tanha_masir_18.mp3
11.74M
#تنها مسیر
#جلسه هجدهم
#واعظ استاد پناهیان
#پیشنهاد ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
https://eitaa.com/Lootfakhooda/5040
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
💎مجالس اهل بیت، شفاءبخش است؛ نه عامل بیماری...
🏴 از امام صادق (علیه السّلام) نقل شده که امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: ذکر و یادآوری ما اهل بیت، موجب شفای تب و بیماری ها و وسواس و شک است؛ و محبت ما سبب خشنودی پروردگار تبارک و تعالی است.
📚تفسير فرات الكوفي/ص367
📚بحارالانوار/ج26/ص227
📚وسائل الشيعة ط-آل البیت/ج16/ص348
📚المحاسن/ج1/ص62
📚تحف العقول/ص114
📚الخصال/ج2/ص625
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#مهمانکلهخفاشی 🦇💔
دیدی رفیق جان!
ما چقدر جاندوست بودیم و نمی دانستیم،
چقدر ترسیدیم،
چقدر لحظه به لحظه خبرها را دنبال کردیم و به مهمان بدقدمِ تازه وارد ناسزا گفتیم.
چقدر نگران خودمان و عزیزانمان شدیم،
حتی گوشه و کنار شنیدیم که مادرانی بگویند: بچه ام طوری نشود از دست این بی ریخت، سر خودم اگر خراب شد، خدا بزرگ است...
دیدی رفیق جان! ما چقدر زندگی، خانواده دوستان، کنار هم بودن و شب نشینی کردن را دوست داشتیم.
چقدر به زمین و زمان بد می گفتیم.
چقدر فاز غم داشتیم.
همیشه از شرایطمان نالیدیم و به کم قانع نبودیم و زیاد هم دلمان را می زد.
ما حتی از خدا هم ناراضی بودیم رفیق!!!
حق مان، سهم مان را بیشتر از این ها می دانستیم و او را مقصر تمام نداشته های فانتزی ذهنمان می دیدیم.
ما آدم های ناسپاس که به گرما و سرما غرولند می کردیم، از ترافیک و شلوغی بدمان می آمد،
و گاهی چشم دیدن اطرافیانمان را نداشتیم و رویمان نمی شد بگوییم حوصله شان را نداریم و بهتر است زودتر دهانشان را ببندند و انقدر چای تعارفمان نکنند... همین ما... ما آدم های دنیای تکنولوژی و مجازی که به گوشی و سیم شارژرمان دلخوش بودیم،
وقتی مسافر کله خفاشی چمدانش را باز کرد، و تازه رخت و لباسش را در آورد و پایش را دراز کرد، فهمیدیم حالا حالاها سر رفتن ندارد و میخواهد خانه به خانه خودش، خودش را دعوت کند و به زور صورت اهالی خانه را ببوسد و با آن چشم های بادامی و دندان های زرد نفس میزبان را سنگین کند.
دیدی رفیق جان!
ما آدم های بی حوصله...ما غرغروهایی که حتی قیافه و هیکل خودمان هم دلمان را زده بود
ما که خدا خدا میکردیم، دوستمان زودتر درددلش را تمام کند و شرش را بکند و برود،
ما که هزاران دوستت دارم نگفته به بعضی ها بدهکار بودیم،
حالا از سایه ی خودمان هم می ترسیدیم!!!
هرطرف چرخیدیم، مهمان کله خفاشی نشسته بود و می خندید، روی شیر سماور، روی دستگیره در، روی شانه ی دوستانمان، روی میله ی اتوبوس، روی صندلی کنارمان در مترو و حتی گاهی در آینه وقتی صورتمان را میشستیم او بود که باز هم میخندید و زهره ترکمان میکرد.
ما کم کم آرام شدیم!
غر نزدیم!
یاد خدا افتادیم!
یاد تمام نعمت هایش که هیچ وقت ندیدیم و بخاطر آنچه دل مان هوسش را می کرد با او قهر میکردیم.
دیدی رفیق جان!
ما حالا خانواده مان، دوستانمان، هیاهوی بچه دبستانی ها، شلوغی اتوبوس و بی خیال به هم تکیه دادن و حتی انگشت های پفکی مان را که راحت به دهان می بردیم و کیف می کردیم دوست داشتیم.
دلمان برای دست های نه چندان تمیز رفقایمان تنگ شد، برای بغل کردن خانواده، برای سروصدای بچه های مدرسه آن طرف خیابان، برای شب های پرترافیک تهران، برای لقمه ساندویچی که نصفش را به دوستمان تعارف می کردیم، برای پلاستیک میوه پیرزن همسایه که دستمان می گرفتیم و او هم تند تند دعا می کرد خوشبخت بشویم. برای محکم روی شانه و پس کله رفیقمان زدن، برای کنار هم نشستن و خندیدن دسته جمعی.
ما برای "قبول باشه" گفتن های گرم بعد از نماز جماعت، برای چای در استکان کمرباریک هیئت و برای شلوغیِ مسجد که گاهی سال تا سال گذرمان به آغوش امنش باز نمی شد دلتنگ شدیم...
دریای دل ما همیشه پر از موج غم بود، موج منفی، موج داشتن و نخواستن، موج بی اعتمادی، موج تحویل نگرفتن و بی محلی،
اما ما این روزها حتی برای بوسیدن نوزاد غریبه ها دلتنگ بودیم...
دلمان میخواست همسایه ها را در پله ها ببینیم و یک دل سیر باهم صحبت کنیم.
اما مهمان کله خفاشی همه جا بود و نبود، ما حتی گاهی از سایه ی خودمان میترسیدیم.
مجبور شدیم از ترس روبوسی های آبدار مهمان بدشکل ماسک بزنیم، دستکش بپوشیم و شبیه اشباحی شویم که از کنار هم رد نمی شوند، کنار هم نمی نشینند، و در گوش همدیگر چیزی نمی گویند...
آرزوی رفتنش را نمی کردیم، دعا می کردیم بمیرد، دعا می کردیم هیچ وقت هیچ کجا نبینیمش...
اما او عاشق سرما بود و میخواست اسفند را سردتر کند و اسفندِ آرزوهای دم عید ما را دود کند و بخندد.
دیدی رفیق جان!
اسم کوچک مهمان کله خفاشی کرونا بود و نام فامیلی اش ناشکرِ ناراضی پور!!!
ما از نامش بیزار بودیم و از نام فامیلی اش پشیمان...
چون وقتی آمد ما فهمیدیم چقدر دلخوشی های بزرگ و کوچک زندگیمان را دوست داریم... او می خواست نرود.. اما ما بیرونش کردیم... یک روز صبح وقتی صدای اذان بلند شد و ما دست هایمان را فقط برای وضو شستیم...
#یادت_باشد
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: ماجرای زن فرانسوی
زندگی به عشق حسین علیهالسلام
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#آخرین_عروس🌸
#قسمت_نوزدهم
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت بهم نگاه مى كنند، آيا عذابى نازل شده است؟
عروسى به هم مى خورد، قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟
هيچ كس نمى داند.
شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است.
نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مى تابد.
اكنون مليكا خواب مى بيند:
عيسى(ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند.
آيا شمعون را مى شناسى؟
او وصىّ و جانشين حضرت_عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست.
شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است.
هر جا را نگاه مى كنى فرشتگان ايستاده اند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشته اند.
گويا همه ، منتظر آمدن كسى هستند.
ملیکا بانو در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسى(رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است.
ناگهان در قصر باز مى شود.
مردانى نورانى وارد مى شوند. بوى گل محمّدى به مشام مى رسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است.
عيسى(ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!".
#ادامه_دارد
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان آخرین عروس رمان بسیارزیبا وجذابی است حتماازقسمت اول بخوانید و دنبال کنید.
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/Lootfakhooda/5632
#ادامه دارد ...
✅ #داستانک
🍃 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
🍃در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
🍃آن زن را خداداد خان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
🍃خداداد خان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
🍃 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خداداد خان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
🍃 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
🍃 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
🍃 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خداداد خان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
🍃 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
🍃 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
⤴️ #آمرزش_گناهان
خواندن #سوره_جمعه، در شب جمعه، بسیار سفارش شده است.
بخوانیم و به نیت #سلامتی_و_ظهور_امام_زمان_عج❤️
و همچنین شادی روح #اموات🕊🥀
💎طبق فرمایش آقا امام جعفر صادق(ع) هرکس در شبهای جمعه
✨سوره مبارکه جمعه✨
را بخواند کفاره گناهانش از این جمعه
تا جمعه آینده خواهد بود.
📚ثواب الاعمال/ص۷۹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود...
جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم...
آخ جون... آتاری
آن روزها هر کسی آتاری نداشت... تحفه ای بود برای خودش...
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن...
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم...
خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم...
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت...
بهش می گفتند میکرو... آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد... خیلی بهتر از آتاری بود... خیلی... بازی های بیشتری داشت، دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت... بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت ...
تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم...
به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم... دلم را زده بود... دیگر برایم جذاب نبود... مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم... همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند ...
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم...
✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖
ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم ...
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند...
داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد...
زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کند.
و خداوند در قرآن میفرماید اگر شکر کنید نعمتم را بر شما بیشتر میکنم
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
📚 #داستانک
👈 غریب کیست؟
روزی امام سجاد (علیه السلام) در بازار مدینه شنید مردی میگوید به من رحم کنید که من مردی غریب هستم.
حضرت به او فرمود اگر مقدر شده باشد که تو در اینجا از دنیا بروی، آیا جنازهات بدون دفن میماند؟
آن مرد با تعجب گفت الله اکبر، چگونه جنازهام را دفن نمیکنند با اینکه در برابر دید مردم مسلمان میباشد.
امام سجاد (علیه السلام) منقلب شد و گریست و با همان حال فرمود: «ای وای، فریاد از اندوه جانکاه تو ای پدر که جنازهات سه روز بدون دفن باقی ماند با اینکه پسر دختر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی.»
📗 سوگنامه آل محمد
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
روزی عابد خداپرستی بود که در عبادتکدهای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگیات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از رفاقت با شهدا
4_5823244486733466937.mp3
3.02M
🌴 رو بر نگردون از من یا حسین
🌴عفواً یا حسین عفواً یا حسين
#محمد_حسین_پویانفر
#عبدالرضا_هلالی
#درخواستی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada