eitaa logo
آرامش دلم تنها خداست
2.1هزار دنبال‌کننده
838 عکس
565 ویدیو
8 فایل
خدایا تنها امیدم تویی که مهربانترین هستی یا ارحم الراحمین #کپی برداری از مطالب کانال با ذکر صلوات بلا مانع می باشد . #تأسیس 15 آذر ماه 99
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
💎مجالس اهل بیت، شفاءبخش است؛ نه عامل بیماری... 🏴 از امام صادق (علیه السّلام) نقل شده که امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: ذکر و یادآوری ما اهل بیت، موجب شفای تب و بیماری ها و وسواس و شک است؛ و محبت ما سبب خشنودی پروردگار تبارک و تعالی است. 📚تفسير فرات الكوفي/ص367 📚بحارالانوار/ج26/ص227 📚وسائل الشيعة ط-آل البیت/ج16/ص348 📚المحاسن/ج1/ص62 📚تحف العقول/ص114 📚الخصال/ج2/ص625 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦇💔 دیدی رفیق جان! ما چقدر جان‌دوست بودیم و نمی دانستیم، چقدر ترسیدیم، چقدر لحظه به لحظه خبرها را دنبال کردیم و به مهمان بدقدمِ تازه وارد ناسزا گفتیم. چقدر نگران خودمان و عزیزانمان شدیم، حتی گوشه و کنار شنیدیم که مادرانی بگویند: بچه ام طوری نشود از دست این بی ریخت، سر خودم اگر خراب شد، خدا بزرگ است... دیدی رفیق جان! ما چقدر زندگی، خانواده دوستان، کنار هم بودن و شب نشینی کردن را دوست داشتیم. چقدر به زمین و زمان بد می گفتیم. چقدر فاز غم داشتیم. همیشه از شرایطمان نالیدیم و به کم قانع نبودیم و زیاد هم دلمان را می زد. ما حتی از خدا هم ناراضی بودیم رفیق!!! حق مان، سهم مان را بیشتر از این ها می دانستیم و او را مقصر تمام نداشته های فانتزی ذهنمان می دیدیم. ما آدم های ناسپاس که به گرما و سرما غرولند می کردیم، از ترافیک و شلوغی بدمان می آمد، و گاهی چشم دیدن اطرافیانمان را نداشتیم و رویمان نمی شد بگوییم حوصله شان را نداریم و بهتر است زودتر دهانشان را ببندند و انقدر چای تعارفمان نکنند... همین ما... ما آدم های دنیای تکنولوژی و مجازی که به گوشی و سیم شارژرمان دلخوش بودیم، وقتی مسافر کله خفاشی چمدانش را باز کرد، و تازه رخت و لباسش را در آورد و پایش را دراز کرد، فهمیدیم حالا حالاها سر رفتن ندارد و میخواهد خانه به خانه خودش، خودش را دعوت کند و به زور صورت اهالی خانه را ببوسد و با آن چشم های بادامی و دندان های زرد نفس میزبان را سنگین کند. دیدی رفیق جان! ما آدم های بی حوصله...ما غرغروهایی که حتی قیافه و هیکل خودمان هم دلمان را زده بود ما که خدا خدا میکردیم، دوستمان زودتر درددلش را تمام کند و شرش را بکند و برود، ما که هزاران دوستت دارم نگفته به بعضی ها بدهکار بودیم، حالا از سایه ی خودمان هم می ترسیدیم!!! هرطرف چرخیدیم، مهمان کله خفاشی نشسته بود و می خندید، روی شیر سماور، روی دستگیره در، روی شانه ی دوستانمان، روی میله ی اتوبوس، روی صندلی کنارمان در مترو و حتی گاهی در آینه وقتی صورتمان را میشستیم او بود که باز هم میخندید و زهره ترکمان میکرد. ما کم کم آرام شدیم! غر نزدیم! یاد خدا افتادیم! یاد تمام نعمت هایش که هیچ وقت ندیدیم و بخاطر آنچه دل مان هوسش را می کرد با او قهر میکردیم. دیدی رفیق جان! ما حالا خانواده مان، دوستانمان، هیاهوی بچه دبستانی ها، شلوغی اتوبوس و بی خیال به هم تکیه دادن و حتی انگشت های پفکی مان را که راحت به دهان می بردیم و کیف می کردیم دوست داشتیم. دلمان برای دست های نه چندان تمیز رفقایمان تنگ شد، برای بغل کردن خانواده، برای سروصدای بچه های مدرسه آن طرف خیابان، برای شب های پرترافیک تهران، برای لقمه ساندویچی که نصفش را به دوستمان تعارف می کردیم‌، برای پلاستیک میوه پیرزن همسایه که دستمان می گرفتیم و او هم تند تند دعا می کرد خوشبخت بشویم. برای محکم روی شانه و پس کله رفیقمان زدن، برای کنار هم نشستن و خندیدن دسته جمعی. ما برای "قبول باشه" گفتن های گرم بعد از نماز جماعت، برای چای در استکان کمرباریک هیئت و برای شلوغیِ مسجد که گاهی سال تا سال گذرمان به آغوش امنش باز نمی شد دلتنگ شدیم... دریای دل ما همیشه پر از موج غم بود، موج منفی، موج داشتن و نخواستن، موج بی اعتمادی، موج تحویل نگرفتن و بی محلی، اما ما این روزها حتی برای بوسیدن نوزاد غریبه ها دلتنگ بودیم... دلمان میخواست همسایه ها را در پله ها ببینیم و یک دل سیر باهم صحبت کنیم. اما مهمان کله خفاشی همه جا بود و نبود، ما حتی گاهی از سایه ی خودمان میترسیدیم. مجبور شدیم از ترس روبوسی های آبدار مهمان بدشکل ماسک بزنیم، دستکش بپوشیم و شبیه اشباحی شویم که از کنار هم رد نمی شوند، کنار هم نمی نشینند، و در گوش همدیگر چیزی نمی گویند... آرزوی رفتنش را نمی کردیم، دعا می کردیم بمیرد، دعا می کردیم هیچ وقت هیچ کجا نبینیمش... اما او عاشق سرما بود و میخواست اسفند را سردتر کند و اسفندِ آرزوهای دم عید ما را دود کند و بخندد. دیدی رفیق جان! اسم کوچک مهمان کله خفاشی کرونا بود و نام فامیلی اش ناشکرِ ناراضی پور!!! ما از نامش بیزار بودیم و از نام فامیلی اش پشیمان... چون وقتی آمد ما فهمیدیم چقدر دلخوشی های بزرگ و کوچک زندگیمان را دوست داریم... او می خواست نرود.. اما ما بیرونش کردیم... یک روز صبح وقتی صدای اذان بلند شد و ما دست هایمان را فقط برای وضو شستیم... 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: ماجرای زن فرانسوی زندگی به عشق حسین علیه‌السلام 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت بهم نگاه مى كنند، آيا عذابى نازل شده است؟ عروسى به هم مى خورد، قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند. شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مى تابد. اكنون مليكا خواب مى بيند: عيسى(ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. آيا شمعون را مى شناسى؟ او وصىّ و جانشين حضرت_عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است. هر جا را نگاه مى كنى فرشتگان ايستاده اند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشته اند. گويا همه ، منتظر آمدن كسى هستند. ملیکا بانو در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسى(رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است. ناگهان در قصر باز مى شود. مردانى نورانى وارد مى شوند. بوى گل محمّدى به مشام مى رسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. عيسى(ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!". 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین عروس رمان بسیارزیبا وجذابی است حتماازقسمت اول بخوانید و دنبال کنید. به قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/Lootfakhooda/5632 دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. 🍃در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. 🍃آن زن را خداداد خان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. 🍃خداداد خان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. 🍃 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خداداد خان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. 🍃 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. 🍃 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. 🍃 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خداداد خان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. 🍃 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. 🍃 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda