مثل بچه ها میمونه بی ریا ومعصوم .
چرا علاقه من روز به روز به این دختر بچه زیادتر میشه
شیفته اون شادی وخنده های از ته دلشم با دیدنش حالم خوبه .خدا کنه هرگز بهش آسیب نزنم.
۱۹سالگی:
هر کس جای من بود از پذیرفته شدن تو دانشگاه اونهم روزانه میبایست خوشحال باشه، منم خوشحالم ولی دوری از قلبم رو چکار کنم؟
اون رشد میکنه خانم میشه ومن در کنارش نیستم.
برای من یک هفته مثل یک سال میمونه .
کاش میتونستم بهش میفهموندم که چقدر دوستش دارم .
اخر هفته ها به امید دیدنش میام روستا.
هیچ چیز مثل گذشته نیست عشق من روشو ازم میگیره فقط یک سلام .
خدا رو شکر که هنوز شاداب وسرزنده است .همین جور برام بمون
۲۳سالگی:
روزگار چه زود میگذره فادیای من بزرگ شده ممکنه از دست بدمش .
باید پا پیش بذارم. اگه منو نخواد چی؟
باید بهش نشون بدم که دوستش دارم باید با مسعود حرف بزنم.
چه روزی بود؟ اومد در خونه حالا که منو نمیبینه یک دل سیر ببینمش وقتی نگاهش به طرف پنجره اتاقم افتاد دلم ریخت .
زیبا و بزرگ شده کی این اتفاق افتاد؟
لبخند زدم روشو برگردوند اگه روشو برنگردونده بود میفهمیدم قاطی عشقهای مسخره دخترانه شده
خاطرات مهم رو یادداشت کرده بود.
همش ختم به من میشد .اخرین صفحش نوشته بود بقیشو خودت میدونی نفس من.
من دوستت دارم منتظرم خواهر وبرادرات بیان. یک نامه هم نوشتم بخون وجوابمو بده.
با خوندن اون جملات کدوم دختری به سن من بود که تا حالا درگیر عواطف لطیف نشده بوددلش اسیر نشه ؟
اونشب اولین جرقه عشقی لطیف وعمیق توی دل ساده منم زده شد.
همون اول نامه رودیده بودم یک حسی باعث شده بود بازش نکنم.
از این کارش ناراحت شدم تصمیم گرفتم اگه دیدمش پاکت رو بهش برگردونم .
تا صبح خوابم نبرد. همش تو فکر محتویات اون دفتر وتمام رفتارهای سینا نسبت به خودم بودم
نمیبایست میفهمید عاشقش شدم.
باید رفتارم عادی باشه. نمیدونستم پا در چه راه پر غمی گذاشتم.
فرداش موقع رفتن به مدرسه طبق معمول سینا راهی شهر و رفتن به دانشگاه بود .اینبار فهیمه هم باهاش بود .
با دیدن سینا بدنم داغ شدودستهام می لرزید .صورتم گل انداخته بود .
_خدایا ارومم کن نذار صورت و نگاهم عشق دلمو داد بزنن سینا نباید بفهمه.
بهم رسیدیم سلام ارومی کردم جواب سینا محکم وگرم بود .
_فهیمه تو جلوتر برو منم میام. بچه ها رو هم با خودت تا سر کوچه ببر.
لحنش جوری بود که نمیشد گوش به حرفش نداد.
تصمیمم عوض شد نمیتونستم اگه یکی میدید چی فکر میکرد.
_فادیا حالت خوبه؟چرا رنگت زرد؟چشاتم که سرخ.
فقط سرمو تکون دادم با لرزش دست پاکت رو گرفتم طرفش با لکنت گفتم من اهلش نیستم .
نمیدونم چی شد که باز بغض کردم .چرا اینجوری رفتار کردم این مرد ابروی منو خریده بود.
_جواب من چیه فادیا ؟
سرمو بالا اوردم وباصدای لرزون گفتم به خاطر اونشب ممنونم ومدیونم .
نمیدونستم دیگه چی بگم اگه یک دقیقه دیگه میموندم گریم میگرفت .
من اهل گریه جلوی دیگران نبودم.
با تعجب دیدم پاکت رو گرفت و لبخند عمیقی زدو گفت توانتخابم اشتباه نکردم تو بخواهی یا نخواهی مال منی.
#فادیا
کپی شرعا حرامه
نویسنده خاطره گفتند اصلا راضی نیستند ممنون که رعایت میکنید.
خاطره ارسالی اعضا 👆👆
💠شما هم دوست داشتید میتونید خاطرات زندگی و یا تحول معنوی تون رو بنویسید و برامون بفرستید. با قلم خودتون در کانال قرار میگیره.
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
@Khoodneviss
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃