eitaa logo
『 مأمول 』
167 دنبال‌کننده
87 عکس
6 ویدیو
0 فایل
• مأمول؛ امید داشته شده، آرزویی که تمام مردم جهان بدان امید بسته‌اند :)🌱 【 این‌جا قراره روزای تقویم برات رنگ و بوی خاص‌تری پیدا کنن 🩵 】 🆔️ ارتباط با ما: @Mamol_affice 📎انتشار محتواها در هر بستری با حفظ لینک کانال بلامانع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
「 بزرگداشت شیخ صفی‌الدین اردبیلی 」 که ارزش‌ دیار‌ها به فرزندان از شیره‌یِ جان پرورده‌یِ آن است... و او فرزند بزرگ و باشکوه دیارِ ماندگار اردبیل بود؛ شیخ صفی‌الدین اردبیلی. عارف و شاعری که در بهشت روی زمین، دشت‌های خیال‌انگیز و نامتناهی مغان، سرزمین امید و حاصلخیزی، چشم به جهان گشود. پدرش کشاورز بود و در روستای کلخوران به زندگانی می‌پرداخت. شیخ صفی تمام عمر با ارزش خود را در آن روستا سپری نمود. عارف مذکور چنان غایت عشق و زهد بود که حتی توجه ایلخانیان مغول نیز به ایشان معطوف شده بود. ابن بزاز در کتاب خود در شرح کرامات و احوالات ایشان چنین آورده "صفی‌الدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را «یوسف ثانی» لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دست‌ها می‌بریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان می‌رمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرین‌محاسن می‌گفتند." ایشان در جوانی ضمن تحصیل علوم مقدماتی به حفظ قرآن و ریاضت مشغول بوده. تمام عمر گرانقدر خود را به هدایت و تربیت طالبان حق پرداخته و بیش از ۱۰۰هزار نفر را تربیت کرده و روانه‌ی راه عشق نموده... بقعه شیخ صفی‌الدین اردبیلی که توسط فرزندان اون، پادشاهان صفوی، در اردبیل ساخته شده یکی از بناهای باشکوه ایران است. و اما این شهر... این شهر دیارِ عاشقان است، اینجا عاشقی رسم است و عاشق محترم. این دیار، این سرزمین و این شهر تا به ابد بابت پرورش شیخ صفی و بزرگانش به خود می‌بالد. ✍🏻: @MAMOL_ir
. مرصاد، یک نبرد عادی نبود بلکه طلسم‌شکنیِ تاریخ بود! 「@MAMOL_ir」 .
『 مأمول 』
. مرصاد، یک نبرد عادی نبود بلکه طلسم‌شکنیِ تاریخ بود! 「@MAMOL_ir」 .
「 مرصاد، حماسهٔ‌اقتدار 」 در آن روزهای سرنوشت‌ساز وقتی خیانت دندان‌های تیز خود را به سوی انقلاب نشانه گرفته بود، مردان آهنین ایران‌زمین همچون کوه استوار در برابر توطئه‌ی دشمن ایستادند. یک نبرد عادی نبود بلکه طلسم‌شکنیِ تاریخ بود. نمایشی از عزمِ پولادین ملتی که اجازه نمی‌دهد گردِ خیانت بر چهره‌ی پاک میهنش بنشیند. دشمن پنداشته بود با پناه بردن به دامن استکبار و هم‌آوایی با منافقین، می‌تواند خونی تازه در رگ‌های انقلاب بدمد. اما چه بی‌خبر بود از آن که مردان خدا، با ایمانی به بلندای دماوند و شجاعتی برگرفته از خونِ حسین(ع) شکست‌شان میدهند. ساعاتی کوتاه کافی بود تا گردان‌های رزمنده‌ی اسلام، با فرماندهی‌های داهیانه، صف‌های دشمن را در هم بشکنند و پرچمِ حق‌محوری را بر فرازِ میدان نبرد به اهتزاز درآورند. مرصاد، تنها یک عملیات نظامی نبود؛ تجلیِ وعده‌ی الهی بود که فرمود: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ» ✍🏻: @MAMOL_ir
‌ سلام‌ روز شما بخیر و شادی این‌روزا که همه یا با جسم و یا با جان دارن راهی نجف و مشایه و کربلا میشن دیدیم حیفه مأمول از این حال قشنگ خالی بمونه:)💚 بعد از برنامه‌ریزی و ایده‌پردازی و تلاش چند هفته‌ای، به لطف نویسنده خوش‌ذوق‌مون که قبلا متن‌هاشو با خوندید، داستانی جذاب و دلنشین تهیه شده که هم شما رو کاملا به حال و هوای سفر اربعین می‌بره و هم تو دنیای پر فراز و نشیبش غرق می‌کنه 🥲✨ ✨ایده اصلی این داستان بر اساس یک واقعه و شِفای واقعی یک زائر اربعین هست اما خود داستان و قصه‌پردازی‌ها، کاملا بر اساس واقعیت نیست‌. اميدواریم به دل‌های پاکتون بشینه و نائب‌الزیاره و دعاگوی ما باشید🌱 ☑️ مقدمه داستان امشب در کانال بارگزاری میشه @MAMOL_ir
- بسم رب القلم قدم‌زدن در مسیر اربعین، فقط راه‌رفتن نیست. دل‌سپردن است. گذاشتن هر گام، مثل ورق‌زدن صفحه‌ای از ایمان است. در میانه‌ی این راه، هر چهره، هر لبخند، هر اشک، داستانی دارد. داستانی از فراق، امید، ایثار، دلتنگی... و تولدی دوباره! «یحیی» یعنی "زنده کننده" روایت یکی از همین داستان‌هاست؛ سرگذشت زنی که چیزی بزرگ در زندگی‌اش را گم کرده و حالا با هر قدمش به سمت کربلا، گذشته را دوباره نفس می‌کشد. روایت پریزادی که خودش را یافته، مصطفی که مهرش جان می‌بخشد و یحیی که بی‌صدا، اما همیشه حاضر است. این داستان نه افسانه است، نه خیال. اما جایی میان حقیقت و اشتیاق ایستاده؛ درست همان‌جایی که زائر اربعین، دلش را جا می‌گذارد... @MAMOL_ir
「یحیی」 نگاهم از ظرف قیمه سر خورد به مبل کناری‌ام، جایی که یحیی نشسته بود. با دیدن مبل خالی، انگار کسی با پتک وسط سینه‌ام کوبید. نفسم برید. ظرف از دستم افتاد. دنیا دور سرم چرخید. آب دهانم را قورت دادم. چشم‌هایم، آدم‌ها را، رنگ‌ها درهم را و صداها را مثل همهمه‌های باد رد می‌کرد. خبری از یحیی نبود. از جایم بلند شدم. سمت جمعیت پاتند کردم و با تمام توانم نامش را فریاد زدم. کمی مکث کردم. یحیی‌ام نبود. دستم را محکم روی سرم کوبیدم و سمت پسری که لباس طوسی پوشیده بود، دویدم. ضربان قلبم هر لحظه بیشتر می‌شد. پسر پشتش به من بود. روی آسفالت زانو زدم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. پسر برگشت. یحیی من نبود. دست عرق کرده‌ام را از روی شانه پسر برداشتم. با صدای زن کنار پسر، چشمم را به سمت راستم دوختم. زن ابروهایش را بهم گره زد. چیزی به عربی غرولند و دور شد. از جایم بلند شدم. کمی آن طرف‌تر چند زائر ایرانی با هم گرم صحبت بودند. خودم را به آن‌ها رساندم. -«شما پسر من رو ندیدید؟» صدای بم پسر در گوشم پیچید. -«چه شکلیه؟» نفسم را به سختی بیرون دادم. تصویر یحیی مقابل چشم‌هایم ظاهر شد. -«قد کوتاه، لباس طوسی تنشه و یه زخم روی پیشونیش هست» پسری جوان سرش را به سمت بالا تکان داد. دستی به گردنم کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. نفسم را به سختی بیرون دادم. -«بابا تا دو دقیقه پیش این‌جا بود، دستش توی دستم بود...» قطرات اشک از چشم‌هایم جاری شدند. آرام زائرها را دور زدم. آدم پشت آدم، اما خبری از یحیی نبود. سرم را سمت آسمان بلند کردم. خورشید کم‌کم غروب می‌کرد. پاهایم مثل سرب شده بودند. آرام سمت مبل‌ها قدم برداشتم. کسی جایم نشسته بود. بی‌رمق کنار مبل روی زمین نشستم. -«خدا یحیی‌ام...» فقط همین را توانستم بگم. قبل از سفر خیلی‌ها گفته بودند که امسال اربعین را بی‌خیال شوم ولی من آمده‌ام. سرم را روی زانو گذاشتم. صدای گریه‌ام اوج گرفت. کم‌کم چشم‌هایم سنگین و آهسته بسته شد. با صدای اذان از خواب پریدم. نگاهی به اطراف انداختم. مردم دسته دسته سمت موکب می‌رفتند. با دیدن پسری، یاد یحیی افتادم. سریع از جایم بلند شدم. باورم نمی‌شد که خوابم برده بود. انگار نه انگار که در این شهر غریب پسرم گم‌شده است. خواستم اسمش را فریاد بزنم که صدا در گلویم خشک شد. همان مردی که ظهر دیدمش از مقابلم رد شد. بلافاصله سمتش پا تند کردم. -«شما پسر من رو ندیدید؟» مرد نگاهی انداخت و آرام گفت:«لا» دستم را مشت کردم. -«یعنی‌ چی نه؟ پسرم این‌جا بود. کنارم روی مبل نشسته بود. تو بهمون غذا دادی... آدمه، یکدفعه که آب نمیشه بره توی زمین» حرف‌هایم که تمام شد. چشمم را چرخاندم. نگاه‌ها افراد اطراف‌ام سمت من برگشتند. دختر جوانی آرام نزدیک شد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت.گرمای دستش، مثل صدای مادر، آرامم کرد. سرم را زیر انداختم و آرام گفتم:«ببخشید» مرد مقابلم بی‌هیچ حرفی رد شد. دختر دستم را گرفت و آرام روی مبل نشاندم. جمعیت پراکنده شدند. نفسم را محکم بیرون دادم. نگاهم به آب معدنی دست‌نخورده روی دسته مبل افتاد. لیوان را برداشتم و بلافاصله جرعه‌ای خوردم. -«بهتری حاج خانم؟» دستی به روسری‌ام کشیدم. -«اسمم مریمه» دختر لبخندی زد. -«مریم خانوم، پسرت از کی نیست؟» -«از ظهر» ـ«چند سالشه؟» کمی مکث کردم. اعداد و ارقام در ذهنم بالا و پایین شدند. ناگهان در تاریخی توقف کردند. ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir
「یحیی」 ـ«چهل و نه» ذهنم ناخودآگاه به یازده بهمن چهل و نه رفت. درد امانم را بریده بود. وقتش بود. از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم. برف بی‌وقفه می‌بارید. نفس‌نفس می‌زدم. آرام از جایم بلند شدم و چادر رنگی‌ام را از روی چوب لباسی برداشتم. سالن را پشت سر گذاشتم و وارد حیاط شدم. پاهایم در برف نرم فرو رفت. برف مثل پنبه‌های سرد و مرطوب روی پلک‌هایم می‌نشست و با هر نفس، دود سفیدی از دهانم بیرون می‌زد که در هوا حلقه می‌زد. سنگینی‌اش، راه رفتن را سخت کرده بود. نزدیک‌ترین خانه به خانه‌مان، خانه نرگس‌خانم بود. زن شهری‌ای که به خاطر جنگ به روستا آمده بود. خودم را به سختی به خانه‌شان رساندم. دستم را محکم به در کوبیدم. -‌‌«کیه؟» زبانم دیگر نمی‌چرخد. کلماتی نامفهوم از دهانم خارج شد. همه چیز تار شد. وقتی به هوش آمدم که نوزاد کوچکی کنارم خوابیده بود. دستم را به سمتش دراز کردم، ولی ناگهان تصویر محو شد. -‌«مریم خانم» افکارم را کنار زدم و نگاهی به اطراف کردم. تابلوی کوچکی عمود صد و پنجاه را نشان می‌داد. از جایم بلند شدم و سمت جلو قدم برداشتم. دختر چندباری صدایم کردم، اما من فقط راه رفتم و راه رفتم. پاهایم دیگر رمقی نداشت. سرم را بالا آوردم. ستاره‌ها در آسمان خودنمایی می‌کردند. بوی قهوه تلخ و نان سنگک از موکب مجاور می‌آمد و با صدای زمزمه‌های خسته مردم که مثل زنبورهای شبانه می‌لرزید، ترکیب شده بود. دیگر از آن‌همه شلوغی خبری نبود. بیشتر مردم به موکب‌ها پناه برده بودند یا گوشه‌ای چرت می‌زدند. کمرم درد می‌کرد. کنار خیابان موکت قرمز رنگی کوچکی که پر از رگه‌های سیاه و بوی کهنگی، پهن بود. انگار سال‌هاست کسی آن را تکان نداده. کفش‌هایم را در آوردم و به عنوان بالش زیر سرم گذاشتم. خوابم نمی‌برد. گرمی اشک را روی گونه‌هایم احساس کردم. نگاهم را به درخشان‌ترین ستاره آسمان دوختم. -«خدا، یحیی‌ام رو بهم برگردون... پسرم خیلی کوچکه. من دورش بگردم. الان چه کار می‌کنه؟حتما خیلی داره گریه می‌کنه. توی این کشور غریب من از کجا پیداش کنم؟ نکنه دزدیده باشنش؟» نبض شقیقه‌ام به شدت می‌زد. دستم را روی سرم گذاشتم. چشم‌هایم تار می‌دید. چندباری پلک زدم، اما فایده نداشت. کم‌کم پلک‌هایم بسته شد. بیابان! تا چشم کار می‌کرد خشکی می‌دیدم. پاهایم را به سختی تکان می‌دادم. آن سوی بیابان یحیی ایستاده بود. صدایش می‌زدم، اما جواب نمی‌داد. سمتش دویدم. فرار کرد. هر چقدر او با سرعت بیشتر می‌رفت، من کندتر می‌شدم. روی زمین افتادم. یحیی ایستاد. لبخندی زدی و بعد هم رفت. از دور تماشایش کردم. یحیی وارد باغ سرسبزی شد. میان باغ، نوزادی شش ماه خوابیده بود. یحیی کنار نوزاد نشست و از من دورتر، دورتر شد. با برخورد نور مستقیم خورشید به چشم‌هایم از خواب بلند شدم. دستم را مقابل چشم‌هایم گرفتم. با گوشه روسری‌ام صورت عرق کرده‌ام را خشک کردم. از جایم بلند شدم. پاهایم که مثل چوب خشک شده بود را به سختی تکان دادم. چادرم را مرتب کردم. قدمی برداشتم. -‌‌«خاله بفرما صبحونه» به پشت برگشتم. پسری دو، سه ساله انگشتان چسبناکش را به چادرم گره زده بود. ناگهان خاطره‌ای قدیمی زنده شد. یحیی در همین سن، همین‌طور چادر را می‌کشید تا توجهم را جلب کند. ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir
「یحیی」 از کنار پسر گذشتم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در این سرزمین غریبه بودم، پر از صداهایی که نمی‌فهمیدم و آدم‌هایی که نمی‌دانستم می‌شود به آن‌ها دل سپرد یا نه...تنها چیزی که می‌دانستم این بود که امسال جاسوسان مثل مور و ملخ بین مردم بودند و بگیر و ببنده امسال بیشتر از همیشه هست. چادرم را محکم‌تر گرفتم. باید هر چه سریع‌تر یحیی را پیدا می‌کردم. لبم را با زبانم تر کردم. فکر یحیی مثل موریانه جانم را می‌خورد. از این‌که نمی‌دانستم پاره تنم الان کجاست؟ چه می خورد؟ چه می‌کند؟ از دست خودم عصبانی بودم. نگاهی به اطراف انداختم که نگاهم به عدد عمود دوخته شد. روی تابلو سفید درشت سیصد و پانزده نوشته شده بود. سرم را سمت آسمان بالا بردم و آهسته گفتم:«یا رقیه» یاد کودکی یحیی افتادم. وقتی چهار سالش بود. یحیی از آن بچه‌های شیطانیست که یک دقیقه آرام نمی‌شنید. پنج صفر بود. همه اهالی محله برای شامی پزان خانه ما جمع شده بودند. من هم حسابی سرم شلوغ بود. ناگهان به خودم آمدم و دیدم یحیی نیست. همان لحظه صدای ماشین توی گوشم پیچید. سمت کوچه پا تند کردم. در را که باز کردم، نگاهم به نگاه راننده گره خورد. یحیی من بود که کف کوچه افتاده بود و صورتش پر از خون شده بود. با تمام توانم سمتش دویدم. یحیی بی‌جان روی زمین بود و آهسته ناله می‌کرد. سریع بغلش کردم و از جایم بلند شدم. به دنبال کمک چشم چرخاندم و ناله می‌کردم:«یا رقیه...یا رقیه» با خودم گفتم:«یحیی را از دست دادم.»، اما آن روز خدا یحیی را به ما برگرداند. با حس طعم شوری در دهانم از فکر بیرون آمدم. ایستادم و به گروهی از زائران پاکستانی مقابلم نگاه انداختم. مردها دایره‌ای تشکیل داده بودند و می‌خوانند و محکم سینه می‌زند. دست‌هایم ناخودآگاه روی سینه‌ام نشست. با هر ضربه، تصویر یحیی چهارساله در ذهنم می‌لرزید. همان‌طور که روز تصادف در آغوشم می‌لرزید. چادرم را روی سرم کشیدم. گریه امانم را بریده بود. چیزی از زبان‌شان نمی‌فهمیدم، جز یک کلمه که مثل خنجر در دلم می‌نشست. -‌«حسین» همین کافی بود. صداهای پاکستانی‌ها گم شد در زمزمه‌هایم:«امام حسین(ع) من یحیی‌مو از شما دارم و از شما می‌خوام... یحیی من بدنش ضعیفه، راه بلد نیست. یحیی‌مو بهم برگردون، به گمشده کاروان اسرا قسمتون میدم» با گرمی که روی شانه‌ام حس کردم، سرم را بالا آوردم. همان دختر بود که دیروز دیدمش. نگاهی به صورت تپلش کردم و سرم را زیر انداختم. -«سلام» آرام از جایم بلند شدم و جوابش را دادم. -«پسرتون پیدا شد؟» دستی به گردنبندم کشیدم. بغضم را فرو خوردم. -«نه» قدمی برداشتم که دختر بلافاصله مقابلم ایستاد. نفسم را محکم بیرون دادم و سرم را کمی کج کردم. -«همسفر نمی‌خواین؟ شاید بتونم کمکتون کنم تا پسرتون رو پیدا کنید» جوابی ندادم. از کنار دختر گذشتم و به راهم ادامه دادم. او هم پشت‌ سرم راه افتاد. نمی‌دانستم چرا می‌خواهد همراهم باشد، اما نپرسیدم. ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir
「یحیی」 -«اسمم پریزاده» از گوشه چشمم نگاهش کردم. -«اسم قشنگیه» نزدیک‌تر شد. -«مشخصات پسرتون میگید؟» ایستادم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. -«قد متوسط، موهای قهوه‌ای، چشم‌های مشکی و یه زخمم روی پیشونیش» چشم‌هایش به خودم رفته بود. موسی همیشه می‌گفت:«از این‌که مثل چشم‌های‌تو یکی دیگه دارم، خوشحالم.» من هم می‌خندیدم و نمی‌گفتم که چقدر از این تعریف‌اش خوشم می‌آید. پریزاد آمد حرفی بزند که قدم‌هایم را تندتر کردم. سکوت کرد. خورشید مستقیم به زمین می‌تابید. نفسم به سختی بالا آمد. پریزاد هم حال خوشی نداشت. صدای اذان از داخل موکب‌ها پیچید. ایستادم و نگاهی به اطراف کردم. پریزاد نفس‌زنان گفت:«بریم نماز؟» سرم را تکان دادم و سمت موکب کوچکی قدم برداشتم. وضو‌خانه انتهای موکب بود. قطرات آب که روی صورتم ریخت، انگار دوباره جان گرفتم. -‌‌«من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم» نگاهی به چشم‌های درشت و مشکی‌اش انداختم. لبخندی زدم. پریزاد دور شد. از وضو خانه بیرون آمدم و گوشه موکب نماز خواندم. وقتی سلام نمازم را دادم، پریزاد با دو کاسه آش ایستاده بود. -‌«آش رشته با نعناع زیاد، دوست دارید؟» ظرف آش را از دستش گرفتم که پرسید:«همسرتون کجان؟» بغضم را خوردم. -‌«زیر خروارها خاک» پریزاد سرفه‌ای کرد و گفت:«فوت شدن؟» کاسه آش را روی زمین گذاشتم و به دیوار آجری تکیه کردم. -«بنّا بود. دو سال پیش از یه ساختمون دو طبقه افتاد و طحالش پاره شد» -«خدا رحمتشون کنه... چطور باهم آشنا شدید؟» چشم‌هایم را بستم. ذهنم به هفده سال پیش رفت. -«کارگر بابام بود. یه بار از بابام می‌خواد تا یه مورد خوب بهش معرفی کنه. بابام که خیلی سال‌ بود می‌شناختش و می‌دونست آدم با خدایی هست من رو بهش معرفی کرد» -«خب» پوزخندی زدم و دست تپل پریزاد را گرفتم. -«فردا با مامانش اومد خونمون. منم دیدم مرد خوبیه و جواب مثبت بهش دادم. یه ماه بعد هم رفتیم سر خونه زندگی‌مون» سرم را بلند کردم. چشمم افتاد به مردی که آن‌سوی موکب ایستاده بود. میخکوب شدم. ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir
「یحیی」 از جایم پریدم. چادرم زیر پاهایم سر خورد و افتادم. سرم را بالا آوردم. او رفته بود. دستم را روی سرم گذاشتم و بلند شدم. چادرم را مرتب کردم. -‌«بریم؟» پریزاد بی‌هیچ حرفی بلند شد و دنبالم آمد. -‌«کسی رو دیدید؟» نفسم را بلند بیرون دادم. -‌«موسی اوضاع مالی خوبی نداشت، برای همینم ما رفتیم اتاق کوچکیه خونه مادر شوهرم زندگیمون رو شروع کردیم. خدابیامرز مادر شوهرم زن خوب و با خدایی بود. هوام رو داشت. شده بودیم مثل یه مادر و دختر... یک سال از زندگی‌مون گذشته بود که پچ‌پچ‌های مردم شروع شد. ما هنوز بچه نداشتم. هر دوتامون بچه می‌خواستیم ولی نشد. یک سال شد، پنج سال...» آب دهنم را قورت دادم و ادامه دادم:«تا اینکه یه سال خدا قسمت کرد و اومدم عراق، همون موقع با خودم نیت کردم اگه تا سال دیگه بچه‌دار بشم هر سال اربعین کربلا بیام. خدا اون سال یحیی رو بهمون داد» نگاهی به پریزاد انداختم. پریزاد لبخند پهنی زد و گفت:«حواسم هست سوالم رو جواب ندادیدا» چیزی نگفتم. نمی‌دانستم که چی باید بگویم؟ این‌که من یک مرد چاق و با ابروهای پرپشت و خال گوشتی روی پیشانیش دیدم و مثل جن‌زده‌ها رفتار کردم. سکوت بین‌مان حاکم شد. چشمم را به اطراف چرخاندم. پسر تپل، دست‌های کوچکش را سمتم دراز کرد و شکلاتی را مقابل چشم‌هایم گرفتم. لبخند زدم. شکلات را گرفتم و بلافاصله داخل دهانم گذاشتم. مزه‌ی تمشک زیر زبانم پیچید. پریزاد دستی روی شانه‌ام کشید. -«کامتون که شیرین شد، نمی‌خواید بقیه قصه رو بگید؟» لبخندی زدم و روی صندلی کهنه کنار مسیر نشستم. پریزاد هم کنارم نشست. -‌«نه ماه سختی رو پشت سر گذرونیدم. همه می‌گفتن تهش این بچه برای تو بچه نمیشه، اما من توکلم به خدا و امام حسین (ع) بود. به هر حال گذشت تا یحیی به دنیا اومد» پوزخندی زدم. -«بچه خوشگلی بود ولی همش یک کیلو بود. لای پر قو بزرگش کردم تا این‌که سه سالش شد. یه روز که از خواب بلند شدم، دیدم بچم توی تب داره می‌سوزه. هر کاری کردم خوب نشد، بردمش دکتر اما دکترها نفهمیدن این بچه چشه» سرم را بالا آوردم و نگاهی به پریزاد انداختم. دستی به گونه‌ها‌یش کشید و آهسته گفت:«چیزی شده؟» نفسم را عمیق بیرون دادم و از جایم بلند شدم. -‌«دیگه استراحت بسه» پریزاد دستش را سمتم دراز کرد. دستم را تکیه‌گاهش قرار دادم و او بلند شد. -‌«خب؟» -‌«خب این‌که، ما مگه جز ائمه کسی رو داریم؟ وقتی بچم رو توی اون حال دیدم، رفتم سراغ مش حسن، مداح محله‌مون بود. عصر همون روز، یه روضه گرفتم و همه رو دعوت کردم. از فرداش رو به روز حال یحیی بهتر شد.» ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir
「یحیی」 دستی به روسری‌ام کشیدم. نگاهم را از صورت پریزاد گرفتم و به دوردست دوختم. آدم‌ها مثل موج می‌رفتند و می‌آمدند؛ ولی من انگار ایستاده وسط طوفان بودم. -‌«سرت درد نگرفته؟» پریزاد خندید. -‌«اگه منظورتون از حرف‌هاتونه باید بگم که نه» -‌«دیگه چی بگم دختر جون؟ گمونم هر چی داشتم، تو این چند روز ریختم بیرون...» پریزاد نزدیکم شد و آهسته گفت:«یحیی چه جور بچه‌ایه؟» چشمم را بستم، انگار داشتم تصویرش را از ته ذهنم بیرون می‌کشیدم. -‌«عاشق» -‌«عاشق؟» به چشم‌های گرد شده پریزاد چشم دوختم. -‌«آره، عاشق اهل‌بیت... از بچگی یادش دادم موقع بلند شدن بگه یا‌علی(ع)، ترسید بگه یا ابوالفضل(ع). گاهی وقتا که خیلی گریه می‌کرد براش مداحی می‌خوندم. باور می‌کنی آروم میشد؟» آن شب مثل فیلم در ذهنم خودنمایی می‌کرد. -«یه هئیت توی روستامون بود به خاطر فضای قدیمی و روضه‌خونش همه دوستش داشتن. یه بار که رفتیم ه‍یئت، یحیی هنوز شش سالش نشده بود. همین که چراغ‌ها رو خاموش کردن و نوحه‌خونی شروع شد، یحیی زیر گریه زد. بعد از روضه هم همچنان گریه می‌کرد. سعی کردم با قورمه‌سبزی آرومش کنم ولی نشد.» نگاهی به آسمان کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. امروز، دومین روز بود که یحیی را گم کردم. بغضم را خوردم. -‌‌«می‌گفت مامان من چرا اون موقع نبودم؟من می‌خوام به امام حسین(ع) کمک کنم... براش توضیح دادم که ما شیعیان یه امام غایب داریم» لبم را با زبانم تر کردم. -‌«اون شب خوابید روی سینه‌ام و مدام گفت: مامان من می‌خوام یار امام زمان(عج)بشم» -‌«خوش به حالتون» دستی به گونه‌‌ خیسم کشیدم و لبخند پهنی زدم. -‌«این که بچم گمشده؟» پریزاد نزدیکم شد و دستش را دور کمرم حلقه کرد. نفسم را بیرون دادم و محکم بغلش کردم. ناگهان بوی یحیی وارد بینی‌ام شد. سرم را بالا آوردم. خبری از یحیی نبود. بوی پریزاد بود. -‌«منظورم این‌ که بچه‌ای تربیت کردید که عاشق اهل‌بیته» این را گفت و خودش را از من جدا کرد. -‌«استراحت کنیم؟‌ وقت نمازه» چشم‌هایم را به نشانه موافقت بستم. دعا کردم این‌بار، وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم، یحیی پیدا شده باشد. ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir
「یحیی」 سمت موکبی که آن طرف طریق بود، قدم برداشتیم. نگاهی به موکب کردم. موکب قدیمی و خلوتی با دیوارهای ترک‌خورده بود. بوی نم وارد بینی‌ام شد. نفس عمیقی کشیدم. آرام سمت قفسه‌ای که مهرها به ردیف داخلش قرار داشتند، حرکت کردم. مهرای را برداشتم و نمازم را شروع کردم. وقتی نماز تمام شد، دستی به صورت خیسم کشیدم. نمی‌دانستم از فضای موکب است یا دل شکسته‌ام، فقط می‌دانستم این نمازم با بقیه فرق داشت. سرم را روی مهر گذاشتم. پیشانی‌ام به مهر که خورد، انگار صدای یحیی داخل گوشم‌ پیچید. -«مامان، این‌جوری باید بگی سبحان ربی الاعلی؟» یحیی از وقتی هفت‌سالش بود، با من نماز می‌خواند. وقتی هم که نمازش تمام می‌شد، محکم بغلم می‌کرد و از من بابت ‌این‌که نماز یادش دادم، تشکر می‌کرد. دلم می‌خواست یکی بیاد از خواب بلندم کند. یحیی را ببینم که دستش را روی دستم می‌گذارد و صدایم می‌زند، اما نبود. هیچ‌جا نبود. -«قبول باشه مامان» با صدای پریزاد به پشت برگشتم. پریزاد لب قرمزش را با زبانش تر کرد و بلافاصله گفت:«ببخشید، مریم خانم» لبخندی زدم و دست پریزاد را گرفتم. -‌«بریم؟» پریزاد آرام گفت:«باشه» از جایم بلند شدم و راه افتادم. پریزاد هم پشت سرم آمد. نگاهم به تابلوی سفیدی گره خورد. تصاویر در ذهنم زنده شدند. -‌«وقتی موسی مرد، من داغون شدم. موسی همیشه کنارم بود و اجازه نمی‌داد که احساس بدبختی و بی‌پولی کنم. حالا با مرگش مونده بودم که چه کار کنم؟ اصلا زندگی بدون اونم می‌شد؟ اون روزها کارم شده بود، گریه...تا این‌که یه روز به خودم اومدم، دیدم که یحیی دیر خونه میاد. خودم رو آماده کردم که حسابی تنبه‌ایش کنم. بچم وقتی اومد خونه جون حرف زدن نداشت. دلم نیومد که دعواش کنم. شب ازش پرسیدم که بعد از مدرسه کجا رفته بود؟ سرش رو زیر انداخت و شمرده گفت که سرکار میره...» گوشه‌های چادرم را محکم‌تر گرفتم و ادامه دادم:«توی میوه فروشی کار می‌کرد و با حقوقش مایحتاج خونه رو می‌خرید» سرم را پایین انداختم. قدم‌هایم سنگین شده بود. آهسته گفتم:«بعضی‌ها زود بزرگ میشن» ادامه دارد... ✍🏻: @MAMOL_ir