🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#اقایان بخوانند .
#تفکر
💢وارد استخر كه ميخوای بشی معمولا نوک پات رو داخل آب ميزنی تا بسنجی شرايط رو؛ بعد آروم آروم نرده ها رو ميگيری و وارد ميشی تا بدنت خودش رو با دمای آب وفق بده.☺️
⭕️ بعضی ها اما لباس رو كه درآوردند شيرجه ميزنن داخل اب ...😳
حتی عمق آب رو نميسنجند كه مبادا ضربه مغزی نشن!
مثل #حكايت وارد رابطه شدن های امروزی می مونه❗️
✅به علت فشارهای کاری و به لطف فضای مجازی ؛و..... اقایون کمتر به این مسائل رسیدگی میکنند .وفقط فکر خودشون هستند .
اقای محترم ⁉️
اول سرد و گرمش رو بچش عمقش رو نگاه كن بعد شروع كن به شنا كردن.
خيلی از خفه شدن ها، بخاطر نسنجيدنِ همين عمقِ رابطه هاست.
💖 @asheghanemanoto 💖
#حکایت
🔺️ #بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد. او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
🔹️بهلول که #آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
🔸️پیرمرد جواب داد : تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
🔻بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت : اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!!!
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
#حکایت #پندانه
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم.
در آن حال دیدم که همه آنان
که گرد ما هستند، خوابیده اند.
پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند.
پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی !!!!!
#گلستان_سعدی
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
هدایت شده از رنگین کمان 🌈
✨﷽✨
#از_شایعه_بترسید
#حکایت
✍۷۰۰ سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند. پیرزنی از انجا رد میشد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی #معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!
👈 از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد
🐦روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،
🐦گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
🦂 گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم...
🐦گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید...
🦂وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد..!!!!!
🦂به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی؟!!!!
🦂 گفت خودم هم ناراحتم
ولی چکار کنم ذاتم اینه...!!
❌حکایت بعضی از ما آدمهاست......
از دست رفیقان عقرب صفت...
هم نشینی با مارم آرزوست...
مراقب رفاقتهایمان در زندگی باشیم!
#حکایت #پندانه
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
📌 #عابد_مغرور
✍🏻روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا🤲 عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل #توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل #غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج 1، ص
#حکایت #پندانه
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ (قَطّاره امام علی علیه السلام)
🔰 به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج، در حدود۲۵كيلومتري جنوب غربي #كربلا، چشمه آبي وجود دارد كه به «قَطّاره» #امام_علي (عليه السلام) شناخته ميشود و آن را محل معجزه امام (ع) در مسير جنگ صفين مي نامند . در اطراف اين محل، ديوارههاي صخرهاي نسبتاً مرتفعي وجود دارد. اخيراً بر روي چشمه، گنبد كوچكي بنا كردهاند .
🔹اصحاب امام علي(ع) در مسير جنگ صفين دچار تشنگي شدند و نياز به آب آشاميدني پيدا كردند. حضرت علي(ع) در مسير جنگ صفين از راهبي كه در آنجا بود سوال كردند در اينجا آب براي آشاميدن وجود دارد و آن فرد جواب مي دهد در اين مكان آب وجود ندارد .
حضرت علي (ع) به اصحاب اشاره كردند اينجا را حفر كنند . اصحاب قسمتي از زمين را حفر نمودند و به سنگ بزرگي رسيدند. #حضرت_علي (ع) با پاي مبارك خود سنگ را حركت دادند . در آن هنگام آب زيادي از زير سنگ جاري شد . فرد راهب از امام علي(ع) سوال كرد شما وصي يا پيامبر هستيد ؟ امام علي (ع) جواب دادند : من پيامبر نيستم و امام هستم . راهب مسيحي با ديدن اين معجزه مسلمان شده👌 و با امام علي(ع) در جنگ صفين شركت مي كند و به شهادت مي رسد.
➕اين ماجرا به انسان مي آموزد كه چگونه بايد از فرصت هاي پيش رو جهت انتخاب #راه_درست در زندگي استفاده كند و سعادتمند شود.
#حکایت #یاعلی
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
حضرت اسماعیل (ع) و ماجرای #کربلا؛
💠 در روایت است که اسماعیل (ع) گوسفندان خود را در اطراف شط فرات به چرا می فرستاد. روزی چوپان به ایشان اطلاع داد که گوسفندان، از آب شط استفاده نمی کنند. اسماعیل (ع) از محضر پروردگار متعال علت را جویا شد. پس جبرئیل (ع) بر ایشان نازل شده و گفت: «يَا إِسْمَاعِيلُ سَلْ غَنَمَكَ فَإِنَّهَا تُجِيبُكَ عَنْ سَبَبِ ذَلِكَ» ای اسماعیل! علت را از گوسفندانت بپرس، آنها خود به تو خواهند گفت!
💠 اسماعیل (ع) از گوسفندها علت را پرسید. پس آنها به زبان فصیح پاسخ دادند: «قَدْ بَلَغَنَا أَنَّ وَلَدَكَ الْحُسَيْنَ (ع) سِبْطَ مُحَمَّدٍ يُقْتَلُ هُنَا عَطْشَاناً فَنَحْنُ لَا نَشْرَبُ مِنْ هَذِهِ الْمَشْرَعَةِ حَزَناً عَلَيْهِ» به ما رسیده است که فرزند تو حسین؛ نوه محمد، در اینجا با #لب_تشنه کشته خواهد شد. پس ما به جهت حزن بر او از این آب نمی نوشیم.( #یاحسین 😭)
📙 بحار الانوار، ج 44، ص 243.
#امام_حسین
#محرم #حکایت
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
✨﷽✨
🦋 بذر دين
💭 پدری به پسر خردسالش یک بطری کوچک که داخل آن یک عدد پرتقال بزرگ بود داد!!!..
کودک با تعجب درون بطری را نگاه میکرد و با خود میگفت: پرتقال به این بزرگی چطوری داخل این بطری کوچک رفته؟
💭 کودک خیلی تلاش کرد تا پرتقال را از بطری خارج کند اما بی فایده بود.سپس کودک از پدرش پرسید:
چه جوری این پرتقال بزرگ داخل بطری رفته⁉️ آخه دهنه این بطری خیلی کوچیکه🧐
💭 پدر، پسر را به باغ برد و یک بطری خالی کوچک را به یکی از شاخه های درخت پرتقال بست. سپس یکی از شکوفه های کوچک پرتقال را درون بطری گذاشت. روزها سپری شد و شکوفه، تبدیل به یک پرتقال بزرگ شد تا جایی که امکان خروج از بطری غیر ممکن شده بود...
💭 بعد از مشاهده این موضوع، کودک راز پرتقال را فهمید و جایی برای تعجب نمانده بود.
🗯 پدر رو به پسر کرد و گفت:
چیزی که امروز مشاهده کردی همان #دین است ، وقتی از خردسالی بذر اعتقادات دینی را درون ذهن کودک بکاریم در هنگام بزرگی خارج کردنش خیلی سخت میشود.
دقیقا مثل این پرتقال که خارج کردنش سخت است
#حکایت #دینداری
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
#حکایت زیبا درباره حق الناس
💫ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ،ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.
💫ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد‼️ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ...ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.
💫ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنهای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
💫ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
💫ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
💫ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بہ خاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
💫ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ!!!
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ....
💥ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
💐 عاقل را اشارتی کافیست!
✍یک #حکایت از مثنوی معنوی
🔹مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها‼️
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
#حکایت
از امیرالمومنین علیه السلام 🕊
جواب ابلهان خاموشی ست!!!
🔹جابر گويد: امير المؤمنين علی علیه السلام شنيد كه مردى به قنبر دشنام میداد و قنبر نيز میخواست به او جواب گويد،
🔸حضرت او را صدا زد
اى قنبر! آهسته، ناسزا گوى خود را در زبونى رها كن تا خداى رحمان را خشنود سازى، و شيطان را به خشم آورى، و دشمنت را كيفر و شكنجه دهى...
🔹سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و جانداران را آفرید شخص با ايمان خداى خويش را به چيزى مانند حلم و بردبارى خشنود نسازد،
و شيطان را به چيزى مثل سكوت و خاموشى به خشم نياورد،👌
و هيچ احمق و نادانى به عكس العمل مانند سكوت در مقابل او كيفر و شكنجه نگردد.
📙امالى شيخ مفيد با ترجمه استادولى،ص129
#اخلاقی
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
#حکایت
❄️ در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»
❄️ تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است.
❄️در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
❄️ تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
❄️ مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟» دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
♨️ اگر در #زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید.
💯 ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به #مشکلات روزانه متوجه کنیم به #هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
#حکایت
🌀 روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت..
از شدت درد فریادی زد !
و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.‼️
🔹 مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری
🔹 حکیم به کفاش گفت : این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی‼️
💠 نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم
خوبیهایی که از جانب آن شخص
به ما رسیده را به یاد آوریم، آن وقت ضمن اینکه نمک نشناس نبودهایم تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود.
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
🔵 #حکایت
💢 روزی خواجهای در میان گروهی از عوام، اندر فواید #سحرخیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است.
💢 بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای خواجه؟ «تو از خواب برنمیخیزی، از رختخواب برمیخیزی و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان.!!!
💯 «درک درست از یک پند، سرآغاز یک تغییر درست است» ازامروز از خواب برخیزیم، نه از رختخواب.
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
درویش و پادشاه
پادشاهی، درویشی را به زندان انداخت.
نیمه شب خواب دید که بی گناه است، پس او را آزاد کرد.
پادشاه گفت حاجتی بخواه.
درویش گفت وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار می کند تا مرا از بند رها کنی، نامردی است که از دیگری حاجت بخواهم..
#حکایت
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
🔵 #حکایت
🔹 سخنران در حالی که یک ۲۰ دلاری را بالای دست برده بود، از ۲۰۰ نفر حاضر در سمینار پرسید: «چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟» همه دستها به بالا رفت.
او گفت:«قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم».
🔹 سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: «هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟» دستها همچنان بالا بود.
🔹 او گفت:«خُب اگر این کار را بکنم چه میکنید؟» سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت:«کسی هنوز این را میخواهد؟»
دستها همچنان بالا بود.
🔹 سخنران گفت:«دوستانِ من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید. در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون #ارزش آن کم نشده است. این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد.
💢 خیلی وقتها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد.
💢 شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند و برای کسی که شما را خلق کرده، ارزشمند هستید. خدا هیچگاه بندهاش را فراموش نمیکند».
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
🖋ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ یک ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ
🔸ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ!! ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ؟!
🔹ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ.....
👈(مراقب قضاوتهاي خود باشيم )
#اخلاقی #حکایت
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
#حکایت (واقعی)
✨امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف میکرد
به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگیام دور بود.هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم.
هفته ای می شد که این مسیر را با
اتوبوس طی می کردم که یک روز
حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
–سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم
پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم
متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داد.
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!
همین طور داشتم با خودم یکی به دو
میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره
حق،حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به
راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این
20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر میکنم.این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم
پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند.
به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند
نگاهی به آسمان انداختم و گفتم:
خدایا! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم‼️
💯 چنان زندگی کن...
کسانی که تو را میشناسند، اما خدا
را نمیشناسند،به واسطه آشنایی
با تو با خدا آشنا شوند
JOiN👇
💖 @Kolbezendegi 💖
📘#حکایت
🌾 روزی رسان فقط خداست
🔶هارون الرشید به بهلول گفت :
مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم
تا فكرت آسوده باشد.
🔷 بهول گفت :
مانعى ندارد ولى #سه_عیب داد.
1⃣ نمى دانى به چه چیزى محتاجم
تا مهیا كنى
2⃣ نمى دانى چه وقت مى خواهم
3⃣ نمى دانى چه قدر مى خواهم
✓ولى خداوند اینها را مى داند با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد‼️
✓ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را
قطع نخواهد كرد...😍
┄┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅┄
هدایت شده از رنگین کمان 🌈
4_6005771603151947951.mp3
6.16M
▫️اینطور باش تا امام زمان علیه السلام خودش سراغت بیاید...
#حکایت جالبی از اولین روزهای پس از شهادت امام صادق علیهالسلام
📚كافي ج1ص351.
━━━💠🌸💠━━━
#حکایت
🔵 علت بکار بردن لفظ مقدس #یاعلی هنگام خداحافظی
🌺از پیغمبر سئوال شد: یارسول الله،ما وقتی صحبتمون، حرفمون با یکی تموم میشه،
پایان کلاممون، او را به خدا
می سپاریم، به بیان پارسی می گوییم: خداحافظ و به زبان عربی می گوییم: فی امان الله
اگر بدون خداحافظی کردن،
در وسط سخن گفتن از او جدا بشیم، نوعی بی ادبی می پنداریم.
🌸 شما وقتی در معراج با خدا هم صحبت شدید ، پایان جمله که نمی توانستید به ذات خدا عرضه بدارید؛ تو را به خدا می سپارم! آخرین جمله ی رد و بدل شده ، بین شما و خدا چه بود⁉️
✨ حضرت فرمودند:پایان صحبت،
خداوند سبحان به من گفت: "یاعلی"
من نیز به خدای خود " یا علی" گفتم.
این آخرین جمله بین من و ذات مقدس خدا بود
🔰 منبع:کتاب سخن خدا ۷۱ - زندگانی چهارده معصوم ص ۴۹ - معراج ص۱۳
JOiN👇
🍃🌸 @Kolbezendegi
ڪُلبـہ زِندِگــے👆
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🐸 گروهی از قورباغهها در حال عبور از جنگل بودند که دوتای آنها در گودال عمیقی افتادند. وقتی قورباغهها متوجه عمق گودال شدند به آن دو گفتند هیچ امیدی برای نجات نداشته باشند. بااینحال، آن دو قورباغه حرف دیگران را نادیده گرفتند و تلاش کردند از گودال بیرون بیایند.
🔶 بهرغم تلاش آنها، قورباغههای بیرون گودال همچنان اصرار داشتند که تلاش آن دو بیهوده است و باید تسلیم شوند. سرانجام یکی از دو قورباغه به حرف دیگران گوش کرد. تسلیم شد و از دیوارهی گودال به پایین پرت شد و مُرد. قورباغهی دیگر تاجاییکه قدرت داشت به پریدن ادامه داد.
🔶 قورباغهها فریاد میزدند که دست از تقلا بردار و بمیر. او خلاف حرف آنها عمل کرد و تلاشش را بیشتر کرد و درنهایت موفق شد از گودال بیرون بپرد. وقتی از گودال بیرون پرید قورباغههای دیگر به او گفتند: «صدای ما رو نشنیدی؟» قورباغه به آنها فهماند که ناشنواست و تصورش این بوده که قورباغهها در حال تشویق او برای بیرون آمدن از گودال بودند.
💢 پند اخلاقی داستان:
#سخنان شما میتواند تاثیر زیادی روی زندگی دیگران بگذارد. قبل از سخن گفتن بیاندیشید. تفاوت آن مانند مرگ و زندگیست.
#پندانه ، #حکایت
JOiN👇
🍃🌸 @Kolbezendegi
ڪُلبـہ زِندِگــے👆
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🍎 پسرکی دو سیب در دست داشت. مادرش گفت : یکی از سیب هاتو به من میدی؟ پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد میزد که چقدر از پسرکش ناامید شده...
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان!☺️ این یکی، شیرین تره... مادر، خشکش زد چه اندیشهای با ذهن خود کرده بود..!
📝 هر قدر هم که با تجربه باشید #قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید و بگذارید طرف، فرصتی برای توضیح داشته باشد.!
#حکایت
#پندانه ، #اخلاقی
JOiN👇
🍃🌸 @Kolbezendegi
ڪُلبـہ زِندِگــے👆