eitaa logo
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
2.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
528 فایل
👼 کودکان آمر 🇮🇷 🧕🤵واحد کودک و نوجوان موسسه موعود مرکز تخصصی امر به معروف و نهی از منکر تحت اشراف علمی #استاد_علی_تقوی 💎 ایدی ثبت نام کودکان و ارتباطات👇 @vajeb_koodakan 💎 ایدی چالش و مسابقات 👇 @vajeb_mosabeghe
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
#سطح_تخصصی #آموزش #قصه #فلش_کارت ⭐️ شماره ۱۷ ⭐️ ⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 🌹از دسترنج خودتان ارت
⭐️ شماره ۱۸ ⭐️ ⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 🌹در کارهایتان اهل نظم باشید🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
864.5K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۸ ⭐️ صدای زنگ خونه به صدا در اومد، مادر نگاهی به ساعت کرد و گفت: باز ابراهیم کلیداشو گم کرده!!🗝🔑 مادر در رو باز کرد، ابراهیم سلام کرد و لباساشو این طرف و اون طرف پرت کرد. 🧢🧣🧦👖👕 مادرش گفت: پسرم لباس هاتو بذار سر جاش.☝️ ابراهیم گفت :بعدا میذارم. فردا از راه رسید و موقع رفتن به مدرسه شد. ابراهیم هم دنبال لباس ها و جوراب هاش میگشت. این کار هر روز ابراهیم بود. او همیشه دیر به مدرسه می رسید. ناظم مدرسه از دست کارهاش خسته شده بود. سر کلاس، یه روز مداد یه روزم دفترو کتاب هاشو جا میذاشت. معلم هم از دست بی نظمی های ابراهیم خسته شده بود. معلم به ابراهیم گفت :من نمره انضباطت رو خوب نمی دهم مگر اینکه اخلاقت رو عوض کنی. زنگ تفریح به صدا در آمد و بچه ها بیرون رفتند اما ابراهیم حوصله بیرون رفتن رو نداشت. آخه خودش هم دیگه خسته شده بود. جواد یکی از بچه های منظم کلاس رو کرد به ابراهیم و گفت: ابراهیم داداش! خداوند فرموده که در کارهایتان اهل نظم باشید. بیا تو هم به خاطر خدا یه برنامه ریزی بکن و نظم داشته باش. ابراهیم به حرف های جواد خوب گوش داد و با خود و خدای خودش عهد بست که اهل نظم و انضباظ یاشه.🤝 ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_43.m4a
3.27M
📚 1⃣2⃣ 💔کمک به مستخدم مدرسه💔 🧕🏻قصه گو :خانم عوض زاده 🔺مناسب سن ۴ تا ۱۲ ساله 📌هدف قصه : آشنایی با زندگی شهدا 🕊❤️شهید عباس بابایی 🌺☘🌺☘🌺☘ بسم رب الشهدا و الصدیقین در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسه‌ای بودیم، که عباس اخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می‌برد؛ ‌به همین خاطر آن‌گونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت. من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم و....... ادامه قصه...✅ ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚متن قصه: 🌸کمک به مستخدم مدرسه🌸 بسم رب الشهدا و الصدیقین💔 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسه ای 🏫 بودیم که عباس اخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می‌برد؛ ‌به همین خاطر آن‌گونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم. 😔😔😔😔😔 این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. 🌤🌤🌤🌤🌤🌤 در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاس‌ها کاملاً نظافت شده‌اند و منبع آب هم پر شده است. ✨💧✨💧✨💧✨💧✨ از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پی‌گیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. 🌌🌌🌌🌌🌌 روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بی‌خوابی می‌سوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد. 😳😳😳😳😳  به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک‌انداز مشغول نظافت حیاط شد.  من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار می‌نمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی»🌷 در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم  نمی داد،😭❤️ از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند.  عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: 🍃🌷🍃🍃🍃🌷🍃 «من که به شما کمک می‌کنم، خدا هم در خواندن درس‌هایم به من کمک خواهد کرد.» 🍃🌷🍃🍃🍃🌷🍃 خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب:   💫پرواز تا بی نهایت💫 ═❁๑🍃๑🌷๑🍃๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍آخه چجوری دلتون میاد چن تا ازاینا نداشته باشین 😂😂 ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چ بد نگاش میکنه 😬😬😬😁 ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😂دوی ماراتن ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا