Komiter
ولی بچهها بیاید حرص نخوریم. جوش نزنیم. دربارهی خیلی چیزها فکر نکنیم و نظر ندیم. مثلا چی؟ همین چند
یکی از تفریحات من اینه پا میشم میرم کانالهای زرد مثل گیزمیز.
بعد میرم سال ۹۸-۹۷ رو مثلا میخونم.
میبینم اععع ببین اون موقع چه دغدغههایی داشتیم از چه چیزهایی میترسیدیم که اصلا هیچوقت نشد. هیچوقت اون اتفاقه نیفتاد و چقدر حرص میخوردیم.
یا چقدر زود اون مسئلهی به شدت پررنگ فراموش شد.
یا چه چیزهایی که فکرش رو نمیکردیم و سرمون اومد.
خلاصه
خیلی از این حرفها
هیچوقت نمیشه و دروغه و شوآف و ...
خیلی از این حرفها
فراموش میشن
خیلی از این اتفاقها
فراموش میشن
سخت نگیرید.
عادت میکنیم و رشد میکنیم و کمتر اذیت میشیم.
هیئتی که امشب مهمونش شدم توسط نوجوونها چرخونده میشه.
فرشهای هیئت همه فرشهای حرم امامرضاست.
سخنرانش هم حاجآقای جوان آراسته.
بغل شهید گمنام و مهمترین نکته تو هیئت اینه که بچهها کلی فضا برای بازی دارن.
بچهها آزادانه میچرخن و بازی میکنن و انقدر فضا بزرگه که صداشون آزاردهنده نیست کسی هم کار به کارشون نداره.
یه متن امشب نوشتم.
اگه حال خوب و مناسب روضه دارید بخونید.
برای من این متن از هر روضهای روضهتره...
لطفا در حالتِ غیر نخونید که بیحرمتی نشه.
Komiter
یه متن امشب نوشتم. اگه حال خوب و مناسب روضه دارید بخونید. برای من این متن از هر روضهای روضهتره...
پیش درآمد، متنی از جناب مسعود(افتیاچ)که برای روز دختر نوشته بودن...
تا ۱۳ سالگی برخوردی با دنیای دخترهای نداشتم. تازه بدم هم میآمد. در محلهمان دو سه دختربچه بودند همیشه ضد بودند با ما. یکیشان که اگر ذهنم یاری کند اسمش شقایق بود، مرغی داشت ایکبیری و الحق فرز که همه را نوک میزد. کلاس دوم بودم احتمالا، از مدرسه برمیگشتم که سرکوچه مرغ سمتم حمله کرد. زورم را در پایم جمع کردم و لگدی بهش زدم که مرغای آسمان به حالش گریه کردند. طوری حال به حال شده بود و رو به احتضار که دیدند دارد تلف میشود دور از چشم دخترک بریدند و آبگوشتش کردند و یک کاسه هم به ما دادند. از آن روز به بعد آن دختر با من عین دشمن بود. من فلسطین بودم و او اسرائیل، یا بلعکس. از دخترها بدم میآمد تا محیا آمد. شد فرشته. همبازی فوتبال دستی میخواستم ولی یار غار پیدا کردم. از همان نوزادی بغلش میکردم و نصف شب خانه را قدم رو میرفتم تا خوابش بگیرد. بزرگ شد مداد گرفتن در دست و کاردستی درست کردن را باهم کار کردیم. شیرینی و ژله دوست داشت و دارد. درست میکردم تا بخندد. خنده دختر لامصب است. قند در دل آب کن است. به دنیا میارزد. داداش که باشی و مو دوست، باید از یکجایی به بعد بافتنش را هم یاد بگیری. گرفتم و بافتم وطرحهای ابتکاری زدم. ذوق که میکند، دنیا برایم به لبهایش ختم میشود. گور بابای بدبختی و گرفتاری و قرض و بدهی. دختر بخندد غم از دل پر میکشد. کاش غم از دل همه پر بکشد. کاش همه دخترها بخندند و پشتبندش همه پدرها و برادرها.
روایت داریم همه روزها یومالله است. البته فکر کنم این روایت تحریف شده. همه روزها روز دختر است بس.
هرروزتان مبارک.
Komiter
پیش درآمد، متنی از جناب مسعود(افتیاچ)که برای روز دختر نوشته بودن... تا ۱۳ سالگی برخوردی با دنیای
دختربچههارو که میبینم از خود بیخود میشم، برای دختربچهها اسب میشم، خر میشم، تاب میشم، چرخ و فلک میشم، هرچیزی که مطمئن شم اون دختر احساس امنیت بکنه، که بخنده، که خوشحال باشه. معمولا شکلاتی، آبنباتی چیزی همراهم هست که اگه بچه دیدم، مخصوصا دختربچه بهش بدم.
من مجردم و دختر ندارم ولی هر از گاهی با دخترم صحبت میکنم، قربون صدقهش میرم، بغلش میکنم، میبوسمش، موهاشو میبافم، میذارمش رو گردنم.
من دختر ندارم و برای یه پسر نزدیکترین تجربه به دختر داشتن، خواهر کوچیکتر داشتنه.
خواهر که داری انگار دختر داری، حداقل تا الان که دختر ندارم فکر کنم همچین چیزی باشه.
فاطمهثنا وقتی به دنیا اومد یک ماه و دو روز بیمارستان بستری بود تا برسه خونه. برای اینکه بفهمید یک ماه و دو روز چقدر زیاده پیشنهاد میکنم از الان، یک ماه و دو روز در صفحات خبری برید عقب و اخبار این یک ماه و دو روز اخیر رو مرور کنید.
شکنجهگاه بود برام، انتظار، انتظار، انتظار...
بگذریم، بزرگتر که شد، شیرین زبونیهاش بیشتر شد و جاش توی دل من پررنگتر.
حدودا ۴ یا ۵ ساله بود، دقیقا یادم نیست، هیئتی داشتیم تو قم با رفقا، از همین هیئتهای محفلی و خونگی. فاطمهثنا بهشون میگفت عمو. عمو محمود عمو علی عمو جواد و به همین ترتیب همهی اونا برای فاطمهثنا عمو بودن، عموهایی که بارها خندونده بودنش، براش هدیه خریده بودن و اونهارو جای برادر های بزرگترِ داداشش میدونست.
قرار بود اون شب فاطمهثنا در نقش حضرت رقیه بیاد هیئت. بهش گفتیم، قبول کرد، با من اومد خونهی سیدمحمود. سید، فاطمه رو برد بالا پیش خواهراش که براش سربند و اینا بزنن، وقتی اومد پایین، یه پلاستیک پر خوراکی دستش بود، کلی شیرین زبونی کرده بود و جواب شیرینزبونیهاش یه پلاستیک پر از خوراکی بود.
اومد نشست پیشم، بابام هم اومده بود، بابام معمولا نمیاومد، اون شب اومد که فاطمهثنا نترسه.
بابام بود، من بودم.
سخنران، میکروفون رو به روضهخون تحویل داد.
فاطمهثنا رو نشونده بود رو پاش، پلهی دوم منبر نشسته بود و شروع کرد به روضه خوندن، پنج دقیقه بیشتر از روضه نگذشته بود که گریهی بچهها بلند شد، قیافهها غریبه نبود، همه عمو بودن، جز دو نفر که پدر بودن و برادر.
فاطمهثنا به ده دقیقه نرسید که ترسید، گریه کرد و از همون پلهی دومِ منبر پرید بغل منی که پای منبر نشسته بودم، محکم منو گرفته بود و جیغ میزد، ترسیده بود، ترسیده بود از گریهی این همه مرد یک جا، ترسیده بود و پناه هم داشت، بابام طاقت نیاورد، بچه رو از من گرفت و رفت بیرون از هیئت، اون شب روضهخون نیاز به روضه خوندن نداشت، هرچه لازم بود، دیدیم...
اول | چهار یا پنج سالم بود، رفته بودیم دسته و از دسته داشتیم پیاده برمیگشتیم خونه، حوالیِ خیابون سعیدی بودیم که شروع کردم به خوندن، تا مسیحی میگه عیسی، عیسی میگه یا اباالفضل تا کلیمی میگه موسی موسی میگه یا اباالفضل... اون موقع سین و شینم رو نوک زبونی میگفتم و درست نمیتونستم ادا کنم ولی یادمه که برای خودم میخوندم، دست مامان تو دستم بود و میخوندم...
دوم | سومین باری که رفتم کربلا، کاروانمون رفته بود و من مغازه وایساده بودم و دو یا سه روز مونده به اربعین با آقا روحالله که اونم مثل من مغازه دار بود حرکت کردیم سمت مرز و بعد هم کربلا، وارد حرم اباالفضل که شدم ناخودآگاه تعظیم کردم. نه زیارتنامه نه شعر و نه هیچی، فقط تعظیم.
سوم | حاجآقا میگفت حاجت خواستن از عباس(علیهالسلام) کار سختیه، نباید بزنی زیر قولت، اینو میگفت و تو ذهنم مرور کردم که هیچوقت ازش حاجت نخواستم و نخوام، بیحرمتیه. از بعضیها حاجت خواستن بیحرمتیه، ضعیفتر از اونیام که بخوام ازش حاجت بخوام.
چهار | یه هیبت و ابهت عجیبی اسم حیدر داره برام که وقتی اسمش میآد اگه دارم با یه دست سینه میزنم، دو دستش میکنم، اگه دارم شور سینه میزنم، تک ضربش میکنم. همون هیبت رو اسم اباالفضل هم داره برام.
پنج | علمدار، علمدار، علم.
شش | من نمیدونستم، یه شب که یادم نیست کِی، یهو مامان نشست برام تعریف کرد که چطوری به دنیا اومدم، گفت روز تاسوعا بود، گفت صدای الله اکبر اذان و گریهی تو همزمان شد، همزمان با اذانِ مغربِ تاسوعا به دنیا اومدم.
هفت | داستان تاریخ تولدم رو به حاجآقا، لب مرز مهران تعریف کردم، میگفت پس توهم حضرت عباسیای، من؟ عباس؟ نه، خیلی دور از منه، خیلی دور، خیلی نزدیک.
هشت | هشت که میشه همه چیزش فرق داره، به هشت که میرسم همه چیز فرق داره، هشت برای من فرق داره، حضرت عباس برای من فرق داره، چه فرقی؟ نمیدونم اما فرق داره، میفهمم که فرق داره، کاش منم فرق کنم براش.
نُه | وقتی عمو محمودم به رحمت خدا رفت، عمو محمودم خیلی خوشگل بود، خیلی خوشتیپ بود، روزای آخر سرطان زمینگیرش کرده بود، بدنش از بین رفته بود. دست و پاش باد کرده بود و صورتش کوچیک شده بود، تمام استخوناش دیده میشد و پوستش زرد شده بود.
کوچیک شده بود. با همهی اینا یاد روضهی اباالفضل افتادم و از اون شب به بعد شب تاسوعا برام یه حس دیگهای داره... عموی رشیدم... عموی قشنگم... همهش شد یه ذره...
هدایت شده از KHAMENEI.IR
Khamenei.irپیام_امام_حسین_پیام_نجات_دنیا_است_2.mp3
زمان:
حجم:
4.6M
🏴 #کلیپ_صوتی | پیام امام حسین علیهالسّلام پیام نجات دنیا است
📝 رهبر انقلاب: منطق حسینبنعلی (علیهما السّلام)، منطق دفاع از حق است، منطق ایستادگی در مقابل ظلم و طغیان و گمراهی و استکبار است.
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
📥 castbox | shenoto
هدایت شده از lumière | نور
اون روز یادتونه صبح زود رفتم بافت قدیم یزد و خونه ی ریسمانیان؟
کلیپی که از اتفاق اون روز گرفتم ۱۴ تیر تو شبکه افق پخش شده.
اگر دوست داشتین میتونین از طریق لینک زیر برید تماشا کنید.
https://telewebion.com/episode/0x139b8e4f
زحمت صدای این ویدیو رو اقای احمدی کشیدن.
@Komiter
همینجا ازشون تشکر میکنم که کار رو زود بهم رسوندن.