بچهها.
من این سؤال رو از چند نفر دیگه هم پرسیدم.
قبل از پرسیدنش یه سری نکاتی رو بگم بعد میپرسم و لطفا اگه جواب رو دارید بهم بگید.
یعنی راهنمایی نمیخوام، ماهیگیری نمیخوام، ماهی میخوام.
من امسال بعد از سالها محرم رو قمم.
البته چند شب رو که میرم تهران هیئت خودمون اما مابقی رو که قمم...
حقیقتا از سر و صدای زیادی و داد و بیداد بیزارم.
از ادا و تظاهر بیزارم. از شلوغی و ازدیاد جمعیت هم.
دنبال یه هیئت خونگی و ساده و آرومم.
اگه جایی رو سراغ داشتید یا پیشنهاد داشتید بهم بگید.🙏🏻
@Komiiter
ولی بچهها
بیاید حرص نخوریم. جوش نزنیم.
دربارهی خیلی چیزها فکر نکنیم و نظر ندیم.
مثلا چی؟
همین چند ماه پیش یکی از بزرگترین مسائل بچه مذهبیها این بود که محمود کریمی و عدهی دیگری از مادحین کربلا برن یا نه:)))
حالا فرض کنید ما اون موقع میدونستیم قراره چی بشه.
خواه ناخواه اینا نمیتونستن دیگه تو این بازه برن کربلا.
بعد ما داشتیم برای چیزی که اصلا دستمون نبوده حرص میخوردیم.😂 وا.
Komiter
ولی بچهها بیاید حرص نخوریم. جوش نزنیم. دربارهی خیلی چیزها فکر نکنیم و نظر ندیم. مثلا چی؟ همین چند
یکی از تفریحات من اینه پا میشم میرم کانالهای زرد مثل گیزمیز.
بعد میرم سال ۹۸-۹۷ رو مثلا میخونم.
میبینم اععع ببین اون موقع چه دغدغههایی داشتیم از چه چیزهایی میترسیدیم که اصلا هیچوقت نشد. هیچوقت اون اتفاقه نیفتاد و چقدر حرص میخوردیم.
یا چقدر زود اون مسئلهی به شدت پررنگ فراموش شد.
یا چه چیزهایی که فکرش رو نمیکردیم و سرمون اومد.
خلاصه
خیلی از این حرفها
هیچوقت نمیشه و دروغه و شوآف و ...
خیلی از این حرفها
فراموش میشن
خیلی از این اتفاقها
فراموش میشن
سخت نگیرید.
عادت میکنیم و رشد میکنیم و کمتر اذیت میشیم.
هیئتی که امشب مهمونش شدم توسط نوجوونها چرخونده میشه.
فرشهای هیئت همه فرشهای حرم امامرضاست.
سخنرانش هم حاجآقای جوان آراسته.
بغل شهید گمنام و مهمترین نکته تو هیئت اینه که بچهها کلی فضا برای بازی دارن.
بچهها آزادانه میچرخن و بازی میکنن و انقدر فضا بزرگه که صداشون آزاردهنده نیست کسی هم کار به کارشون نداره.
یه متن امشب نوشتم.
اگه حال خوب و مناسب روضه دارید بخونید.
برای من این متن از هر روضهای روضهتره...
لطفا در حالتِ غیر نخونید که بیحرمتی نشه.
Komiter
یه متن امشب نوشتم. اگه حال خوب و مناسب روضه دارید بخونید. برای من این متن از هر روضهای روضهتره...
پیش درآمد، متنی از جناب مسعود(افتیاچ)که برای روز دختر نوشته بودن...
تا ۱۳ سالگی برخوردی با دنیای دخترهای نداشتم. تازه بدم هم میآمد. در محلهمان دو سه دختربچه بودند همیشه ضد بودند با ما. یکیشان که اگر ذهنم یاری کند اسمش شقایق بود، مرغی داشت ایکبیری و الحق فرز که همه را نوک میزد. کلاس دوم بودم احتمالا، از مدرسه برمیگشتم که سرکوچه مرغ سمتم حمله کرد. زورم را در پایم جمع کردم و لگدی بهش زدم که مرغای آسمان به حالش گریه کردند. طوری حال به حال شده بود و رو به احتضار که دیدند دارد تلف میشود دور از چشم دخترک بریدند و آبگوشتش کردند و یک کاسه هم به ما دادند. از آن روز به بعد آن دختر با من عین دشمن بود. من فلسطین بودم و او اسرائیل، یا بلعکس. از دخترها بدم میآمد تا محیا آمد. شد فرشته. همبازی فوتبال دستی میخواستم ولی یار غار پیدا کردم. از همان نوزادی بغلش میکردم و نصف شب خانه را قدم رو میرفتم تا خوابش بگیرد. بزرگ شد مداد گرفتن در دست و کاردستی درست کردن را باهم کار کردیم. شیرینی و ژله دوست داشت و دارد. درست میکردم تا بخندد. خنده دختر لامصب است. قند در دل آب کن است. به دنیا میارزد. داداش که باشی و مو دوست، باید از یکجایی به بعد بافتنش را هم یاد بگیری. گرفتم و بافتم وطرحهای ابتکاری زدم. ذوق که میکند، دنیا برایم به لبهایش ختم میشود. گور بابای بدبختی و گرفتاری و قرض و بدهی. دختر بخندد غم از دل پر میکشد. کاش غم از دل همه پر بکشد. کاش همه دخترها بخندند و پشتبندش همه پدرها و برادرها.
روایت داریم همه روزها یومالله است. البته فکر کنم این روایت تحریف شده. همه روزها روز دختر است بس.
هرروزتان مبارک.
Komiter
پیش درآمد، متنی از جناب مسعود(افتیاچ)که برای روز دختر نوشته بودن... تا ۱۳ سالگی برخوردی با دنیای
دختربچههارو که میبینم از خود بیخود میشم، برای دختربچهها اسب میشم، خر میشم، تاب میشم، چرخ و فلک میشم، هرچیزی که مطمئن شم اون دختر احساس امنیت بکنه، که بخنده، که خوشحال باشه. معمولا شکلاتی، آبنباتی چیزی همراهم هست که اگه بچه دیدم، مخصوصا دختربچه بهش بدم.
من مجردم و دختر ندارم ولی هر از گاهی با دخترم صحبت میکنم، قربون صدقهش میرم، بغلش میکنم، میبوسمش، موهاشو میبافم، میذارمش رو گردنم.
من دختر ندارم و برای یه پسر نزدیکترین تجربه به دختر داشتن، خواهر کوچیکتر داشتنه.
خواهر که داری انگار دختر داری، حداقل تا الان که دختر ندارم فکر کنم همچین چیزی باشه.
فاطمهثنا وقتی به دنیا اومد یک ماه و دو روز بیمارستان بستری بود تا برسه خونه. برای اینکه بفهمید یک ماه و دو روز چقدر زیاده پیشنهاد میکنم از الان، یک ماه و دو روز در صفحات خبری برید عقب و اخبار این یک ماه و دو روز اخیر رو مرور کنید.
شکنجهگاه بود برام، انتظار، انتظار، انتظار...
بگذریم، بزرگتر که شد، شیرین زبونیهاش بیشتر شد و جاش توی دل من پررنگتر.
حدودا ۴ یا ۵ ساله بود، دقیقا یادم نیست، هیئتی داشتیم تو قم با رفقا، از همین هیئتهای محفلی و خونگی. فاطمهثنا بهشون میگفت عمو. عمو محمود عمو علی عمو جواد و به همین ترتیب همهی اونا برای فاطمهثنا عمو بودن، عموهایی که بارها خندونده بودنش، براش هدیه خریده بودن و اونهارو جای برادر های بزرگترِ داداشش میدونست.
قرار بود اون شب فاطمهثنا در نقش حضرت رقیه بیاد هیئت. بهش گفتیم، قبول کرد، با من اومد خونهی سیدمحمود. سید، فاطمه رو برد بالا پیش خواهراش که براش سربند و اینا بزنن، وقتی اومد پایین، یه پلاستیک پر خوراکی دستش بود، کلی شیرین زبونی کرده بود و جواب شیرینزبونیهاش یه پلاستیک پر از خوراکی بود.
اومد نشست پیشم، بابام هم اومده بود، بابام معمولا نمیاومد، اون شب اومد که فاطمهثنا نترسه.
بابام بود، من بودم.
سخنران، میکروفون رو به روضهخون تحویل داد.
فاطمهثنا رو نشونده بود رو پاش، پلهی دوم منبر نشسته بود و شروع کرد به روضه خوندن، پنج دقیقه بیشتر از روضه نگذشته بود که گریهی بچهها بلند شد، قیافهها غریبه نبود، همه عمو بودن، جز دو نفر که پدر بودن و برادر.
فاطمهثنا به ده دقیقه نرسید که ترسید، گریه کرد و از همون پلهی دومِ منبر پرید بغل منی که پای منبر نشسته بودم، محکم منو گرفته بود و جیغ میزد، ترسیده بود، ترسیده بود از گریهی این همه مرد یک جا، ترسیده بود و پناه هم داشت، بابام طاقت نیاورد، بچه رو از من گرفت و رفت بیرون از هیئت، اون شب روضهخون نیاز به روضه خوندن نداشت، هرچه لازم بود، دیدیم...