واسه دختر عمه ام خواستگار اومده
طرف دکتر دامپزشکه
شوهر عمه ام زنگ زده به بابام که قمپز در کنه
بابامم بهش گفت : مبارک باشه، خوبیش
اینه دیگه نمیخواد دکتر بری 😂😂
|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی خوب کشیده بود 😂😂
آقا چجوریه میگن تو خونه با بابات دعوات شد برو پشت مامانت قایم شو.
مامان من میره کمربند بابامو میاره میگه بیا با این بزن😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیب این سه نفر 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه تهشه 😂😂
📚#سارا
پارت. 16
بعد از اون وداع تلخ با نوید، ناراحت و کلافه برگشتم خونه
به محض ورود، دیدم مامان خیلی عصبانیه! پرسیدم چی شده؟
مامان چشم غره ای رفت و با عصبانیت
گفت:آخه من از دست تو چیکار کنم دختر!؟
بابای علی و احمد و آقا رضا دارن میان اینجا… حالا چی بهشون بگیم!؟
من که حالم خراب بود، با حرف مامان حالم بدتر شد. نمیدونستم چی باید بگم!
با ناله گفتم:ای وای من ! ای خداااا آخه من چه گناهی کردم که بامن اینجوری میکنی!
دیگه خسته شدم! دیگه بسه!
دیگه طاقتم تموم شده!
اشک از چشمام سرازیر شد و بغض درونم یه بار دیگه ترکید!
بیچاره مامان که از اوضاع من بی خبر بود، دستپاچه شد و گفت:چی شد دختر؟ چرا اینجوری میکنی؟ من که چیزی نگفتم مامان جان…
خیلی خب بزار حالا بیان، یه چیزی میگیم دیگه…
این همه ناراحتی نداره ...
رفتم تو اتاقم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
حوصله هیچی و هیچکس رو نداشتم
به اتفاقات گذشته فکر میکردم و همه آنچه که برام اتفاق افتاده بود مثل یه فیلم سینمایی جلو و عقب میکردم!
چند ساعتی گذشت و با شنیدن صدای زنگ خونه متوجه شدم که مهمون ها اومدن!
من ترجیح دادم تو اتاقم بمونم و اصلا بیرون نرم!.
بعد از احوالپرسی ها و صحبت های معمولی عباس آقا ، پدر علی شروع به صحبت کرد و موضوع من و علی رو پیش کشید. از شرایط و اتفاقات خودشون گفت و همچنین از علاقه شدید علی به من.
حسابی از اخلاق و محاسن علی گفت و در آخر قول داد که همه جوره پشت پسرش هست تا علی بتونه بهترین زندگی رو برا من درست کنه!
حرفهای عباس آقا که تموم شد، رو کرد به بابام گفت: مرتضی خان نظر شما چیه !؟
بابا کمی این دست و اون دست کرد و گفت: والا عباس آقا چی بگم !
من که شما رو خیلی ساله میشناسم و مطمئنم پسری که سر سفره شما بزرگ شده و شما تربیتش کرده باشین،همه جور سالم و قابل اعتماده
ولی تصمیم نهایی با خود ساراست!
هر چی سارا بگه، ما هم به نظرش احترام میزاریم.
باید اجازه بدین ببینم دخترم چی میگه!
احمد از فرصت استفاده کرد و سریع گفت:پس تا شما دهنی شیرین کنید ،من برم از عروس خانم بله رو بگیرم و بیام!
بعد هم خنده کنان اومد سمت اتاق من…
من که تا اون لحظه از لای در داشتم تو پذیرایی رو نگاه میکردم و به قولی گوش وایستاده بودم، سریع رفتم روی میز اتاقم نشستم…
احمد در زد و وارد اتاق شد.
آهسته خندید و گفت؛فکر نکن نفهمیدم فال گوش ایستاده بودی ااا…
من که اصلا حوصله نداشتم، ترجیح دادم چیزی نگم.
_ خب دختر دایی جان! جواب بله رو زودی بده برم که رفیقم منتظرِ و دل تو دلش نیست…
مونده بودم چی بگم، کلافه و عصبی بودم و احمد هم این وسط شوخیش گرفته بود.
+ خب راستش من زمان میخوام.
_ عه مگه خودت نگفته بودی که جوابت به علی مثبتِ !؟
نگو که پشیمون شدی!؟
+ آره گفته بودم، ولی خب من هیچ شناختی از دوست شما ندارم.
_اینکه کاری نداره، از دایی اجازه میگیرم چند باری با هم بریم بیرون و حرفاتون رو بزنید. سارا به خدا علی خیلی پسر خوبیه خیلی هم دوستت داره!
من تضمین میکنم که باهاش خوشبخت میشی.قول میدم!
درسته از لحاظ مالی چیزی نداره ولی اخلاقش حرف نداره!
پشتکارش هم عالیه…
علی پسر سالم و چشم ودل پاکیه
انقد دس دس نکن عزیز من ...
با وجود علی، از ازدواج اجباری با مجید خلاص میشدم
از طرفی هم می دونستم که با ازدواج من ، نوید هم برمیگرده سر زندگیش…
سخت بود، ولی باید تصمیم میگرفتم.
احمد از علاقه علی زیاد برام گفته بود ولی اون شب حرفای عباس آقا هم باعث شد بیشتر به ازدواج فکر کنم.…
اون شب جواب قطعی ندادم و موقتا وقت خواستم تا فکرامو کنم...
،،،،،،،
چند وقتی از اون جریان گذشت و شهریور ماه طبق هر سال رفتیم روستا. از چشم تو چشم شدن با پدر بزرگم خجالت می کشیدم. میترسم بخاطر مجید ازم دلخور باشه…
ولی خلاف آنچه فکر می کردم پدربزرگم برخورد خیلی خوب باهام داشت! وقتی صحبت خواستگارها و ازدواج افتاد ،گفت:دخترم انتخاب همسر، انتخاب کفش و لباس نیست که هروقت دلت رو زد بندازیش دور یا عوضش کنی!
حرف یه عمر زندگیه، باید با کسی ازدواج کنی که دلش پیشت باشه و دل تو هم با اون باشه، که اگر غیر از این باشه _باختی!
خیلی خوشحال بودم که پدربزرگم از دستم ناراحت نبود.
خاله ام پرسید؛ سارا خانم حالا بگو بینم دلت با علی هست یا نه!؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم نمیدونم…
خاله رفت از تو کمدش یه کاغذ آورد _ داد به من وگفت: فکر کنم علی اینو برا تو نوشته!
با تعجب گفتم:نامه!؟ برا من!؟
_بله، برای شما...بفرما...
نامه رو گرفتم و شروع به خوندن کردم
عجب نامه عاشقانه ای بود
خاله درست میگفت!علی با تمام احساسش اون نامه رو برا من نوشته بود!
با خوندن نامه که گویا علی پارسال برای من نوشته بود و زیر پایه صندلی که من همیشه روش می نشستم، گذاشته بود، مطمئن شدم که علی هم از قبل حواسش به من بوده و خاطر منو میخواد ! ...
ادامه دارد...