🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٣٧٧
#خواب_مادر_شهيد_محمد_معماريان
🌷محرم بود، تو يه اتفاق پام ضربه شديدى خورد، قدرت حركت نداشتم ، پام رو آتل بسته بودند، ناراحت بودم كه نمى تونستم تو اين ايام كمك كنم ، نذر كرده بودم كه اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگ هاى مسجد را بشورم و كمكشون كنم ، شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد كه به خونه رفتم حال خوشى نداشتم. زيارت را خوندم و كلّي دعا كردم. نزديكيهاى صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد المهدى جمعيت زيادى جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته عزادار منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند، با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اينجا چيكارمى كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان ، چقدر بزرگ شدى! گفت: آره ، از موقعي كه اومديم اينجا كلّي بزرگ شديم.
🌷ديدم كنارش شهيد آزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ چيزيت شده؟ گفتم: چيزى نيست؛ پاهام يه كم درد مى كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مى خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن كه با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام(ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست اول بريم مسجد، نماز بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستهاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام ، بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه ....
🌷از خواب بيدار شدم، ديدم واقعيت داره ، باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم، من كه كف پام رو نمى تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مى رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدى؟ چيزى نمى تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجى! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم همه گريه شون گرفته بود.
🌷اين شال يه بويى داشت كه كلّ فضاى خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومى بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد، از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايى به پا شده بود.
🌷بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمى گلپايگاني(ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اينها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم ، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روى چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوى حسين(عليه السلام) رو ميده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مى خوام با هم مقايسه شون كنم.
🌷وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين(عليه السلام) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان.
👈ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگر روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مى ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
☄"ظهور نزدیک است".☄
🌱بصیرت افزایی کنیم🌱
🆔@mahdyyon
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٣٧٧
#خواب_مادر_شهيد_محمد_معماريان
🌷محرم بود، تو يه اتفاق پام ضربه شديدى خورد، قدرت حركت نداشتم ، پام رو آتل بسته بودند، ناراحت بودم كه نمى تونستم تو اين ايام كمك كنم ، نذر كرده بودم كه اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگ هاى مسجد را بشورم و كمكشون كنم ، شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد كه به خونه رفتم حال خوشى نداشتم. زيارت را خوندم و كلّي دعا كردم. نزديكيهاى صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد المهدى جمعيت زيادى جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته عزادار منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند، با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اينجا چيكارمى كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان ، چقدر بزرگ شدى! گفت: آره ، از موقعي كه اومديم اينجا كلّي بزرگ شديم.
🌷ديدم كنارش شهيد آزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ چيزيت شده؟ گفتم: چيزى نيست؛ پاهام يه كم درد مى كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مى خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن كه با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام(ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست اول بريم مسجد، نماز بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستهاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام ، بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه ....
🌷از خواب بيدار شدم، ديدم واقعيت داره ، باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم، من كه كف پام رو نمى تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مى رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدى؟ چيزى نمى تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجى! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم همه گريه شون گرفته بود.
🌷اين شال يه بويى داشت كه كلّ فضاى خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومى بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد، از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايى به پا شده بود.
🌷بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمى گلپايگاني(ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اينها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم ، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روى چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوى حسين(عليه السلام) رو ميده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مى خوام با هم مقايسه شون كنم.
🌷وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين(عليه السلام) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان.
👈ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگر روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مى ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
☄"ظهور نزدیک است".☄
🌱بصیرت افزایی کنیم🌱
🆔@mahdyyon