*﷽*
#خاطرات_سردار
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم .
انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم.
از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی.
آرام و مهربان می گفت: آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.
بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد.
گفتم: سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.
نگاه ملیحی انداخت و گفت: "خدا شهدات رو رحمت کنه".
چه می دانستم چند روز بعد خودش هم می رود قاطی شهدا.....
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.
داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام می گفت : پس چی شد؟ اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود!
حالا باید فوری می کشیدم و میدادم دستش!
در جوابم گفت : "ناراحت نشو خودم الان میام کمکت". رفتیم توی اتاق خودش ، یک راپید گرفت دستش. نشست آن طرف کالک.
گفت: من اینطرف رو می کشم تو اونطرف رو ، یک نفر دیگه هم آمد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک می کشید و میآمد جلو!
خیلی کم روی اطلاعات نگاه می کرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات می رفتیم و بعد پیاده می کردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود .
حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :"خسته نباشی "نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم!
اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
_حاج قاسم سه بار زنگ زده حتماً کار مهمی داره!
تازه از سر کار برگشته بودم . همسرم خواست که با حاجی تماس بگیرم ، اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم.
دوباره تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. خودش بود. بعد از حال و احوال ، به خاطر کاری که کرده بودم ، تشکر کرد و گفت :" کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود ."
همان کاری که سرش با هم دعوایمان شده بود را میگفت. چند بارتشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم.
لبخند اومد روی لبهایم. همسرم گفت : چی شده بود؟
گفتم : هیچی ! امروز به خاطر کار یه جروبحثی شد ، الان حاجی تماس گرفته از دلم در بیاره.
اگر شب زنگ نمیزد خوابش نمی برد الان دیگه رفت راحت بخوابد.
وقت کار با کسی تعارف نداشت. برایش فرقی نمیکرد که رفیق سی یا چهل ساله اش است یا تازه به او رسیده.
به وقتش ، شاید بدترین تنبیه های نظامی را هم به خرج میداد ؛ اما نمی گذاشت روزی بگذارد و طرف دلخور بماند.
الان که فکر میکنم میبینم هیچکس روی کره زمین پیدا نمیشود که از حاجی دلخوری داشته باشد ؛ هر چه بود همان ساعتهای اول از دل طرف در میآورد.
راوی : حسن پلارک
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
سردار اعتقادات بالایی داشت.
چه قبل و چه بعد از انقلاب. مادرمن با مادر خانم ایشان آشنایی داشتند. برای مادرم تعریف کردند ؛ برایشان دامادی آمده است که خیلی مذهبی است.
مادرم میگوید : میگه شما میخواهید که مذهبی نباشد!
گفت : چرا میخواهیم که مذهبی باشد. مادرم میگوید : خوب دیگر چرا تردید دارید؟!
بعدها متوجه شدیم که آن داماد حاج قاسم است.
راوی : سردار حسنی سعدی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
در یکی از روزهای عملیات والفجر ۱۰ ، حاج قاسم به دیدگاه آمد. ایشان دوربین را روی شهر خرمال و حلبچه زد.
وقتی همه شهر را نگاه کرد ، با حالتی امیدواری به نتیجه عملیات شروع به خواندن این دو بیتی کرد :
قَدت از دور می بینُم بَسُم نی
به جایی رفته ای تو دسترسُم نی
به جایی رفته ای که گل بِچینی
که هر چه گل بِچینی موُ بَسُم نی
📚 :حاج قاسم ۲
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
یادم است که مراسم تودیع شان در لشکر ثارالله جمعیت زیادی با حضور جمعی از خانواده شهدا برگزار شد.
ایشان در آنجا پشت تریبون گریه کردند و خطاب به فرماندهی کل سپاه گفتند : من در کرمان امامزادههایی داشتم که آنها پدران و مادران شهدا بودند و هر زمان دلم می گرفت میرفتم خدمتشان ، شما من را از آنها جدا کردید.
راوی : سردار حسنی سعدی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
با حسرت می گفت ، که از عمق جانش بیرون می آمد.
_ از بس امروز و فردا کردم آخر هم نشد ، نشد از پدرم امضا بگیرم ، که ازم راضی هست یا نه؟
ولی از مادرم چرا!
ازش دستخط گرفتم. امضا کرده ازم راضیه.
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
مسیر پرخطری بود. هر آن ممکن بود.اشرار بریزند جلوی ماشین شان یاحتی گروگان شان بگیرند.هر بار که حاجی از کرمان بلند می شدم میرفت به زاهدان برای سرکشی ، همین کار را میکرد.نه محافظ با خودش میبرد ، نه ازماشینای گشتی استفاده میکرد.
راه طوری بود که حتی رده های پایین فرماندهی هم باید محافظ میبردند با خودشان ، اما حاجی با راننده اش می رفت. دوتایی میزدن به جاده بالای ۵۰۰ کیلومتر را با هم می رفتند.
راننده دست و فرمان بود و مسئول اهمیت جنوب شرق کشور هم می نشست صندلی عقب ، چراغ بالای سرش راروشن میکند آیههای قرآن رامیخواند. داشت سوره ها را حفظ میکرد.
📚 :سلیمانی عزیز
#یادعزیزش_باصلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
با نیروهایم رسیده بودیم به ابوغریب ، شهرک کوچکی نزدیک بغداد. همان جا پیر زنی را دیدیم که حیران بود و مضطرب.
جلو رفتم و پرسیدم : چی شده مادر؟
به زبان خودش مویه کرد و خطاب به داعشی ها گفت : بکشید اما قاسم میآید.
دستش را بالا آورده بود و مدام تکان میداد : بکشید ، پسرم قاسم میآید.
چند دقیقهای کنارش ماندیم. از حال و روزش پرسیدیم. پیرزن ما را مثل بچه های خودش دانست و از غصههایش گفت. خواستیم از پسرش قاسم هم بپرسیم که لابه لای حرفهایش فهمیدیم منظورش از پسرم قاسم ، حاج قاسم سلیمانی بوده !!
حاجی سلیمانی از همان وقتها جای خودش را توی قلب خیلیها باز کرده بود.
خیلی از عراقی ها مثل پیرزن ابوغریبی سُنّی مذهب!!
راوی : جابر رجبی
📚 :سلیمانی عزیز
#یادعزیزش_باصلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
خیلی از رُفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم ؛ مانده بودیم ما دو نفر.
تمام دلخوشی مان به هم بود ؛ قوت قلب بودیم برای همدیگر.
آیا جلسه برای خداست؟ نشد یک بار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید.
قربش به خدا دلمان را اینقدر نزدیک به هم کرده بود. هر بار که قربان صدقه اش می رفتم می گفتم : "الهی دردت بخوره توی سرم ، دورت بگردم" .
احمد که رفت ، دلم آتش گرفت و حس بی کسی آوار شد بر روی دلم.
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#خاطرات_سردار
کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم!
خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای.
بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمیدانم!!
فقط میدانم دیپلماسی حاجقاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد. روسها ناوشان را حرکت دادند به سمت سوریه!
نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد!
جلو رفتم و دقیقتر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "جانم فدای رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم : بپرس منظورش از رهبر کیه؟ خودش جواب داد: "سیدعلی" چند دقیقه با هم صحبت کردیم از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی!
حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند..
طرف مسیحی بود اما جانش در میرفت برای حضرت آقا!
📚 : کتاب سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
فقط ۵ دقیقه #ژنرال_سلیمانی را ببینیم. درخواست خیلی ها بود.
خیلی از مسئولین عالی رتبه کشور های خارجی در دیدارهایی که با مقامات کشورمان داشتند اصرار می کردند وزارت خارجه ترتیبی بدهد حاج قاسم را هم ببینند و بعد از ایران بروند.
دوست داشتم دلیلش را از زبان خودشان بشنوم.
میگفتند : این فرد عظمتی در جهان ایجاد کرده که ما هم میخواهیم به عنوان یک بخش مهیج زندگی مان و در تاریخ فعالیت سیاسی مان با ایشان عکس بگیریم و او را از نزدیک ببینیم.
📚 :سلیمانی عزیز
#یادعزیزش_باصلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم