یادتونه گفتم بمونید، خبرای ویژه داریم؟
خبر اول اینکه چون خیلی با وایب چنلاتون
حال کردم و دوست داشتم بیشتر با هم آشنا
بشیم قرار شد یه گروه دورهمی با بچههای
مأمول داشته باشیم 🥹
خصوصا اونایی که نویسندهان یا تو ذهنشون
همیشه سناریوهای خاصی دارن🤝
https://eitaa.com/joinchat/321651964C472fa61929
با اجازتون ورود آقایان هم ممنوعه👈👉
「 بزرگداشت شیخ صفیالدین اردبیلی 」
که ارزش دیارها به فرزندان از شیرهیِ جان پروردهیِ آن است...
و او فرزند بزرگ و باشکوه دیارِ ماندگار اردبیل بود؛ شیخ صفیالدین اردبیلی.
عارف و شاعری که در بهشت روی زمین، دشتهای خیالانگیز و نامتناهی مغان، سرزمین امید و حاصلخیزی، چشم به جهان گشود. پدرش کشاورز بود و در روستای کلخوران به زندگانی میپرداخت. شیخ صفی تمام عمر با ارزش خود را در آن روستا سپری نمود. عارف مذکور چنان غایت عشق و زهد بود که حتی توجه ایلخانیان مغول نیز به ایشان معطوف شده بود. ابن بزاز در کتاب خود در شرح کرامات و احوالات ایشان چنین آورده
"صفیالدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را «یوسف ثانی» لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دستها میبریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان میرمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرینمحاسن میگفتند."
ایشان در جوانی ضمن تحصیل علوم مقدماتی به حفظ قرآن و ریاضت مشغول بوده.
تمام عمر گرانقدر خود را به هدایت و تربیت طالبان حق پرداخته و بیش از ۱۰۰هزار نفر را تربیت کرده و روانهی راه عشق نموده...
بقعه شیخ صفیالدین اردبیلی که توسط فرزندان اون، پادشاهان صفوی، در اردبیل ساخته شده یکی از بناهای باشکوه ایران است.
و اما این شهر...
این شهر دیارِ عاشقان است، اینجا عاشقی رسم است و عاشق محترم. این دیار، این سرزمین و این شهر تا به ابد بابت پرورش شیخ صفی و بزرگانش به خود میبالد.
✍🏻: #بامداد
「@MAMOL_ir」
『 مأمول 』
. مرصاد، یک نبرد عادی نبود بلکه طلسمشکنیِ تاریخ بود! 「@MAMOL_ir」 .
「 مرصاد، حماسهٔاقتدار 」
در آن روزهای سرنوشتساز وقتی خیانت دندانهای تیز خود را به سوی انقلاب نشانه گرفته بود، مردان آهنین ایرانزمین همچون کوه استوار در برابر توطئهی دشمن ایستادند.
یک نبرد عادی نبود بلکه طلسمشکنیِ تاریخ بود.
نمایشی از عزمِ پولادین ملتی که اجازه نمیدهد گردِ خیانت بر چهرهی پاک میهنش بنشیند.
دشمن پنداشته بود با پناه بردن به دامن استکبار و همآوایی با منافقین، میتواند خونی تازه در رگهای انقلاب بدمد. اما چه بیخبر بود از آن که مردان خدا، با ایمانی به بلندای دماوند و شجاعتی برگرفته از خونِ حسین(ع) شکستشان میدهند.
ساعاتی کوتاه کافی بود تا گردانهای رزمندهی اسلام، با فرماندهیهای داهیانه، صفهای دشمن را در هم بشکنند و پرچمِ حقمحوری را بر فرازِ میدان نبرد به اهتزاز درآورند.
مرصاد، تنها یک عملیات نظامی نبود؛ تجلیِ وعدهی الهی بود که فرمود:
«إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ»
✍🏻: #مهاد
「@MAMOL_ir」
سلام
روز شما بخیر و شادی
اینروزا که همه یا با جسم و یا با جان
دارن راهی نجف و مشایه و کربلا میشن
دیدیم حیفه مأمول از این حال قشنگ
خالی بمونه:)💚
بعد از برنامهریزی و ایدهپردازی
و تلاش چند هفتهای، به لطف
نویسنده خوشذوقمون که قبلا
متنهاشو با #زن خوندید، داستانی
جذاب و دلنشین تهیه شده که هم
شما رو کاملا به حال و هوای
سفر اربعین میبره و هم تو دنیای
پر فراز و نشیبش غرق میکنه 🥲✨
✨ایده اصلی این داستان بر اساس
یک واقعه و شِفای واقعی یک
زائر اربعین هست اما خود داستان
و قصهپردازیها، کاملا بر اساس
واقعیت نیست.
اميدواریم به دلهای پاکتون بشینه
و نائبالزیاره و دعاگوی ما باشید🌱
☑️ مقدمه داستان امشب در کانال
بارگزاری میشه
「@MAMOL_ir」
- بسم رب القلم
قدمزدن در مسیر اربعین،
فقط راهرفتن نیست.
دلسپردن است.
گذاشتن هر گام،
مثل ورقزدن صفحهای از ایمان است.
در میانهی این راه،
هر چهره،
هر لبخند،
هر اشک،
داستانی دارد.
داستانی از
فراق، امید، ایثار، دلتنگی...
و تولدی دوباره!
«یحیی»
یعنی "زنده کننده"
روایت یکی از همین داستانهاست؛
سرگذشت زنی که
چیزی بزرگ در زندگیاش را گم کرده
و حالا با هر قدمش به سمت کربلا،
گذشته را دوباره نفس میکشد.
روایت پریزادی که خودش را یافته،
مصطفی که مهرش جان میبخشد
و یحیی که بیصدا،
اما همیشه حاضر است.
این داستان نه افسانه است،
نه خیال.
اما جایی میان حقیقت و اشتیاق ایستاده؛ درست همانجایی که زائر اربعین،
دلش را جا میگذارد...
「@MAMOL_ir」
「یحیی」
#پارتیکـ
نگاهم از ظرف قیمه سر خورد به مبل کناریام، جایی که یحیی نشسته بود. با دیدن مبل خالی، انگار کسی با پتک وسط سینهام کوبید. نفسم برید.
ظرف از دستم افتاد. دنیا دور سرم چرخید. آب دهانم را قورت دادم. چشمهایم، آدمها را، رنگها درهم را و صداها را مثل همهمههای باد رد میکرد. خبری از یحیی نبود. از جایم بلند شدم. سمت جمعیت پاتند کردم و با تمام توانم نامش را فریاد زدم.
کمی مکث کردم. یحییام نبود. دستم را محکم روی سرم کوبیدم و سمت پسری که لباس طوسی پوشیده بود، دویدم. ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد. پسر پشتش به من بود. روی آسفالت زانو زدم. دستم را روی شانهاش گذاشتم. پسر برگشت. یحیی من نبود. دست عرق کردهام را از روی شانه پسر برداشتم.
با صدای زن کنار پسر، چشمم را به سمت راستم دوختم. زن ابروهایش را بهم گره زد. چیزی به عربی غرولند و دور شد. از جایم بلند شدم. کمی آن طرفتر چند زائر ایرانی با هم گرم صحبت بودند. خودم را به آنها رساندم.
-«شما پسر من رو ندیدید؟»
صدای بم پسر در گوشم پیچید.
-«چه شکلیه؟»
نفسم را به سختی بیرون دادم. تصویر یحیی مقابل چشمهایم ظاهر شد.
-«قد کوتاه، لباس طوسی تنشه و یه زخم روی پیشونیش هست»
پسری جوان سرش را به سمت بالا تکان داد. دستی به گردنم کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. نفسم را به سختی بیرون دادم.
-«بابا تا دو دقیقه پیش اینجا بود، دستش توی دستم بود...»
قطرات اشک از چشمهایم جاری شدند. آرام زائرها را دور زدم. آدم پشت آدم، اما خبری از یحیی نبود. سرم را سمت آسمان بلند کردم. خورشید کمکم غروب میکرد. پاهایم مثل سرب شده بودند. آرام سمت مبلها قدم برداشتم. کسی جایم نشسته بود. بیرمق کنار مبل روی زمین نشستم.
-«خدا یحییام...»
فقط همین را توانستم بگم. قبل از سفر خیلیها گفته بودند که امسال اربعین را بیخیال شوم ولی من آمدهام. سرم را روی زانو گذاشتم. صدای گریهام اوج گرفت. کمکم چشمهایم سنگین و آهسته بسته شد. با صدای اذان از خواب پریدم. نگاهی به اطراف انداختم. مردم دسته دسته سمت موکب میرفتند. با دیدن پسری، یاد یحیی افتادم. سریع از جایم بلند شدم. باورم نمیشد که خوابم برده بود. انگار نه انگار که در این شهر غریب پسرم گمشده است. خواستم اسمش را فریاد بزنم که صدا در گلویم خشک شد. همان مردی که ظهر دیدمش از مقابلم رد شد. بلافاصله سمتش پا تند کردم.
-«شما پسر من رو ندیدید؟»
مرد نگاهی انداخت و آرام گفت:«لا»
دستم را مشت کردم.
-«یعنی چی نه؟ پسرم اینجا بود. کنارم روی مبل نشسته بود. تو بهمون غذا دادی... آدمه، یکدفعه که آب نمیشه بره توی زمین»
حرفهایم که تمام شد. چشمم را چرخاندم. نگاهها افراد اطرافام سمت من برگشتند.
دختر جوانی آرام نزدیک شد. دستش را روی شانهام گذاشت.گرمای دستش، مثل صدای مادر، آرامم کرد. سرم را زیر انداختم و آرام گفتم:«ببخشید»
مرد مقابلم بیهیچ حرفی رد شد. دختر دستم را گرفت و آرام روی مبل نشاندم. جمعیت پراکنده شدند. نفسم را محکم بیرون دادم. نگاهم به آب معدنی دستنخورده روی دسته مبل افتاد. لیوان را برداشتم و بلافاصله جرعهای خوردم.
-«بهتری حاج خانم؟»
دستی به روسریام کشیدم.
-«اسمم مریمه»
دختر لبخندی زد.
-«مریم خانوم، پسرت از کی نیست؟»
-«از ظهر»
ـ«چند سالشه؟»
کمی مکث کردم. اعداد و ارقام در ذهنم بالا و پایین شدند. ناگهان در تاریخی توقف کردند.
ادامه دارد...
✍🏻: #زن
「@MAMOL_ir」
「یحیی」
#پارتدو
ـ«چهل و نه»
ذهنم ناخودآگاه به یازده بهمن چهل و نه رفت. درد امانم را بریده بود. وقتش بود. از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم. برف بیوقفه میبارید. نفسنفس میزدم. آرام از جایم بلند شدم و چادر رنگیام را از روی چوب لباسی برداشتم. سالن را پشت سر گذاشتم و وارد حیاط شدم. پاهایم در برف نرم فرو رفت. برف مثل پنبههای سرد و مرطوب روی پلکهایم مینشست و با هر نفس، دود سفیدی از دهانم بیرون میزد که در هوا حلقه میزد. سنگینیاش، راه رفتن را سخت کرده بود. نزدیکترین خانه به خانهمان، خانه نرگسخانم بود. زن شهریای که به خاطر جنگ به روستا آمده بود. خودم را به سختی به خانهشان رساندم. دستم را محکم به در کوبیدم.
-«کیه؟»
زبانم دیگر نمیچرخد. کلماتی نامفهوم از دهانم خارج شد. همه چیز تار شد. وقتی به هوش آمدم که نوزاد کوچکی کنارم خوابیده بود. دستم را به سمتش دراز کردم، ولی ناگهان تصویر محو شد.
-«مریم خانم»
افکارم را کنار زدم و نگاهی به اطراف کردم. تابلوی کوچکی عمود صد و پنجاه را نشان میداد. از جایم بلند شدم و سمت جلو قدم برداشتم. دختر چندباری صدایم کردم، اما من فقط راه رفتم و راه رفتم. پاهایم دیگر رمقی نداشت. سرم را بالا آوردم. ستارهها در آسمان خودنمایی میکردند. بوی قهوه تلخ و نان سنگک از موکب مجاور میآمد و با صدای زمزمههای خسته مردم که مثل زنبورهای شبانه میلرزید، ترکیب شده بود. دیگر از آنهمه شلوغی خبری نبود. بیشتر مردم به موکبها پناه برده بودند یا گوشهای چرت میزدند.
کمرم درد میکرد. کنار خیابان موکت قرمز رنگی کوچکی که پر از رگههای سیاه و بوی کهنگی، پهن بود. انگار سالهاست کسی آن را تکان نداده.
کفشهایم را در آوردم و به عنوان بالش زیر سرم گذاشتم. خوابم نمیبرد. گرمی اشک را روی گونههایم احساس کردم. نگاهم را به درخشانترین ستاره آسمان دوختم.
-«خدا، یحییام رو بهم برگردون... پسرم خیلی کوچکه. من دورش بگردم. الان چه کار میکنه؟حتما خیلی داره گریه میکنه. توی این کشور غریب من از کجا پیداش کنم؟ نکنه دزدیده باشنش؟»
نبض شقیقهام به شدت میزد. دستم را روی سرم گذاشتم. چشمهایم تار میدید. چندباری پلک زدم، اما فایده نداشت. کمکم پلکهایم بسته شد.
بیابان! تا چشم کار میکرد خشکی میدیدم. پاهایم را به سختی تکان میدادم. آن سوی بیابان یحیی ایستاده بود. صدایش میزدم، اما جواب نمیداد. سمتش دویدم. فرار کرد. هر چقدر او با سرعت بیشتر میرفت، من کندتر میشدم. روی زمین افتادم. یحیی ایستاد. لبخندی زدی و بعد هم رفت. از دور تماشایش کردم. یحیی وارد باغ سرسبزی شد. میان باغ، نوزادی شش ماه خوابیده بود. یحیی کنار نوزاد نشست و از من دورتر، دورتر شد.
با برخورد نور مستقیم خورشید به چشمهایم از خواب بلند شدم. دستم را مقابل چشمهایم گرفتم. با گوشه روسریام صورت عرق کردهام را خشک کردم. از جایم بلند شدم. پاهایم که مثل چوب خشک شده بود را به سختی تکان دادم. چادرم را مرتب کردم. قدمی برداشتم.
-«خاله بفرما صبحونه»
به پشت برگشتم. پسری دو، سه ساله انگشتان چسبناکش را به چادرم گره زده بود. ناگهان خاطرهای قدیمی زنده شد. یحیی در همین سن، همینطور چادر را میکشید تا توجهم را جلب کند.
ادامه دارد...
✍🏻: #زن
「@MAMOL_ir」
「یحیی」
#پارتسه
از کنار پسر گذشتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. در این سرزمین غریبه بودم، پر از صداهایی که نمیفهمیدم و آدمهایی که نمیدانستم میشود به آنها دل سپرد یا نه...تنها چیزی که میدانستم این بود که امسال جاسوسان مثل مور و ملخ بین مردم بودند و بگیر و ببنده امسال بیشتر از همیشه هست. چادرم را محکمتر گرفتم. باید هر چه سریعتر یحیی را پیدا میکردم.
لبم را با زبانم تر کردم. فکر یحیی مثل موریانه جانم را میخورد. از اینکه نمیدانستم پاره تنم الان کجاست؟ چه می خورد؟ چه میکند؟ از دست خودم عصبانی بودم. نگاهی به اطراف انداختم که نگاهم به عدد عمود دوخته شد. روی تابلو سفید درشت سیصد و پانزده نوشته شده بود. سرم را سمت آسمان بالا بردم و آهسته گفتم:«یا رقیه»
یاد کودکی یحیی افتادم. وقتی چهار سالش بود. یحیی از آن بچههای شیطانیست که یک دقیقه آرام نمیشنید. پنج صفر بود. همه اهالی محله برای شامی پزان خانه ما جمع شده بودند. من هم حسابی سرم شلوغ بود. ناگهان به خودم آمدم و دیدم یحیی نیست. همان لحظه صدای ماشین توی گوشم پیچید. سمت کوچه پا تند کردم. در را که باز کردم، نگاهم به نگاه راننده گره خورد. یحیی من بود که کف کوچه افتاده بود و صورتش پر از خون شده بود. با تمام توانم سمتش دویدم. یحیی بیجان روی زمین بود و آهسته ناله میکرد. سریع بغلش کردم و از جایم بلند شدم. به دنبال کمک چشم چرخاندم و ناله میکردم:«یا رقیه...یا رقیه»
با خودم گفتم:«یحیی را از دست دادم.»، اما آن روز خدا یحیی را به ما برگرداند.
با حس طعم شوری در دهانم از فکر بیرون آمدم. ایستادم و به گروهی از زائران پاکستانی مقابلم نگاه انداختم. مردها دایرهای تشکیل داده بودند و میخوانند و محکم سینه میزند. دستهایم ناخودآگاه روی سینهام نشست. با هر ضربه، تصویر یحیی چهارساله در ذهنم میلرزید. همانطور که روز تصادف در آغوشم میلرزید. چادرم را روی سرم کشیدم. گریه امانم را بریده بود. چیزی از زبانشان نمیفهمیدم، جز یک کلمه که مثل خنجر در دلم مینشست.
-«حسین»
همین کافی بود. صداهای پاکستانیها گم شد در زمزمههایم:«امام حسین(ع) من یحییمو از شما دارم و از شما میخوام... یحیی من بدنش ضعیفه، راه بلد نیست. یحییمو بهم برگردون، به گمشده کاروان اسرا قسمتون میدم»
با گرمی که روی شانهام حس کردم، سرم را بالا آوردم. همان دختر بود که دیروز دیدمش. نگاهی به صورت تپلش کردم و سرم را زیر انداختم.
-«سلام»
آرام از جایم بلند شدم و جوابش را دادم.
-«پسرتون پیدا شد؟»
دستی به گردنبندم کشیدم. بغضم را فرو خوردم.
-«نه»
قدمی برداشتم که دختر بلافاصله مقابلم ایستاد. نفسم را محکم بیرون دادم و سرم را کمی کج کردم.
-«همسفر نمیخواین؟ شاید بتونم کمکتون کنم تا پسرتون رو پیدا کنید»
جوابی ندادم. از کنار دختر گذشتم و به راهم ادامه دادم. او هم پشت سرم راه افتاد. نمیدانستم چرا میخواهد همراهم باشد، اما نپرسیدم.
ادامه دارد...
✍🏻: #زن
「@MAMOL_ir」
「یحیی」
#پارتچهار
-«اسمم پریزاده»
از گوشه چشمم نگاهش کردم.
-«اسم قشنگیه»
نزدیکتر شد.
-«مشخصات پسرتون میگید؟»
ایستادم. آب دهانم را به سختی قورت دادم.
-«قد متوسط، موهای قهوهای، چشمهای مشکی و یه زخمم روی پیشونیش»
چشمهایش به خودم رفته بود. موسی همیشه میگفت:«از اینکه مثل چشمهایتو یکی دیگه دارم، خوشحالم.» من هم میخندیدم و نمیگفتم که چقدر از این تعریفاش خوشم میآید.
پریزاد آمد حرفی بزند که قدمهایم را تندتر کردم. سکوت کرد. خورشید مستقیم به زمین میتابید. نفسم به سختی بالا آمد. پریزاد هم حال خوشی نداشت. صدای اذان از داخل موکبها پیچید. ایستادم و نگاهی به اطراف کردم.
پریزاد نفسزنان گفت:«بریم نماز؟»
سرم را تکان دادم و سمت موکب کوچکی قدم برداشتم. وضوخانه انتهای موکب بود. قطرات آب که روی صورتم ریخت، انگار دوباره جان گرفتم.
-«من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم»
نگاهی به چشمهای درشت و مشکیاش انداختم. لبخندی زدم. پریزاد دور شد. از وضو خانه بیرون آمدم و گوشه موکب نماز خواندم. وقتی سلام نمازم را دادم، پریزاد با دو کاسه آش ایستاده بود.
-«آش رشته با نعناع زیاد، دوست دارید؟»
ظرف آش را از دستش گرفتم که پرسید:«همسرتون کجان؟»
بغضم را خوردم.
-«زیر خروارها خاک»
پریزاد سرفهای کرد و گفت:«فوت شدن؟»
کاسه آش را روی زمین گذاشتم و به دیوار آجری تکیه کردم.
-«بنّا بود. دو سال پیش از یه ساختمون دو طبقه افتاد و طحالش پاره شد»
-«خدا رحمتشون کنه... چطور باهم آشنا شدید؟»
چشمهایم را بستم. ذهنم به هفده سال پیش رفت.
-«کارگر بابام بود. یه بار از بابام میخواد تا یه مورد خوب بهش معرفی کنه. بابام که خیلی سال بود میشناختش و میدونست آدم با خدایی هست من رو بهش معرفی کرد»
-«خب»
پوزخندی زدم و دست تپل پریزاد را گرفتم.
-«فردا با مامانش اومد خونمون. منم دیدم مرد خوبیه و جواب مثبت بهش دادم. یه ماه بعد هم رفتیم سر خونه زندگیمون»
سرم را بلند کردم. چشمم افتاد به مردی که آنسوی موکب ایستاده بود. میخکوب شدم.
ادامه دارد...
✍🏻: #زن
「@MAMOL_ir」