هدایت شده از بصیرت علوی....
اگر امکانش هست این عکسها رو توگروه ها بذارید .
خانمهاچاپ کنند و توسالنهاشون بذارند.
هستند کسانی که ازاین اشتباهات اطلاعی ندارند و با دیدن عکس بدون توضیح هم درست میشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💣 وقتی اوقات فراغتمون این شکلیه ببین جنگیدنمون دیگه چجوریه😉
❤️ #سیدیمانی
اگر عشقِ امام زمان عج الله
را حس کنی و درک کنی،
کمک هایش را هم می بینی.
نگاه او و دعای او را حس میکنی،
آنقدر کمک و تایید می رسد؛
منبع رحمت است،
منبع قدرت است.
فقط کافی است شما
یک پیوندي را در دلت ایجاد کنی،
و یک چراغی را روشن کنی و
همه جا، در رفت، در آمدن
یک یادی از حضرت بکنی؛
آن وقت یک «یاصاحب الزمان»
دلت را روشن می کند،
دلت را بیدار می کند!🌱
کمتر کسی پیدا می شود که زندگی بر وفق مراد او باشد هرگونه عیش و نوش دنیا باهزارتلخی و نیش همراه است![ آیتاللهمحمدتقیبھجت ]
کوچهشهدا -!'🇵🇸
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 #رمانبیتوهرگز از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. - خیلی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
#رمانبیتوهرگز
مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه، بدجور دلم سوخته بود.
- خانم گلم، آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده، عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود مادرم بیرون اتاق، با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه.
بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود، دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری، اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد،
_زینب یعنی زینت پدر.
پیشونیش رو بوسید،
_خوش آمدی زینب خانم
و من هنوز گریه می کردم. اما نه از غصه، ترس و نگرانی.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت.
خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود. تا تکان می خوردم از خواب می پرید، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود.
اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش، چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار.
- چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد.
- تو عین طهارتی علی، عین طهارت. هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه.
من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد.
زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچک چوبیش. چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم.
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش.
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
_عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم.
منم که دل شکسته، همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت.
- چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد،
_می خوای بازم درس بخونی؟
#قسمت_ششم
#شهید_سید_علی_حسینی ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙️الهی من دورت بگردم 😭😭
یابن الزهرا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که بعد از بازدید از پایگاه پهپادی و دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دیدگاهش نسبت به بسیجیها عوض شده
به این میگن جذب حداکثری..! ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایتی از عملیات ناموفق نیروهای هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران!
#شرف
#دفاع_مقدس
📌کوچه شهدا ↙️ ↙️ ↙️ ↙️
🆔https://eitaa.com/Koche_shohada
دانلود ندای الله اکبر به مناسبت پیروزی انقلاب اسلامی(شب 22 بهمن ماه)www.mohebaan.ir(1).mp3
585.9K
✊🏼🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷✊🏼
✊🏼🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷✊🏼
✊🏼🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷✊🏼
#دهه_فجر
به امید نابودی اسرائیل 👊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا زمانی که بانگ #الله_اکبر هست
مبارزه هست و فقط شکلش فرق می
کند امّا اصلش که فرقی نمی کند . . .
[ شهیدحسنباقری ]
خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم،که بی احترامی به یک انسان!
همانا کفر خدای بزرگ است.
[ شهیدمصطفیچمران ]
لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ .
نترسید ، من با شما هستم ،
[ همه چیز ] را میشنوم و میبینم . .
کوچهشهدا -!'🇵🇸
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 #رمانبیتوهرگز مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
#رمانبیتوهرگز
از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم.
- اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟
- نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم.
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه. علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود.
خودش پیگر کارهای من شد، بعد از 3 سال!
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود، کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانیه داره برمی گرده مدرسه.
ساعت نه و ده شب، وسط ساعت حکومت نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده، از نگاهش خون می بارید. اومد تو. تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی.
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش؛
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود.
علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد،
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید.
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
_دختر شما متاهله یا مجرد؟
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید.
- این سوال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده
- می دونید قانونا و شرعا، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد.
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه.
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟
#قسمت_هفتم
#شهید_سید_علی_حسینی ✨
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️حال و روز خبرنگارهای اینترنشنال وقتی جمعیت هزاران شهر و روستا از کل ایران را میبینند که نسل چهارم و پنجم انقلاب هم پای کار در میدان ایستاده😉😂
#الله_اکبر
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
هدایت شده از اخبار مشهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸گل افشانی هلیکوپتر بر سر مردم شرکتکننده در راهپیمایی ۲۲ بهمن مشهد
@Akhbarmashhad
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
هیچ وقت مناسبت ها
و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت
و سعی داشت در این مناسبت ھا
با یک شاخه گل بیاد خونه(:
تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه✨
عادت همیشگیش بود
وقتی از در میومد تو
گل رو پشتش قایم میکرد
و اول مناسبت رو تبریک میگفت
بعد گل رو...☺️🌹
تقریبا تموم گلهایی که میاورد
رو نگه میداشتم...😁❤️
[ همسرشهیدرضادامرودی ]
کمترکسیپیدامیشودکهزندگی
بروفقمرااوباشدهرگونه عیشونوشدنیا
باهزارتلخیونیشهمراه است!
[ آیتاللهمحمدتقیبھجت ]