کتاب زیبای #راضِ_بابا در مورد یه دختری هست به نام راضیه
فوق العاده تاثیرگذار و زیباست... 👌🌹
🦄https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21🦄
🎀 #راضِ_بابا 🎀
#قسمت_دوم🌸
وقتی هم سوار ماشین شدیم، مدام آیه الکرسی می خواندم و برمی گشتم و به بچه ها، مخصوصاً راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود، فوت می کردم.
در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود. با هر نگاهی، صلواتی می فرستادم تا چشمش نزنم.
وقتی به خانه رسیدیم، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از کاری، پولی برای صدقه کنار گذاشتم.
اما این اضطراب، قصد نداشت دست از سرم بردارد.
به ساعت مچی ام که نه و نیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیک تر می شدیم، حرکت کندتر می شد.
تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود.
صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده می شد، دلشوره ی دلم را هم می زد.
به خیابان شهید آقایی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم، چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمی دادند. هرکس ماشینش را رها می کرد و می دوید.
تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد.
_یاامام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاست؟؟
ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه بزرگتری همه را به این جا کشانده بود.
داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد.
با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم.
از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد.
به چهار راه که رسیدیم...
ادامه دارد...
رویا های دخترانه مذهبی😎
🦄https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21🦄
🎀 رمان زیبای #راضِ_بابا 🎀
#فصل_اول🦋
#قسمت_اول 🌸
شما دختر من رو ندیدین؟
_چی؟ راضیه؟ چِش شده؟
... _
_باشه باشه. الان خودمون رو می رسونیم.
دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمی داشت، حرف های مبهمی زد.
وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همین طور که می دویدم، بازش کردم و به سر انداختم.
در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی کردیم و سوار ماشین شدیم.
تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن، ماشین های مقابلش را کنار می کشید.
مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان می خوردم.
نمی دانستم چه بر سرش آمده است. راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود.
نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها زد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم.
با وجود هوای بهاری، از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت.
_ تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟
_نمی دونم یه مردی بود. فقط گفت راضیه حالش بد شده.
_خب نپرسیدی چش شده؟
_ اون قدر سروصدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبودچیزی بپرسم.
دلشوره چند ماهه ام، آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدر برگشتیم، به خاطر هول و ولای دلم، به همه شان التماس دعا گفتم.
ادامه دارد...
رویاهای دخترانه مذهبی😎
🦄https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21🦄
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالت چطوره؟!😊
آغاا #پیشنهاد_دانلود 👌
#پای_درس_استاد ❤️
#استاد_پناهیان 😍
🌈رویا های دخترانه مذهبی🌈
🌺https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آیا #حجاب اجباری است!؟🤔
پاسخ را از دکتر علی غلامی؛ رئیس دانشکده معارف اسلامی بشنوید.
👑 رویای های دخترانه مذهبی 👑
🦄https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21🦄
https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21
گروه چتومون برای دخترا❤️
چالش داریم😍
نوع راندی☺️
زمان وقتی ظرفیت تکمیل شد😍
جایزه:پرداخت ایتا😍
ظرفیت:هرچقدر شد😍😍
ایدی بنده↙️↙️↙️↙️
@بس
فاطمه☺️
خادم الزینب😍
ریحانه😍
ضحا☺️
فاطمه دهستانی😍
فاطمه زهرا☺️
نفس😍
ایناز☺️
یا زهرا😍
سرباز امام زمان☺️