💢 نذر مرد خسیس
🔰 مرد خسیسی ثروتش زبانزد مردم بود، اما کمتر کسی از دست او نفعی میبرد.
🔸روزی مردی فقیر، با لباسی کهنه و چهرهای خسته، به در خانه مرد خسیس آمد و به آرامی در زد.
🔹مرد ثروتمند با صورتی سرد و بیحوصله در را باز کرد.
🔸فقیر گفت: شنیدهام که مقداری از مالت را نذر نیازمندان کردهای. من هیچ ندارم، گرسنهام و بیپناهم، میتوانی به من کمک کنی؟
🔹مرد خسیس خندید و گفت: نذر من برای فقیران کور است، تو که خوب میبینی.
🔸فقیر چوب دستی را دست به دست کرد و گفت: من کور واقعیام. اگر بینا بودم، هیچوقت از درگاه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمیآمدم.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢 ترس
🔰 زنبور و مار در گوشهای از مزرعه مشغول بحث بودند. مار میگفت: آدمها از ظاهر ترسناک من میمیرند، نه نیش زدنم! زنبور مخالف بود و میگفت: مرگ به خاطر نیش و زهر است، نه ظاهر.
🔸مار روی زمین خزید و گفت: چوپان زیر درخت را یک بار من نیش می زنم، یک بار تو، ببین چوپان از نیش کدام میمیرد .
🔹مار به آرامی چوپان را نیشی زد و با سرعت در میان علفها پنهان شد. زنبور بالای سر چوپان شروع به پرواز کرد. چوپان از خواب پرید، دستش را به محل نیش برد و گفت: ای زنبور لعنتی! او جای نیش را مکید، زهر را تخلیه کرد و مرهمی روی زخم گذاشت.
🔸چند روزی گذشت، چوپان که زخم پایش بهتر شده بود، دوباره به مزرعه آمده و زیر همان درخت دراز کشید.
🔹این بار نوبت زنبور بود، به سراغ چوپان رفت و او را نیش زد و فرار کرد، مار با ظاهر ترسناکش نمایان شد. چوپان با دیدن مار از خواب پرید، وحشتزده پا به فرار گذاشت و توجهی به نیش زنبور نکرد.
🔸چند روز بعد، چوپان به خاطر ترسش از مار و اثر زهر نیش زنبور جان خود را از دست داد.
🔹مار با نگاهی پیروزمندانه به زنبور گفت: دیدی؟ گاهی ترس از چیزی، از خود آن چیز کشندهتر است!
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢 درس از الاغ
🔰 مرد سادهلوحی در گوشهای از روستا روبروی الاغ خود نشسته بود و با شوق میگفت: بگو سلام، به امید این که الاغ نیز با همان اشتیاق سلام را تکرار کند.
🔸با خوشحالی گاه به الاغ لبخند میزد و گاه او را تشویق میکرد که بلندتر بگو!
🔹حکیمی با تعجب از او پرسید: چه میکنی؟
🔸مرد ابرو در هم کرد و گفت: نمیبینی؟ دارم به این الاغ، سخن گفتن یاد میدهم.
🔹حکیم خندید و سرش را تکان داد و گفت: پیش از آن که مردم تو را به خاطر این کار مسخره کنند، دست بردار.
🔸مرد با ناراحتی گفت: چرا؟ مگر الاغ من یاد نمیگیرد؟
🔹حکیم نگاه عمیقی به مرد انداخت و گفت:
الاغ هرگز از تو سخن گفتن یاد نمیگیرد، اما تو میتوانی از او خاموشی و سکوت بیاموزی.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢 خود سازی
🔰 یکشنبه بود و برای عبادت به کلیسای وست مینستر رفته بودم، هنوز در سالن بسته بود، تصمیم گرفتم توی حیاط قدم بزنم تا در باز بشه.
🔸لابهلای قبرها سنگی توجهم را جلب کرد.
🔹سنگ قبر یک کشیک بود که روی آن نوشته بود: جوان که بودم ، تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند و در خیال خود میخواستم دنیا را تغییر دهم، هر چقدر تلاش کردم نتوانستم.
🔸بعدها تصمیم گرفتم انگلستان را تغییر دهم، ولی کشورم هم نمیخواست تغییر کند.
🔹تصمیم گرفتم شهر و محلهام را تغییر دهم، باز هم نشد.
🔸به میانسالی که رسیدم ، آخرین تواناییهایم را به کار گرفتم تا فقط خانوادهام را تغییر دهم، ولی تلاشهایم بیفایده بود وآنها هم نمیخواستند عوض شوند .
🔹در آخر تصمیم گرفتم خودم را تغیییر دهم.
🔸روزی که خودم را تغییر دادم، با شگفتی دیدم که خانوادهام، محلهام، شهرم و حتی کشورم هم تغییر کردهاند.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢 مرد واقعی
🔰 شاگردان دور ابوسعیدابوالخیر جمع شده بودند، یکی از بین جمع گفت: فلانی روی آب راه میره.
🔹شیخ لبخندی زد و گفت: وزغ هم روی آب راه میره.
🔸یکی دیگر از شاگردان گفت: یکی در شهر ما هست، در هوا پرواز میکنه.
🔹استاد دوباره لبخند زد و گفت: مگس هم در هوا پرواز میکنه.
🔸نفر بعدی از بین جمع بلند شد و گفت: کسی را میشناسم تو یک لحظه از شهری به شهر دیگه میره.
🔹استاد سر رو بلند کرد و گفت: شیطان هم تو یه لحظه از مشرق به مغرب میره.
❇️ ابوسعید دستی به ریش خود کشید و گفت: راه رفتن روی آب و پرواز در هوا و رفتن از شهری به شهر دیگه، کار خاص و با ارزشی نیست، مهم اینه که بین مردم زندگی کنی و باهاشون داد و ستد کنی، ولی یه لحظه از یاد خدا غافل نشی.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢دزد
💠از ظاهرش معلوم نبود دزد شبِ خانههای مدینه است، نیمه شب شالی به سر میبست و از دیوار خانههای خشت و گلی بالا میرفت و دارو ندارشان را به غارت میبرد.
🔸شبی برای دزدی از دیوارخانهای بالا رفت، صاحب خانه زنی زیبا، تنها نشسته بود، با خود گفت: وای بر تو، تا کی میخواهی خیانت و دزدی کنی؟ جواب این همه گناه و ظلم را چه میخواهی بدهی؟
🔹فکرها پشت هم قطار شده بودند، عاقبت از دیوار پایین آمد و به خانه رفت.
🔸صبح لباس مرتبی به تن کرد و شانهای به ریش بلندش کشید و به مسجد رفت.
🔹پیامبر بالای مسجد نشسته بود، روبروی حضرت نشست.
🔸ناگهان زن صاحب خانه که دیشب قصد دزدی از خانهاش را داشت وارد مسجد شد و رو به پیامبر گفت: همسرم فوت کرده و ثروتى زياد دارم و قصد ازدواج نداشتم، اما ديشب دزدى از دیوار خانه ام بالا آمد، گر چه چيزى نبرده، ولى مرا وحشت زده كرده، از اين پس مىترسم تنها زندگى کنم، اگر صلاح مىدانيد براى من همسرى انتخاب كنيد.
🔹حضرت اشاره به آن مرد(دزد) كرد و به زن فرمودند: اگر این مرد را میپسندی تو را به عقد او در بیاورم.
🔸زن نگاهی به چهره مرد کرد و او را پسندید و پیامبر عقد آنها را خواند.
🔹دزد در كمال نشاط و شادى داستان خود را براى آن زن تعريف كرد و گفت: تو پاداش توبه من از گناهی.
📚كتاب اسرار معراج .
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢تحقیر رئیس ساواک
💠همه کشور از او میترسیدند جز آقا روحالله؛ حتی خود شاه هم از او هراس داشت. از وقتی رئیس ساواک شده بود، ترسناکتر از قبل به نظر میرسید.
🔸جاسوس ما در ساواک خبر داده بود که پاکروان قرار است پیش از ظهر به خانه امام برود.
🔹با آقای جعفری به سمت خانه امام حرکت کردیم. کوچه قرق شده بود و اجازه ورود به کسی نمیدادند. ناچار از پشتبام وارد خانه شدیم.
🔸هنوز نیامده بود.
🔹آقا روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن قرآن بود. با دیدن آقا نفس عمیقی کشیدیم و بیاختیار روی زانو نشستیم.
🔸صدای در بلند شد. پاکروان با لگد در را باز کرد. همه از جایمان بلند شدیم. دلهره و وحشت فضای خانه را پر کرده بود؛ اما امام بیتوجه به او همچنان نشسته بود.
🔹پاکروان با صدای بلند و لحنی قلدرمآبانه گفت: به اندرون خانه برویم، حرف خصوصی دارم.
🔸امام، بیخیال روی صندلی لم داده بود و پاسخ داد: ما امر خصوصی نداریم.
🔹هوای اتاق سرد بود، اما صورت رئیس ساواک رو به قرمزی میرفت. هر چه حرف میزد، امام پاسخی نمیداد.
🔸پاکروان ابرو در هم کشید و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.
📚برداشت آزاد از خاطره شیخ محمد شریعتی،۱۴۰۲/۱۱/۱۲
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢هدفمند
💠ماموران ساواک، امام را به تهران آوردند تا در زندان قصر نگه دارند.
🔸از پشت نردههای بند به او نگاه میکردم. همه چیز برایش عادی بود و زندگی طبیعی خودش را میکرد؛ انگار نه انگار که زندانی شده است. نماز میخواند، مطالعه میکرد، ورزش میکرد یا مینوشت.
🔹چند روزی گذشت که از بالا دستور آمد امام را به سلول انفرادی منتقل کنند. گفته بودند این دستور خود شاه بوده.
🔸اتاقی کوچک و تاریک تا امام را در فشار قرار دهند تا دست از کارهایش بردارد، اتاقی بدون هیچ امکاناتی.
🔹بعدها آقا روحالله درباره آن سلول گفته بود: طول آن اتاق چهار قدم و نیم بود و من هر روز سه تا نیم ساعت، طبق روال همیشه، در آنجا قدم میزدم.
🔸جالب این بود که حتی در آن سلول کوچک نیز، امام برنامه ورزش خود، که همان قدم زدن بود را مانند همیشه انجام میداد.
🔹شاه خوشخیال بود فکر میکرد با زندادن انداختن امام، ایشان دست از کارهایش بر میدارد. او دست از ورزش هم بر نداشت چه برسد به راه و هدفش.
📚 صحیفه امام، ج 18، ص 151.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢 وقتی که دیر متوجه میشویم!!
🔰 مهندس بالای طبقه ششم ساختمان نیمهکاره ایستاده بود و در میان کارگران به دنبال جمشید میگشت. از لبه ساختمان نگاهی به پایین انداخت. جمشید گونیای روی دوش داشت و به داخل ساختمان میرفت.
🔸مهندس با صدای بلند جمشید را صدا کرد، اما صدایش در میان سروصدای کارگران گم شده بود، انگار که چیزی یادش افتاده باشد، دست در جیبش برد و یک اسکناس دهتومانی بیرون آورد. با دقت آن را پایین انداخت، درست کنار پای جمشید.
🔹کارگر بدون اینکه سرش را بلند کند، خم شد، پول را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس، بدون توجه به اطراف، مشغول کار شد.
🔸مهندس دوباره دست در جیب برد و این بار اسکناسی پنجاهتومانی انداخت. جمشید باز هم پول را در جیبش گذاشت و مشغول کار شد.
🔹مهندس اخمی کرد، خم شد، یک سنگ کوچک از روی زمین برداشت و با احتیاط به سمت جمشید پرتاب کرد. سنگ به سرش خورد. او دستش را روی سرش گذاشت و با اخم بالا را نگاه کرد. مهندس که حالا موفق شده بود توجه او را جلب کند، با لبخند اشاره کرد بیا بالا.
🔸کارگر، دست روی سر، نفسزنان به طبقه ششم رسید. مهندس گفت: دو بار پول کنارت انداختم، متوجه من نشدی، بار آخر سنگی پرت کردم.
🔹کارگر از خجالت سرش را پایین انداخت. مهندس گفت: گاهی تا ضربهای نخوریم، متوجه نمیشویم که چه اتفاقی در اطرافمان میافتد! بعضی وقتها، نعمتها بیصدا به سراغمان میآیند، ولی وقتی مشکل کوچکی پیش میآید، تازه یادمان میافتد که سر بلند کنیم و ببینیم چه خبر است.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢 دستانی ترک خورده!!
🔰وارد داروخانه شدم و در صف انتظار ایستادم تا نسخهام را تحویل بگیرم. لابهلای همهمه مشتریان صدای خشدار مردی روستایی توجهم را جلب کرد، با صدای بلند گفت: کرم ضد سیمان دارین؟
🔸متصدی داروخانه که انگار چیزی بامزه شنیده باشد، پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: کرم ضد سیمان؟ بله که داریم! کرم ضد تیرآهن و ضدآجر هم داریم.
🔹متصدی قیافه حق به جانب گرفت و گفت: ایرانی میخوای یا خارجی؟ ولی گفته باشم، خارجیش گرونهها!
🔸مرد روستایی چیزی نگفت. فقط دستهایش را بالا آورد و به آنها خیره شد. زبر، ترکخورده و پوشیده از شیارهای عمیق بودند، انگار که سیمان و آجر، پوستش را بلعیده باشند.
🔹بعد نگاهش را به چهره متصدی دوخت و آرام گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم، دستام زبر شده، نمیتونم صورت دخترمو ناز کنم، اگه خارجیش بهتره، خارجی بده.
🔸لبخند تمسخرآمیز متصدی، آرام آرام روی لبهایش یخ زد. انگار برای اولین بار، چیزی فراتر از یک مشتری معمولی را میدید. دستانی که تمام روز آجرها را جابهجا کرده بودند، حالا تنها آرزویشان نوازش گونههای لطیف یک کودک بود.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢انتخاب مهم!
🔰در یکی از روزهای گرم مدینه، مردی با چهرهای متفکر نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) آمد.
🔸مرد گفت: یا رسولالله! امروز دو کار مهم پیش رو دارم. از یک سو، جنازهای برای تشییع آماده است و از سوی دیگر، مجلسی از علم برپا شده. وقت کافی ندارم که در هر دو شرکت کنم. کدام را انتخاب کنم؟
🔹پیامبر لبخندی زد و گفت: اگر کسانی هستند که جنازه را تشییع کنند، در مجلس علم بنشین.
🔸بدان که یک جلسه علم، از هزار تشییع جنازه، هزار شب عبادت و حتی هزار روز روزه و هزار درهم صدقه و هزار حج مستحب برتر است.
🔹چرا که به وسیله علم، خدا پرستیده میشود و راه درست شناخته میشود.
🔸مرد با چشمانی درخشان، تصمیم خود را گرفت و با شوق به سمت مجلس علم رفت، جایی که نور دانایی بر قلبش تابید و مسیر زندگیاش را دگرگون کرد.
📚بحارالانوار(چاپ جديد) جلد 1، صفحه 204
✅ایام عید و ماه رمضون از درس و کتاب و مجلس علم غافل نشیم.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢چراغ راه!
🔰مرد ثروتمندی در بستر مرگ افتاده بود. با نگاهی پُر از حسرت به پسرش گفت: پسرم! ثروت زیادی اندوختهام، اما حالا میبینم دستم خالی است، بعد از مرگم از اموالم خرج کن و برایم نماز و روزه استیجاری بخر تا نماز و روزه نوری باشد برای آخرتم.
🔸چند ساعتی گذشت و حال پدر رو به راه شد و از مرگ نجات یافت.
🔹روزی مرد را با پسرش به مهمانی دعوت کردند. او به پسر گفت: چراغی با خود بیاور.
🔸پسر پشت سر پدر به راه افتاد، پدر گفت: پسرم، چراغ را جلو ببر، راه تاریک است! اما پسر عقب میماند.
🔹پدر پایش لرزید و زمین خورد و با فریاد گفت: چرا عقب ماندی؟ چراغ باید جلو باشد تا راه را روشن کند.
🔸پسر لبخند زد و گفت: پدر! آن روز که در بستر بودی، گفتی برایم نماز و روزه بخرید تا چراغی را از پشت سرت بفرستیم. حالا میبینی؟ چراغی که از پشت سر بیاید، راه را روشن نمیکند.
📚 ترجمهای از ديوان تجليات استاد منعم اردبيلى(شرحی از زندگی عباسقلیخان)
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند