eitaa logo
『 مأمول 』
167 دنبال‌کننده
87 عکس
5 ویدیو
0 فایل
• مأمول؛ امید داشته شده، آرزویی که تمام مردم جهان بدان امید بسته‌اند :)🌱 【 این‌جا قراره روزای تقویم برات رنگ و بوی خاص‌تری پیدا کنن 🩵 】 🆔️ ارتباط با ما: @Mamol_affice 📎انتشار محتواها در هر بستری با حفظ لینک کانال بلامانع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
「 خون خدا」 -«به نام خدا و به یارى خدا و بر آیین رسول خدا...» حسین«ع»سرش را به آسمان بلند کرد. -«خداى من! تو آگاهى که اینان کسى را مى‏‌کشند که در روى زمین پسر پیامبرى جز وى نیست.» سپس تیر را بیرون کشید. خون مانند ناودان جارى شد. دستش را بر محل زخم گذاشت، چون از خون پر شد آن را به آسمان پاشید و قطره‌‏اى از آن به زمین بازنگشت! حسین«ع» بار دیگر دست را از خون پر کرد و آن را به سر و صورت کشید و گفت:«آرى، به خدا سوگند! مى‌‏خواهم با همین چهره خونین به دیدار جدّم رسول خدا صلى الله علیه و آله بروم و بگویم: اى رسول خدا فلان و فلان مرا شهید کردند.» حسین«ع» از اسب به زمین افتاد. آرام از جایش بلند شد. زینب«س» از خیمه بیرون آمد و گریه‌کنان گفت:«ای کاش آسمان بر زمین فرو می‌افتاد» نگاهش به مردی که نزدیک حسین«ع» ایستاده بود، افتاد. -«ای عمر بن سعد! اباعبدالله«ع» را شهید می‌کنند و تو نظاره می‌کنی؟» اشک از دیدگان عمر جاری شد و او صورتش را برگرداند. زینب«س» این‌بار فریاد زد:«وای بر شما! آیا در میان شما مسلمان نیست؟» سکوت مرگباری همه را فرا گرفت. حسین«ع» نگاهی به تیراندازان و نگاهی به حرم کرد. -«آیا بر کشتن من با هم متّحد شده‏‌اید؟ هان! به خدا سوگند! پس از من بنده‌‏اى از بندگان خدا را نمى‏‌کشید که خداوند را بیش از کشتن من به خشم آورد. به خدا سوگند! من امیدوارم خداوند مرا با خوارى شما گرامى بدارد و انتقام مرا از آنجا که گمان نمى‌‏برید از شما بگیرد. هان! به خدا سوگند! اگر مرا به قتل برسانید، خداوند شما را گرفتار نزاعى در میان خودتان مى‏‌سازد و خونتان را مى‌‏ریزد و (هرگز) از شما راضى نگردد تا عذاب سنگین و دردناکى به شما بچشاند.» هر لحظه اثر ضعف بر چهره‌ حسین«ع» بیشتر می‌شد. او نگاهی به آسمان کرد. ـ«خدایا! اى بلند جایگاه! بزرگ جبروت! سخت توانمند! بى نیاز از مخلوقات! صاحب کبریایى گسترده! بر هر چه خواهى قادرى! رحمتت نزدیک! پیمانت درست! داراى نعمت سرشار! بلایت نیکو» حسین«ع» ادامه داد:«هر گاه تو را بخوانند نزدیکى! بر آفریده‌‏ها احاطه دارى! توبه‌‏پذیر توبه کنندگانى! بر هر چه اراده کنى توانایى! و به هر چه بخوانى مى‌‏رسى!چون سپاست گویند سپاسگزارى! و چون یادت کنند یادشان مى‌‏کنى! حاجتمندانه تو را مى‌‏خوانم و نیازمندانه به تو مشتاقم و هراسانه به تو پناه مى‌‏برم و با حال حزن به درگاه تو مى‌‏گریم و ناتوانمندانه از تو یارى مى‏‌طلبم تنها بر تو توکّل مى‌‏کنم، میان ما و این قوم حکم فرما! اینان به ما نیرنگ زدند، ما را تنها گذارده، بى وفایى کردند و به کشتن ما برخاستند. ما خاندان پیامبر و فرزندان حبیب تو محمّد بن عبداللَّه «ص» هستیم، همو که او را به پیامبرى برگزیدى و بر وحى‏‌ات امین ساختى. پس در کار ما گشایش و برون رفتى قرار ده، به مهربانیت اى مهربانترین مهربانان.» آنگاه افزود:«پروردگارا! بر قضا و قدرت شکیبایى مى‏‌ورزم، معبودى جز تو نیست، اى فریادرس دادخواهان! پروردگارى جز تو و معبودى غیر از تو براى من نیست. بر حکم تو صبر مى‏‌کنم اى فریادرس کسى که فریاد رسى ندارد! اى همیشه‌‏اى که پایان‏ناپذیر است! اى زنده کننده مردگان! اى برپا دارنده هر کس با آنچه که به دست آورده! میان ما و اینان داورى کن که تو بهترین داورانى.» ✍🏻: @MAMOL_ir
「 خون خدا」 لب‌ها حسین«ع» بهم چسبیده بودند. او درخواست آب کرد. مردی لاغر از میان جمعیت فریاد زد:«آب نیاشامی تا بر آتش درآئی و از حمیم آن بنوشی» حسین«ع» پاسخ داد:«بلکه من بر جدم رسول خدا وارد می‌شوم و در خانه‌اش در بهشت جایگاه صدق و در جوار قرب خدای مقتدر ساکن می‌شوم و از جنایاتی که نسبت به من روا داشتید به او شکایت می‌کنم» مردی با صورت سیاه نزدیک حسین«ع» شد و ضربه‌ای بر فرق سرش زد. خون از سر حسین«ع» جاری شد. او نگاهی به مرد کرد و گفت:«هرگز با آن دست، غذا و آب نخوری و خدا تو را با ظالمان محشور گرداند» شخص دیگری ضربه‌ای به دست چپ حسین«ع» زد. دست قطع شد. کودکی دوان دوان خود را به میدان رساند. حسین«ع» او را در آغوش گرفت. کودک دست خود را سپر حسین«ع» قرار داد. ضربه‌ای محکم به دست کودک خورد. مرد قهقهه زد و نگاهی به حسین«ع» کرد. تیری از تیر، تیراندازان به سر کودک خورد. سر از تن کودک جدا شد. زمان به کندی می‌گذشت. عمر بن سعد می‌خواست که کار سریع‌تر انجام شود. نگاهی به شخص کناریش کرد و دستور داد زود کار حسین«ع» را تمام کند. او سمت حسین«ع» حمله ور شد، اما همین که نزدیک شد لرزه به اندامش افتاد. شمر نزدیک شد. چشمان تنگش از لذت انتقام می‌درخشید. روی سینه حسین«ع» نشست. زینب«س» سراسیمه خود را به گودال رساند. شمر چنگی به محاسن حسین«ع» زد. حسین«ع» لبخندی زد. ـ«آیا مرا می‌کشی در حالی که می‌دانی من کیستم؟» شمر غرید:«آری، تو را خوب می‌شناسم، مادرت فاطمه«س» و پدرت علی«ع» و جدت محمد مصطفی«ص» است، تو را می‌کشم و باکی ندارم!» صدای فریاد از عرش و فرش، کوه و درخت، بر و بحر به گوش رسید. شمر دوازده ضربه به حسین«ع» زد. سر از تن جدا شد. غبار تاریک و طوفان سرخ بیابان کربلا را فرا گرفت. ذوالجناح به سمت خیمه‌ها تاخت. زنان و کودکان گریه کنان از خیمه‌ها بیرون آمدند. شمر ده نفر از سپاهیانش را مأمور کرد تا به پیکر بی‌سر حسین«ع» هم رحم نکند. ده مرد نقاب به صورت اسب‌ها تنومندشان زدند. اسب‌ها به سمت پیکر حسین«ع»هجوم آوردند و او را لگدمال کردند. لشکریان سمت خیمه‌ها تاختند. زینب«س» زنان و کودکان را دور هم جمع کرد و داخل خیمه‌ای برد. به خیمه‌ که رسیدند، عمر بن سعد فریاد زد:«ای اهل بیت حسین! از خیمه بیرون بیایید.» زینب«س» با صدای محکم گفت:«از خدا بترس، این‌قدر ستم نکن» عمر بن سعد این‌بار بلندتر گفت:«شما چاره‌ای جز اسیر شدن ندارید.» زینب«س» گفت:«ما به اختیار خودمان بیرون نمی‌آییم» عمر خندید و نگاهی به لشکریان کرد. ـ«خیمه‌ها را آتش بزنید» لشکریان مشعل به دست سمت خیمه‌ها حمله کردند. در یک لحظه، خیمه‌ها در آتش شعله‌ور شدند. کودکان با سرعت از خیمه‌ها بیرون آمدند. هر کسی به سمتی دوید. یکی به سمت راست، دیگری سمت چپ... زنان هم سرزنان به دنبال کودکان خود دویدند. زینب«س» بیرون آمد. نگاهی به اطراف کرد. نمی‌دانست به دنبال چه کسی برود. نگاهش به دختری افتاد که پیراهنش آتش گرفته بود. دختر با تمام توانش می‌دوید. شعله‌ها آتش هر لحظه بیشتر می‌شد. زینب«س» به طرف خیمه زین‌العابدین«ع» دوید. خیمه در آتش می‌سوخت. ـ«علی‌ جان، عمه» نزدیک‌تر شد. صدای ناله ضعیفی از داخل خیمه به گوش می‌رسید. زینب«س» قدمی سمت جلو برداشت، اما آتش مانع ورودش به خیمه شد. نگاهی به اطراف کرد. مردی از لشکریان به کارها زینب«س» نگاه می‌کرد. مرد جلوتر آمد. ـ«بانو چه کار می‌کنید؟مگر نمی‌بینید، خیمه آتش گرفته» بغض زینب«س» شکست و گفت:«بیماری در میان این شعله‌ها دارم که نمی‌تواند بنشیند یا برخیزد .» مرد لب گزید و از کنار خیمه رد شد. زینب«س» که کسی را برای کمک ندید، خود به دل آتش زد. دود وارد ریه‌اش شد، سرفه‌ای کرد. در میان خیمه، زین‌العابدین«ع» بی‌رمق و با صورت کبود دراز کشیده بود. زینب«س» دست‌ها او را گرفت و از خیمه بیرون آورد. صدای اشک و فریاد در میان هلهله لشکریان بیابان را پر کرد. زینب«س» نگاهی به اطراف کرد. چشمش به رقیه«س» دوخته شد. مردی با اسب دنبال رقیه «س» تاخت. با پهلوی نیزه به کمرش زد. او با صورت افتاد. مرد از اسب پایین آمد. مقعنه‌‌اش را کشید. گوشواره‌ها رقیه«س» در میان دود و آتش خودنمایی می‌کردند. مرد چنگی به گوشواره‌ها زد. آلا نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. آرام گفت:«خدا را شکر که همش خواب بود» غافل از اینکه طلوع‌ می‌کند اکنون به روی نیزه سری... ✍🏻: @MAMOL_ir
. سلام به حیات خلوت مجازی مأمول خوش اومدید حتما عصرها به این‌جا سر بزنید و با خودتون قهوه یا چای سبز بیارید🤍 به زودی اتفاقات متفاوتی در راهه✨... @MAMOL_ir .
- این یه تقدیمی متفاوته❤️‍🔥 همون‌طور که در "کتابخانهٔ نیمه‌شب" نورا بخاطر علاقش به کتاب و انسش با کتابخانه دبیرستان بین مرگ و زندگی پرت شد اونجا و با باز کردن کتابای مختلف زندگی‌های مختلف رو تجربه کرد، ماام بر اساس وایب چنلتون بهتون میگیم اون مکان و وسیله‌ای که شما باهاش این تجربه رو خواهید داشت چیه و توصیفش میکنیم✨ 📌ظرفیت تکمیل - ظرفیت محدوده چک کنید تکمیل نشده باشه @MAMOL_ir
‌ خب.. اون‌قدر جذاب شد که اجازه بدید نگم براتون چقدررر براش ذوق کردم و صبر کنیم تا خودتون ببینیدش🥲✨ این خبر خوبم بدم که به همت هوش مصنوعی 😅 همه سناریوها تصویرسازی‌ شدن و این جلوه خاص‌تری بهشون بخشیده ان‌شاءالله از امروز تا ۲ روز آینده، روزی ۱۰ تا رو منتشر می‌کنیم راستی از همین تریبون تشکر می‌کنم از و که نقش پررنگی در تهیه و تکمیل این تقدیمی داشتن و همچنین باقی بچه‌های تیم مأمول که همراهی و هم‌فکری‌شون کمک ارزشمندی برای ما بود💙 امیدواریم که به دلتون بشینه🌱 ‌
https://eitaa.com/raze_negah چشم‌هایت را باز کردی. بوی کاغذ کهنه و چوب قدیمی در مشامت پیچید. سرفه‌ای آرام کردی. نور آفتاب از پنجره‌های بلند و خاک‌گرفته روی میزها می‌تابید. این‌جا کتابخانه‌ای قدیمی بود؛ ساکت، با آن سکوتی که بیشتر از فریاد آدم را از درون می‌لرزاند. آهسته قدم برداشتی. قفسه‌ها بلندتر از همیشه بودند، انگار دیوارهایی بی‌انتها از خاطرات گم‌شده. دستت را روی جلد یکی از کتاب‌ها کشیدی. نوک انگشتانت داغ شد، قلبت هم. پچ‌پچی شنیدی. برگشتی. دختری میان‌سال‌های نوجوانی، با دفترچه‌ای در بغل، پشت میزی نشسته بود. نگاهش را از پنجره گرفت و به تو دوخت. لبخند کم‌رنگی زد و گفت: «منتظرت بودم. این‌جا کتابخونه‌ی داستان‌های نانوشته‌ست. هر کتاب، یه زندگیه که هنوز شروعش نکردی.» با تردید جلو رفتی. قلبت تند می‌زد. لب زدی: «داستانی هست که پایانش خوش نباشه؟» او یکی از کتاب‌ها را برداشت. جلدش شکسته بود، اما با نخی قرمز مرمت شده بود. «همه‌شون یه جورایی تلخن. ولی از دل تلخی، راهی باز میشه… اگه بخوای.» کتاب را گرفتی. وقتی بازش کردی، نوری بنفش میان صفحه‌ها پیچید. بوی نم اشک‌هات، بوی قهوه‌ی سرد، بوی کسی که رفته، بلند شد. صدایی در گوشَت زمزمه کرد: «هر داستانی، راهی‌ست برای ترمیم قلب ترک‌خورده‌ات...» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/4136960544C15022a749b چشم‌هایت را باز کردی. آفتاب گرم، نقش‌های هزارساله را روی دیوارهای سنگی می‌رقصاند. بوی خاک مرطوب و عطر گیاهان وحشی فضای باستانی را پر کرده بود. اینجا جایی بود که زمان انگار ایستاده بود، و هر گوشه‌اش داستانی منتظر برای گفتن داشت. قدم‌هایت را آرام روی سنگ‌های سرد گذاشتی. دستت را به کتیبه‌های پر رمز و راز دیوار کشیدی، خطوطی که هزاران سال پیش با دقت حک شده بودند. ناگهان نوری طلایی از میان نقش‌ها تابید و تو را به دنیایی دیگر برد. در کنار دیوار، دفتری قدیمی پر از نامه‌ها و طرح‌های رنگ‌رفته گذاشته شده بود. دختری نوجوان، با چشمانی پر از شور زندگی، لبخند زد و گفت: «اینجا هر نقش و نوشته، دری به دنیایی تازه‌ست. کتیبه‌ها راهنمای تو برای کشف مسیرهای ناشناخته‌اند.» با دقت نامه‌ای را برداشت و صفحاتش را ورق زدی. صدای ملایمی از لابه‌لای کلمات شنیدی: «هر طرح، هر کلمه، پلی‌ست به زندگی‌هایی که هنوز نزیسته‌ای. انتخاب با توست.» دستی روی قلبت گذاشتی و با نگاهی پرامید گفتی: «می‌خواهم بدانم چه راهی پیش روست...» نوری گرم و مهربان تو را در آغوش گرفت و تو آرام آرام غرق در جهانی از امید و ماجراجویی شدی. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/himayejan چشم‌هایت را باز کردی. نور صبحگاهی از پنجره‌های بزرگ هنرستان قدیمی‌ات توی اتاق پخش شده بود و روی میزهای پر از طرح‌ها و پروژه‌های ژوژمان پراکنده می‌تابید. بوی رنگ و کاغذ تازه هنوز توی هوا بود؛ همان بویی که سال‌ها پیش با آن بزرگ شده بودی. آهسته از راهروهای آشنا رد شدی، هر گوشه‌اش خاطره‌ای از روزهای پرهیجان و دوستان صمیمی بود. صدای آشنایی از پشت در یکی از کلاس‌ها به گوش رسید؛ ثمین صفالو پشت میز نشسته بود و وقتی نگاهت را دید، لبخندی زد. دستش را تکان داد و گفت: «خوش اومدی، هنوز اینجا هستی.» نگاهی به برگه‌های پراکنده روی میز انداختی؛ طرح‌هایی که با زحمت و عشق آماده کرده بودید، یادگار همان روزهایی که همه چیز تازه و پر امید بود. ثمین گفت: «هر کدوم از این طرح‌ها، راهی‌ست به دنیای هنر و نمایش. شاید وقتشه دوباره بهشون سر بزنی.» لبخندی زدی و دستی روی یکی از برگه‌ها گذاشتی. «هنوز دوست دارم این فضا رو... هنوز بخشی از منه.» فضا پر شد از سکوتی آرام، پر از خاطراتی که تو را به گذشته و حال پیوند می‌زدند. نور پنجره‌ها تو را به آرامش دعوت می‌کرد، همون آرامشی که همیشه اینجا پیدا می‌کردی. (البته این خانم صفالوی ۴۰سال آینده‌اس😔😂) 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Hamidhiraad_niki چشم‌هایت را باز کردی. نور آبی‌رنگی آرام روی دیوارها می‌رقصید. صدای خفیف سازهای کوبه‌ای از گوشه‌ای شنیده می‌شد، همراه با نوای مبهم پیانویی که انگار خاطره‌ای را زمزمه می‌کرد. مقابلت یک استودیو بود؛ با دیوارهای عایق‌شده، میکروفون‌های حرفه‌ای، هدفون‌های بزرگ، و پنل‌هایی که صداها را ثبت می‌کردند. نور ملایم روی دکمه‌های درخشان دستگاه‌ها می‌افتاد، انگار که هرکدام آماده بودند تا لحظه‌ای را جاودانه کنند. درِ استودیو باز شد و صدایی آشنا تو را صدا زد. مردی با لبخندی آرام و چشم‌هایی خسته اما صادق وارد شد. حمید هیراد، همان کسی که آهنگ‌هایش را بارها نوشته‌ای، بارها بریدی و چسباندی و هزار بار با واژه‌هایش زندگی کرده‌ای. او به میزی اشاره کرد که پر از هدفون، دفترچه شعر، و هاردهای کوچک بود. گفت: «اینجا هر قطعه موسیقی، یه زندگیه که هنوز نشنیدی. با هر ترک، می‌تونی وارد دنیایی تازه بشی. فقط گوش بده... و بنویس.» هدفونی به تو داد. لحظه‌ای مکث کردی، نفس عمیقی کشیدی، و آن را روی گوش‌ات گذاشتی. اولین نت که پخش شد، نور طلایی، مثل موجی آرام، از بلندگوها جاری شد و فضای استودیو را پر کرد. همه‌چیز شروع به لرزیدن کرد — نه از ترس، بلکه از زنده شدن. صدایی میان موسیقی زمزمه کرد: «تو فقط شنونده نیستی... تو راوی این زندگی‌هایی...» چشم‌هایت را بستی. آماده بودی برای سفری بی‌کلام، اما پر از معنا. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/About_Reihan چشم‌هایت را باز کردی. بوی کاغذ تازه و مرکب خشک‌شده فضای اتاق را پر کرده بود. میز چوبی بزرگ با انبوهی از برگه‌های پراکنده، پر از مقاله‌ها، خبرها و داستان‌هایی بود که هنوز رنگ ذهنشان خشک نشده بود. دستی به یکی از برگه‌ها کشیدی. کلمات روی صفحه مثل موجی آرام در ذهنت جاری شدند. صدای تایپ‌کردن از گوشه‌ای شنیده شد و دختری پشت میز کار، با نگاهی پرشور و مشتاق، به تو لبخند زد. او گفت: «اینجا دفتر نشریه‌ی ماست؛ جایی که هر کلمه می‌تونه زندگی جدیدی بسازه، خاطره‌ای ثبت کنه یا دروازه‌ای به دنیایی ناشناخته باز کنه.» با برگه‌ای در دست، حس کردی که هر کلمه، هر جمله، می‌تواند تو را به جهانی تازه ببرد. لبخندی زدی و گفتی: «می‌خوام داستانی بنویسم که هر بار خوندنش، یک زندگی تازه برام بسازه.» دختری دست برگه‌ها را گرفت و گفت: «این برگه‌ها، وسیله‌ی تو برای سفر به دنیاییه که فقط تو می‌تونی خلقش کنی.» نور ملایمی از پنجره تابید و تو آرام آرام وارد جهانی شدی که نوشته‌ها در آن جان می‌گرفتند و خاطرات در قالب کلمات رنگ می‌پذیرفتند. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/3566338195Cb52fffb504 چشم‌هایت را باز کردی. تاریکی لطیفی اطراف را گرفته بود، نه ترسناک، فقط آرام... مثل شب قبل از تولد یک رؤیا. بوی آشنای کاغذ قدیمی و پارچه‌ جلدهای چرمی، آهسته در مشامت پیچید. کتابخانه‌ای بود، بی‌صدا و گرم، مثل آغوش کسی که چیزی نمی‌پرسد، فقط می‌فهمد. قفسه‌ها تا سقف بالا رفته بودند، با نردبان‌های چوبی و چراغ‌هایی که از طناب‌های نخی آویزان بودند. قدم‌زنان جلو رفتی، نوک انگشتانت را روی جلدها کشیدی. بعضی از کتاب‌ها می‌لرزیدند؛ بعضی آرام می‌درخشیدند، انگار نفس می‌کشیدند. روی یکی از نیمکت‌ها، دختری نشسته بود. چهره‌اش تار بود، اما رفتارش آشنا. بدون اینکه برگردد، گفت: «هر کتاب این‌جا، بخشی از توئه... هرکدوم یه زندگیه که هنوز نزیستی.» کنارش نشستی. کتابی کوچک، با جلدی پارچه‌ای و قفل ظریف، از کنارش برداشت و به دستت داد. نگاهت را روی جلدش چرخاندی. اسمت با دوخت نقره‌ای آن بالا برق می‌زد. لبخندی زدی. پرسیدی: «اگه بازش کنم...؟» او فقط سرش را تکان داد. «راه باز می‌شه... همون‌جایی که باید بری.» انگشتت را روی قفل گذاشتی. با صدای آرامی باز شد. صفحه‌ها خودشان ورق خوردند، و نوری آرام، طلایی و گرم، تو را در آغوش گرفت. صدایی لطیف، شبیه صدای باد لای برگ‌های نازک، زمزمه کرد: «بعضی کتاب‌ها، تو را بهتر از خودت می‌شناسند...» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Apollohome چشم‌هایت را باز کردی. بوی خاکِ تازه و هوای خنک صبحگاهی پر شد در سینه‌ات. نور آفتاب، با مهر، از لابه‌لای برگ‌های درختان عبور می‌کرد و لکه‌های نور روی پوستت می‌رقصید. صدای پرنده‌ها، آواز نسیم، و خش‌خش برگ‌ها... همه چیز زنده بود، آرام، و انگار منتظر تو. جلوتر رفتی. چمن‌ها زیر پاهایت نرم و مرطوب بودند. به فضای باز کوچکی رسیدی، جایی میان درختان بلند، که وسطش یک جعبه چوبی قرار داشت. روی درِ جعبه با حروف درشت و دستی نوشته شده بود: «بکار... تا جوانه بزنی». جعبه را باز کردی. پر از دانه‌های رنگارنگ بود؛ هرکدام با بافت، رنگ و شفافیتی خاص. کارت کوچکی کنار هر دانه بود: شجاعت، آرامش، ماجراجویی، خلاقیت، عشق، بخشش... صدایی آرام و گرم در گوشت پیچید: «هر دانه، یک مسیر. هر مسیر، یک زندگی. کافیه یکی رو انتخاب کنی... و بکاری.» خم شدی. یکی از دانه‌ها را بین انگشتانت گرفتی. شفاف بود، سبز روشن، و تو را یاد خودت انداخت. با لبخندی محو، آن را در خاک نرم کاشتی. وقتی نوک انگشتت خاک را پوشاند، زمین شروع به درخشش کرد. نور طلایی از زیر خاک بالا زد و همه‌ی فضا را روشن کرد. صدایی از دل طبیعت گفت: «رشد، از دل انتخاب‌ها شروع می‌شود... حالا برو و زندگی‌ات را بساز.» 「@MAMOL_ir