eitaa logo
『 مأمول 』
167 دنبال‌کننده
87 عکس
6 ویدیو
0 فایل
• مأمول؛ امید داشته شده، آرزویی که تمام مردم جهان بدان امید بسته‌اند :)🌱 【 این‌جا قراره روزای تقویم برات رنگ و بوی خاص‌تری پیدا کنن 🩵 】 🆔️ ارتباط با ما: @Mamol_affice 📎انتشار محتواها در هر بستری با حفظ لینک کانال بلامانع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
. سلام به حیات خلوت مجازی مأمول خوش اومدید حتما عصرها به این‌جا سر بزنید و با خودتون قهوه یا چای سبز بیارید🤍 به زودی اتفاقات متفاوتی در راهه✨... @MAMOL_ir .
- این یه تقدیمی متفاوته❤️‍🔥 همون‌طور که در "کتابخانهٔ نیمه‌شب" نورا بخاطر علاقش به کتاب و انسش با کتابخانه دبیرستان بین مرگ و زندگی پرت شد اونجا و با باز کردن کتابای مختلف زندگی‌های مختلف رو تجربه کرد، ماام بر اساس وایب چنلتون بهتون میگیم اون مکان و وسیله‌ای که شما باهاش این تجربه رو خواهید داشت چیه و توصیفش میکنیم✨ 📌ظرفیت تکمیل - ظرفیت محدوده چک کنید تکمیل نشده باشه @MAMOL_ir
‌ خب.. اون‌قدر جذاب شد که اجازه بدید نگم براتون چقدررر براش ذوق کردم و صبر کنیم تا خودتون ببینیدش🥲✨ این خبر خوبم بدم که به همت هوش مصنوعی 😅 همه سناریوها تصویرسازی‌ شدن و این جلوه خاص‌تری بهشون بخشیده ان‌شاءالله از امروز تا ۲ روز آینده، روزی ۱۰ تا رو منتشر می‌کنیم راستی از همین تریبون تشکر می‌کنم از و که نقش پررنگی در تهیه و تکمیل این تقدیمی داشتن و همچنین باقی بچه‌های تیم مأمول که همراهی و هم‌فکری‌شون کمک ارزشمندی برای ما بود💙 امیدواریم که به دلتون بشینه🌱 ‌
https://eitaa.com/raze_negah چشم‌هایت را باز کردی. بوی کاغذ کهنه و چوب قدیمی در مشامت پیچید. سرفه‌ای آرام کردی. نور آفتاب از پنجره‌های بلند و خاک‌گرفته روی میزها می‌تابید. این‌جا کتابخانه‌ای قدیمی بود؛ ساکت، با آن سکوتی که بیشتر از فریاد آدم را از درون می‌لرزاند. آهسته قدم برداشتی. قفسه‌ها بلندتر از همیشه بودند، انگار دیوارهایی بی‌انتها از خاطرات گم‌شده. دستت را روی جلد یکی از کتاب‌ها کشیدی. نوک انگشتانت داغ شد، قلبت هم. پچ‌پچی شنیدی. برگشتی. دختری میان‌سال‌های نوجوانی، با دفترچه‌ای در بغل، پشت میزی نشسته بود. نگاهش را از پنجره گرفت و به تو دوخت. لبخند کم‌رنگی زد و گفت: «منتظرت بودم. این‌جا کتابخونه‌ی داستان‌های نانوشته‌ست. هر کتاب، یه زندگیه که هنوز شروعش نکردی.» با تردید جلو رفتی. قلبت تند می‌زد. لب زدی: «داستانی هست که پایانش خوش نباشه؟» او یکی از کتاب‌ها را برداشت. جلدش شکسته بود، اما با نخی قرمز مرمت شده بود. «همه‌شون یه جورایی تلخن. ولی از دل تلخی، راهی باز میشه… اگه بخوای.» کتاب را گرفتی. وقتی بازش کردی، نوری بنفش میان صفحه‌ها پیچید. بوی نم اشک‌هات، بوی قهوه‌ی سرد، بوی کسی که رفته، بلند شد. صدایی در گوشَت زمزمه کرد: «هر داستانی، راهی‌ست برای ترمیم قلب ترک‌خورده‌ات...» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/4136960544C15022a749b چشم‌هایت را باز کردی. آفتاب گرم، نقش‌های هزارساله را روی دیوارهای سنگی می‌رقصاند. بوی خاک مرطوب و عطر گیاهان وحشی فضای باستانی را پر کرده بود. اینجا جایی بود که زمان انگار ایستاده بود، و هر گوشه‌اش داستانی منتظر برای گفتن داشت. قدم‌هایت را آرام روی سنگ‌های سرد گذاشتی. دستت را به کتیبه‌های پر رمز و راز دیوار کشیدی، خطوطی که هزاران سال پیش با دقت حک شده بودند. ناگهان نوری طلایی از میان نقش‌ها تابید و تو را به دنیایی دیگر برد. در کنار دیوار، دفتری قدیمی پر از نامه‌ها و طرح‌های رنگ‌رفته گذاشته شده بود. دختری نوجوان، با چشمانی پر از شور زندگی، لبخند زد و گفت: «اینجا هر نقش و نوشته، دری به دنیایی تازه‌ست. کتیبه‌ها راهنمای تو برای کشف مسیرهای ناشناخته‌اند.» با دقت نامه‌ای را برداشت و صفحاتش را ورق زدی. صدای ملایمی از لابه‌لای کلمات شنیدی: «هر طرح، هر کلمه، پلی‌ست به زندگی‌هایی که هنوز نزیسته‌ای. انتخاب با توست.» دستی روی قلبت گذاشتی و با نگاهی پرامید گفتی: «می‌خواهم بدانم چه راهی پیش روست...» نوری گرم و مهربان تو را در آغوش گرفت و تو آرام آرام غرق در جهانی از امید و ماجراجویی شدی. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/himayejan چشم‌هایت را باز کردی. نور صبحگاهی از پنجره‌های بزرگ هنرستان قدیمی‌ات توی اتاق پخش شده بود و روی میزهای پر از طرح‌ها و پروژه‌های ژوژمان پراکنده می‌تابید. بوی رنگ و کاغذ تازه هنوز توی هوا بود؛ همان بویی که سال‌ها پیش با آن بزرگ شده بودی. آهسته از راهروهای آشنا رد شدی، هر گوشه‌اش خاطره‌ای از روزهای پرهیجان و دوستان صمیمی بود. صدای آشنایی از پشت در یکی از کلاس‌ها به گوش رسید؛ ثمین صفالو پشت میز نشسته بود و وقتی نگاهت را دید، لبخندی زد. دستش را تکان داد و گفت: «خوش اومدی، هنوز اینجا هستی.» نگاهی به برگه‌های پراکنده روی میز انداختی؛ طرح‌هایی که با زحمت و عشق آماده کرده بودید، یادگار همان روزهایی که همه چیز تازه و پر امید بود. ثمین گفت: «هر کدوم از این طرح‌ها، راهی‌ست به دنیای هنر و نمایش. شاید وقتشه دوباره بهشون سر بزنی.» لبخندی زدی و دستی روی یکی از برگه‌ها گذاشتی. «هنوز دوست دارم این فضا رو... هنوز بخشی از منه.» فضا پر شد از سکوتی آرام، پر از خاطراتی که تو را به گذشته و حال پیوند می‌زدند. نور پنجره‌ها تو را به آرامش دعوت می‌کرد، همون آرامشی که همیشه اینجا پیدا می‌کردی. (البته این خانم صفالوی ۴۰سال آینده‌اس😔😂) 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Hamidhiraad_niki چشم‌هایت را باز کردی. نور آبی‌رنگی آرام روی دیوارها می‌رقصید. صدای خفیف سازهای کوبه‌ای از گوشه‌ای شنیده می‌شد، همراه با نوای مبهم پیانویی که انگار خاطره‌ای را زمزمه می‌کرد. مقابلت یک استودیو بود؛ با دیوارهای عایق‌شده، میکروفون‌های حرفه‌ای، هدفون‌های بزرگ، و پنل‌هایی که صداها را ثبت می‌کردند. نور ملایم روی دکمه‌های درخشان دستگاه‌ها می‌افتاد، انگار که هرکدام آماده بودند تا لحظه‌ای را جاودانه کنند. درِ استودیو باز شد و صدایی آشنا تو را صدا زد. مردی با لبخندی آرام و چشم‌هایی خسته اما صادق وارد شد. حمید هیراد، همان کسی که آهنگ‌هایش را بارها نوشته‌ای، بارها بریدی و چسباندی و هزار بار با واژه‌هایش زندگی کرده‌ای. او به میزی اشاره کرد که پر از هدفون، دفترچه شعر، و هاردهای کوچک بود. گفت: «اینجا هر قطعه موسیقی، یه زندگیه که هنوز نشنیدی. با هر ترک، می‌تونی وارد دنیایی تازه بشی. فقط گوش بده... و بنویس.» هدفونی به تو داد. لحظه‌ای مکث کردی، نفس عمیقی کشیدی، و آن را روی گوش‌ات گذاشتی. اولین نت که پخش شد، نور طلایی، مثل موجی آرام، از بلندگوها جاری شد و فضای استودیو را پر کرد. همه‌چیز شروع به لرزیدن کرد — نه از ترس، بلکه از زنده شدن. صدایی میان موسیقی زمزمه کرد: «تو فقط شنونده نیستی... تو راوی این زندگی‌هایی...» چشم‌هایت را بستی. آماده بودی برای سفری بی‌کلام، اما پر از معنا. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/About_Reihan چشم‌هایت را باز کردی. بوی کاغذ تازه و مرکب خشک‌شده فضای اتاق را پر کرده بود. میز چوبی بزرگ با انبوهی از برگه‌های پراکنده، پر از مقاله‌ها، خبرها و داستان‌هایی بود که هنوز رنگ ذهنشان خشک نشده بود. دستی به یکی از برگه‌ها کشیدی. کلمات روی صفحه مثل موجی آرام در ذهنت جاری شدند. صدای تایپ‌کردن از گوشه‌ای شنیده شد و دختری پشت میز کار، با نگاهی پرشور و مشتاق، به تو لبخند زد. او گفت: «اینجا دفتر نشریه‌ی ماست؛ جایی که هر کلمه می‌تونه زندگی جدیدی بسازه، خاطره‌ای ثبت کنه یا دروازه‌ای به دنیایی ناشناخته باز کنه.» با برگه‌ای در دست، حس کردی که هر کلمه، هر جمله، می‌تواند تو را به جهانی تازه ببرد. لبخندی زدی و گفتی: «می‌خوام داستانی بنویسم که هر بار خوندنش، یک زندگی تازه برام بسازه.» دختری دست برگه‌ها را گرفت و گفت: «این برگه‌ها، وسیله‌ی تو برای سفر به دنیاییه که فقط تو می‌تونی خلقش کنی.» نور ملایمی از پنجره تابید و تو آرام آرام وارد جهانی شدی که نوشته‌ها در آن جان می‌گرفتند و خاطرات در قالب کلمات رنگ می‌پذیرفتند. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/3566338195Cb52fffb504 چشم‌هایت را باز کردی. تاریکی لطیفی اطراف را گرفته بود، نه ترسناک، فقط آرام... مثل شب قبل از تولد یک رؤیا. بوی آشنای کاغذ قدیمی و پارچه‌ جلدهای چرمی، آهسته در مشامت پیچید. کتابخانه‌ای بود، بی‌صدا و گرم، مثل آغوش کسی که چیزی نمی‌پرسد، فقط می‌فهمد. قفسه‌ها تا سقف بالا رفته بودند، با نردبان‌های چوبی و چراغ‌هایی که از طناب‌های نخی آویزان بودند. قدم‌زنان جلو رفتی، نوک انگشتانت را روی جلدها کشیدی. بعضی از کتاب‌ها می‌لرزیدند؛ بعضی آرام می‌درخشیدند، انگار نفس می‌کشیدند. روی یکی از نیمکت‌ها، دختری نشسته بود. چهره‌اش تار بود، اما رفتارش آشنا. بدون اینکه برگردد، گفت: «هر کتاب این‌جا، بخشی از توئه... هرکدوم یه زندگیه که هنوز نزیستی.» کنارش نشستی. کتابی کوچک، با جلدی پارچه‌ای و قفل ظریف، از کنارش برداشت و به دستت داد. نگاهت را روی جلدش چرخاندی. اسمت با دوخت نقره‌ای آن بالا برق می‌زد. لبخندی زدی. پرسیدی: «اگه بازش کنم...؟» او فقط سرش را تکان داد. «راه باز می‌شه... همون‌جایی که باید بری.» انگشتت را روی قفل گذاشتی. با صدای آرامی باز شد. صفحه‌ها خودشان ورق خوردند، و نوری آرام، طلایی و گرم، تو را در آغوش گرفت. صدایی لطیف، شبیه صدای باد لای برگ‌های نازک، زمزمه کرد: «بعضی کتاب‌ها، تو را بهتر از خودت می‌شناسند...» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Apollohome چشم‌هایت را باز کردی. بوی خاکِ تازه و هوای خنک صبحگاهی پر شد در سینه‌ات. نور آفتاب، با مهر، از لابه‌لای برگ‌های درختان عبور می‌کرد و لکه‌های نور روی پوستت می‌رقصید. صدای پرنده‌ها، آواز نسیم، و خش‌خش برگ‌ها... همه چیز زنده بود، آرام، و انگار منتظر تو. جلوتر رفتی. چمن‌ها زیر پاهایت نرم و مرطوب بودند. به فضای باز کوچکی رسیدی، جایی میان درختان بلند، که وسطش یک جعبه چوبی قرار داشت. روی درِ جعبه با حروف درشت و دستی نوشته شده بود: «بکار... تا جوانه بزنی». جعبه را باز کردی. پر از دانه‌های رنگارنگ بود؛ هرکدام با بافت، رنگ و شفافیتی خاص. کارت کوچکی کنار هر دانه بود: شجاعت، آرامش، ماجراجویی، خلاقیت، عشق، بخشش... صدایی آرام و گرم در گوشت پیچید: «هر دانه، یک مسیر. هر مسیر، یک زندگی. کافیه یکی رو انتخاب کنی... و بکاری.» خم شدی. یکی از دانه‌ها را بین انگشتانت گرفتی. شفاف بود، سبز روشن، و تو را یاد خودت انداخت. با لبخندی محو، آن را در خاک نرم کاشتی. وقتی نوک انگشتت خاک را پوشاند، زمین شروع به درخشش کرد. نور طلایی از زیر خاک بالا زد و همه‌ی فضا را روشن کرد. صدایی از دل طبیعت گفت: «رشد، از دل انتخاب‌ها شروع می‌شود... حالا برو و زندگی‌ات را بساز.» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Nazi_ea چشم‌هایت را باز کردی. صدای تشویق و هیاهوی جمعیت، اما دورتر و مثل پژواکی نرم در گوش‌هایت می‌پیچید. نور آفتاب روی چمن‌های سبز و درخشان استادیوم می‌تابید، و بوی علف تازه با بوی خاک گرم خاکریزها آمیخته شده بود. باورت نمی‌شد حالا خودت وسط این مستطیل سبز پرحاشیه‌ای! روی زمین چند توپ فوتبال رنگی و متفاوت ریخته شده بود؛ هرکدام با خطوط و الگوهایی که انگار داستانی از زندگی‌های مختلف را حکایت می‌کردند. تو با نگاه متمرکز و آرام، یکی از توپ‌ها را برداشتی. انگشتانت نرم روی پوست توپ کشیده شدند، حس سنگینی و واقعیت را لمس کردی. نفسی عمیق کشیدی، توپی که انتخاب کردی را به سمت دروازه شوت کردی. توپ با صدای محکم از روی چمن بلند شد، و ناگهان نور سفیدی تو را در بر گرفت. صدایی آرام در گوشَت زمزمه کرد: «هر شوت، دروازه‌ای است به زندگی‌ای نو.» تو نفس‌هایت را شمردی و آماده شدی برای تجربه‌ای تازه؛ سفری درون که از دل استادیوم به قلب زندگی می‌رود. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/lounaraddadeh چشم‌هایت را باز کردی و نور گرم و زرد رنگ چراغ‌های کتابخانه به سرعت تو را از خواب بیرون کشید. صداهای خنده و گفت‌وگوهای پرجنب‌وجوش نوجوانان همه جا پیچیده بود. قفسه‌های پر از کتاب‌های رنگارنگ، صف کشیده بودند و بوی کاغذ تازه و جوهر چاپ، هوای فضا را پر کرده بود. دختری نوجوان با موهای باز و پرجنب‌وجوش، لباس‌های رنگی و شلوغ، وسط سالن ایستاده بود. او با صدای بلند به دوستانش اشاره کرد و گفت: «بیاید اینجا، یه دنیای جدید داریم کشف کنیم!» دستش را روی یک کتاب ضخیم و بزرگ گذاشت که روی میزی افتاده بود. کتاب ناگهان تابید و نوری گرم و رنگی از میان صفحاتش برخاست. صدای شادی و هیجان از گوشه‌ای پیچید: «هر کتاب اینجا مثل یه کلیده؛ کلیدی برای ورود به دنیای پرماجراتر و جذاب‌تر!» دختر لبخندی زد و گفت: «می‌خوام همه‌شون رو امتحان کنم! هر صفحه یه ماجرای تازه، یه زندگی جدید.» او کتاب را برداشت و ناگهان فضای اطرافش پر از رنگ و نور شد، انگار خودش درون یک داستان بزرگ و پرهیجان پرواز می‌کرد. 「@MAMOL_ir